خانه
192K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

    این تاپیک اختصاص داره به رمان "عزیز جان "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

  • leftPublish
  • ۱۴:۱۶   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت دهم




    با تموم قوا می دویدم گاهی لباسم می رفت زیر پام و می خواستم بخورم زمین ولی من همون طور در حال دویدن اونو جمع می کردم ... یک دستم به دامن و دست دیگه م به چادرم بود ….
    هر لحظه سرعتم بیشتر می شد ... فکر می کردم کسی دنبالم می کنه ... مرتب پشت سرمو نگاه می کردم که نفهمیدم چی شد که با سر خوردم زمین ….
    دردم زیاد نبود ولی بی چارگی و حال رازم منو به شدت گریه انداخت …

    بلند شدم ... همون طور که اشک می ریختم با خودم گفتم خوب شد گریه افتادم ... آقام دلش بیشتر می سوزه و حسابه حاجی رو کف دستش می ذاره.
    تا خونه ی آقام دویدم ... در بسته بود ... دامنم رو ول کردم و با دو دست به در کوبیدم ...

    رقیه در حالی که معلوم بود ترسیده , در رو باز کرد ... پشت سرش ربابه و آقا جون هم بودند ...

    گریه ام تبدیل به شیون شد ... خودمو به آقام رسوندم ... بغلش کردم ...
    دو دستمو دور کمرش انداختم و خودمو محکم بهش چسبوندم و گفتم : آقا جون نجاتم بده ... تو رو خدا به دادم برس ... نمی دونی باهام چیکار کردن آقا جون ... تو رو قرآن …..
    آقام منو از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و پرسید : کی این کارو باهات کرد ؟

    همین طور که دل می زدم , گفتم : حاجی …
    که خون آقام به جوش اومد ... منو ول کرد و در حالی که فحش می داد رفت تو اتاق ….
    مرتیکه ی مرده سگ ,, من بچمو دادم بهت که این طوریش بکنی ؟ …. می خوری دست رو بچه ی من دراز می کنی ... بچه هاتو به عزات می نشونم ... فکر کرده یتیمی ... پدر سگ فلان فلان شده ….

    او می گفت و در همان حال با عصبانیت بیژامشو کرد تو جوراب و شلوارشو پوشید و با همون حال منقلب ازم پرسید : چی شد که تو رو زد ؟
    گریه ام که تازه با دیدن عصبانیت آقام آروم شده بود شدت گرفت ….
    خجالت می کشیدم بگم حاجی باهام چیکار کرد ... بعدم فکر می کردم اگه بگم آقام می کشتش ...
    رقیه و و ربابه هم به من نگاه می کردن و زار می زدن .
    آقام با همون حال دو بازوی منو گرفت و به شدت تکونم داد : بهت گفتم چی شد که تو رو زد ؟ پدرشو در میارم ... بگو چی شد ؟
    با لکنت گفتم : حاجی … حاجی … حاجی ...

    - زهر مارو حاجی ... بگو بدونم چی شد که تو رو زد ؟
    همون طور که از گریه داشت نفسم بند می اومد , گفتم : آخه نمی شه بگم ... خجالت می کشم ….
    آقام عصبانی تر شده بود منو با شدت بیشتری تکون می داد و فریاد می زد ...

    آب دهنش به سر و صورتم می ریخت  ... کنترلش رو از دست داده بود ... فریاد زد : جونَ مرگ , بگو چی شد ؟
    ترسیدم و گفتم : اون … اون … اون .. .می خواست با من بخوابه …
    با شنیدن این حرف ولم کرد ... یک کم به من نگاه کرد و زد تو سرم و گفت : همین ؟
    پس تو رو می خواست چیکار ؟ اون همه پول داده ... فکر کردی عاشق چشم و ابروی من شده بود ؟ یالا راه بیفت تا گندش در نیومده ... راه بیفت ... کولی بازی در آوردی , زدتت ….




