داستان عزیز جان
قسمت هفدهم
اون می خوند و می رقصید تا مشتلوق بگیره و بقیه که از شنیدن این خبر خون خونشونو می خورد , هر کدوم به یک طرف رفتن .... عزت دیگه طاقت نیاورد با لحن بدی به گلین خانم گفت : خوب بسه دیگه ... بیا حساب کنم برو ... دستت درد نکنه …
گلین یخ کرد ... خنده ی بی مزه ای کرد و گفت : خوب بابا طفلک بچه ی اولشه ...یکی باید به من مشتلوق بده … شایدم باید بیام از حاجی بگیرم ؟
عزت پول گلین رو داد و هنوز اون از در بیرون نرفته بود که با حرص به من گفت : برو تو مطبخ کارتو بکن ... چرا وایسادی ؟ برو دیگه … یالا ...
نمی دونستم چی شده ولی از اینکه همه ناراحت شده بودن , فکر کردم این کار بد رو من کردم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین و رفتم تو مطبخ ….
بعد از ظهر که من سر حوض تو مطبخ ظرف می شستم , شوکت خانم با یک سینی ظرف کثیف اومد پایین و گفت : زیاده ... منم کمکت می کنم …
تعجب کردم چرا او این کارو می کنه !
کمی بعد سرشو آورد پهلوی گوشم و همین طور که وانمود می کرد داره ظرف می شوره , گفت : از دست کسی چیزی نخور ... همونی رو بخور که بقیه می خورن ... می خوان چیزخورت بکنن …
پرسیدم : چی ؟
او آهسته تر گفت : می خوان چیزخورت کنن که بچه تو بندازی ... حواستو جمع کن …
باز نفهمیدم ... پرسیدم : چی خورم می کنن ؟
شوکت گفت : می خوان یه چیزی بهت بدن که بچه ات بیفته , یعنی بمیره ... فهمیدی ؟ تا من نگفتم هیچی نخور ... باید مراقب باشی .
اصلا نمی دونستم این بچه رو می خوام چیکار … خودم بچه بودم و هیچ علاقه ای نداشتم بچه بیارم ...
اگر عزت بهم می گفت باید بچه رو بندازی , خوشحالم می شدم ولی با حرف شوکت , دو دستی چسبیدم بهش ... فکر می کردم گوهری نایاب توی شکمم دارم ...
با شوکت خانم قرار گذاشتیم من اصلا هیچ شربت و آبی رو از دست کسی نخورم و غذا هم اونی که شوکت با چشم صلاح می کنه قابل خوردن باشه ... او به من سفارش کرد که آب رو فقط به فقط از تلمبه بخورم ...
حالا بین اونا چی گذشت و چی شد خبر نشدم ولی اینو می دونستم که شوکت چهار چشمی مراقب منه …
خلاصه که زمان گذشت و شکم من اومد بالا و دیگه از خیر این کار گذشتن .
اما وقتی خبر به حاجی رسید , خوشحال شد و بادی به غبغب انداخت و دستی به ریشش کشید و گفت : مبارکه ...
و رفت تو اتاقش …
شب که من افتابه لگن می بردم تا دست و صورتش رو بشوره , سه تا لیره به من داد و گفت : می دونم هر چی بهت میدم قایم می کنی دور از چشم بقیه ... خوبه ... برا همین جلوی اونا ندادم ... کار خوبی می کنی ... برو واسه ی خودت قایم کن ...
عید غدیر بود و حاجی برای زیارت رفت به مشهد ... کاروانی که حاجی باهاش می رفت به احترام اون از دم خونه ی ما راه می افتاد ...
دم در شوکت رو صدا کرد و منو به اون سپرد ... فهمیدم از اینکه نباشه , نگران منه ... ازش متنفر بودم ولی لیره هاشو دوست داشتم و تنها فکری که کردم این بود که شاید طلای بیشتری از اون بگیرم ...
اون زمان زیارت امام رضا یکی دو ماه طول می کشید و همه یک جورایی از دست اون راحت می شدن …
خونه ی سوت و کور حاجی شور و حال دیگه ای پیدا کرده بود …
یک روز به عید , عزت با کمک بلقیس بساط یک مولودی رو تو خونه راه انداخت ... همه ی زن های فامیل دوست و آشنا جمع شدن و برو و بیای غریبی راه افتاد …
عزت فرمون می داد و همه ی ما فرمون می بردیم ... او مرتب می گفت : زود باشین چیزی کم نباشه ... بدویین … تا همه چیز به وفور نعمت توی سرسرا چیده شد و زنا جمع شدن و مردا رو بیرون کردن و کُلون در رو انداختن تا دیگه نامحرم نیاد تو .
عزت یک اتاق رو مخصوص گذاشته بود که زن ها اونجا بزک کنن و اونایی که می خوان برقصن لباس عوض کنن …
با دیدن اون لباسها که شلیته شلوار و چهارقدهای رنگ و وارنگ بود و دور شلیته ها چیزایی دوخته بودن که به هم می خورد و صدا می داد , از اون همه قشنگی دهنم آب افتاده بود …
رفتم پیش شوکت و گفتم : میشه برای منم از این لباسا بدین بپوشم ؟ …
دست هاشو روی هم زد و گفت : خدا مرگم بده ... با این شکمت ؟ عزت پوستمونو می کنه ... گفته تو نباید از اتاقت در بیای … تو نمی شه بیای ... عزت نمی خواد کسی تو رو ببینه …
با اعتراض گفتم : الان همه منو دیدن بخدا …
شوکت با بی حوصلگی گفت : کسی الان حواسش نیست ولی تو مهمونی نمیشه ... برو دیگه حرف نگیر …
اصرار فایده ای نداشت ... رفتم تو سرسرا و با خودم گفتم عزت نمی خواد مردم منو ببینن ... نگفت که من مردم رو نبینم ... و رفتم پشت یک پرده و قایم شدم و به تماشا وایسادم تا اینکه ….
بالاخره همه جمع شدن صدای خنده و شوخی زن ها ولوله ای به پا کرده بود … بعد هم سه تا زن با دایره زنگی هاشون اومدن و به محض اینکه نشستن , شروع به زدن کردن ... صدا که بلند شد بقیه ی کسانی که بیرون بودند با قر و قنبیله اومدن تو و بزن و برقصی راه افتاد که نگو و نپرس …..
از پشت پرده نیگا می کردم ... هیچکس به حال خودش نبود حتی اونایی که نشسته بودن هم سر جاشون قر می دادن … راستش اونقدر قردار می زدن که منم برای اولین بار قرم گرفت ... همون جا مشغول شدم ... هشت ماهه بودم و حمل این بچه برام خیلی سخت بود ولی اون زمون ... چه می دونم چه جوری بود که دلم می خواست برقصم …
زن ها شعرهای مخصوص اون زمون رو می زدن و با هم می خوندن و بقیه می رقصیدن تا اینکه ( عزیز جان خنده اش گرفت و نگاه شنگولی به من کرد ) شروع کردن به خوندن خاله رو رو ...
یکی رفته بود وسط ادای زن آبستنو در می آورد و من اصلا خوشم نیومد مثل اینکه خودم بهتر می تونم ... با خودم گفتم برم ؟برم ؟ نه , ولش کن … نه بابا ... نرگس نباشم اگه به این دختره رقص رو نشون ندم … هر چی بادا باد ...
دست هامو بالا کردم و شکمم رو جلو دادم ... همین طور که می رقصیدم رفتم وسط ... به هیچکی نیگا نمی کردم … لباسم مناسب نبود ولی شکمم کاملا با این رقص جور بود …
من هی قر دادم و اطوار ریختم ... یک مرتبه دیدم همه جذب من شدن و دست ها محکم تر به هم می خورد … بعضی ها از خنده ریسه می رفتن و بعضی ها با تحسین و آفرین دست می زدن ...
همین طور که قر و قنبیله می اومدم و تعریف و تحسین اونا رو می دیدم , پیاز داغشو زیادتر کردم و تونستم حسابی مجلس رو گرم کنم ... در این وسط چشمم افتاد به عزت ... اخماش تو هم بود و خون خونشو می خورد …
اهمیتی ندادم ... موهای بلند و لخت و روشنی داشتم که تو حین رقص بازش کردم و ریختم دورم … ( اینجا عزیز جان نتونست جلوی خنده اش را بگیرد ... با صدای بلند خندید ) یک مرتبه دست ها محکم تر شد و همه با شادی هورا می کشیدن و منو تشویق می کردن ...
این بار چشمم که به عزت افتاد ... اخم هایش باز شده بود و او هم می خندید و دست می زد ... باز آب روغشو زیاد کردم و تا تونستم قر و اطوار اومدم …
و این اولین باری بود که من می رقصیدم ….....
ناهید گلکار