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۱۷   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت یازدهم

  • ۱۴:۲۳   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت یازدهم



    حالا من و دو تا آبجیم سه تایی شیون می کردیم و به آقام التماس که منو نبره ...
    فریاد می زدم : نمی رم … نمی رم … نمی رم ... بخدا بمیرم هم نمی رم ... من اونجا برنمی گردم ...
    ولی آقام دست منو گرفت و کشان کشان با خودش از خونه بیرون کشید ... اونوقت دستشو گذاشت روی دهن منو و گفت : آبروی منو تو در و همسایه نبر ... خفه شو ... کولی بازی در نیار ... بس کن دیگه ... مگه مردم مسخره ی مان ؟ بابا تو الان زن حاجی هستی ... شیر بها داده ... دستش بشکنه تو رو زد ... هر چی گفت , بگو چشم تا کتک نخوری ... اما اگه دوباره تو رو زد به من خبر بده حقشو می ذارم کف دستش ...
    یالا زود باش برو ... تا کسی نیومده دنبالت برو …
    خودمو کنار کشیدم و دویدم توی خونه و با سرعت رفتم توی انباری و درو بستم ...
    ربابه و رقیه هم به دنبال من اومدن و پشت سرشون آقام که با لگد در رو باز کرد و منو بیرون کشید و گفت : همین سلیته بازی ها رو در میاری که کتک می خوری ... یه خورده دیگه کشش بدی از منم می خوری .
    و دست منو گرفت و در حالی که من گریه می کردم و التماس , تا خونه ی حاجی خِرکِش کرد .
    به خونه ی حاجی که رسیدیم , منو انداخت تو و درو بست ... یک کم پشت پرده وایسادم تا بره , بعد در و وا کردم که فرار کنم ...
    چشمم که به آقام افتاد از ترس با سرعت درو بستم ... او هنوز پشت در بود … یک کم دیگه ماندم ... می ترسیدم فهمیده باشند من رفتم …
    پرده رو که پس کردم هیچکس نبود ... انگار کسی تو اون خونه زندگی نمی کنه …

    با سرعت خودمو به مطبخ رسوندم …
    کنار ظرفا نشستم ...

    دیگه آروم شدم ... فکر اینکه اگه آقام بدونه با من چیکار کردن ,چه کارا بکنه و پدرشونو در میاره , دیگر نبود …....
    حالا تنهایی بود با خودم گفتم نرگس خودت باید از پس خودت بر بیای و زیر لب به آقام گفتم : آقا جون اگه اینجا منو بکشن دیگه سراغت نمیام ... تموم شد ... خودم مگه مُردم ؟ حسابشونو می رسم ... حالا می بینی ...
    با این فکر بقیه ی ظرفا رو شستم و چادر سرم کردم و به عمارت برگشتم ...

    هنوز هیچ کس تو حیاط نبود ...
    توی اتاق ها سر کشیدم تا از جایی صدای صوت قران به گوشم خورد ... خودم رو پشت در رساندم و از لای در نگاه کردم ...
    همه ی زن های خونه جلوی یه خانمه نشسته بودند ... او قرآن می خواند و بقیه تکرار می کردند ( روزهای پنجشنبه این خانم به زن های خونه قرآن درس می داد ... همین بود که هیچکس نفهمید من رفتم ) ……




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۲۴   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت دوازدهم

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت دوازدهم




    خانم می خوند و بقیه باهاش تکرار می کردند ... اونقدر تو دلم غصه داشتم که به اونايي كه بی خیال قرآن یاد می گرفتند , حسودی کردم .

    دلم گرفته بود ... انگار صوت قرآن مرهمی شد روی دل خونم .. همون جا وایسادم ...
    اصلا نمی دونستک کجا برم و چیکار کنم .
    خیلی زود جلسه تموم شد ... خانم استکان چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد ...
    از در که اومد بیرون نگاهی به من کرد که و خطاب به عزت گفت : اینه ؟
    عزت سری به تاسف تکون داد و گفت : متاسفانه بله ….
    خانم نگاه مهربونی به من کرد و گفت : چرا متاسفانه ؟ طفلک , چرا صورتش کبوده ؟ خدا مرگم بده … خدا رو خوش نمیاد عزت جون ... مراقبش باش ... خیلی ام دلتون بخواد … خوشگله ... از صورتش هم پیداست که با هوش و زرنگ و خانمه

    دستش رو روی سرم کشید و ادامه داد : دخترم حیوونی …… شما عزت جون سن حاجی رو در نظر بگیر ... والله به خدا این دختر حیف شد ... بدت نیاد ,, می دونی که من رک حرف می زنم ... تو رو به همون قرآنی که می خونی مواظبش باش ... گناه داره ... گناه ….
    من خودمو جمع و جور کردم و لبخند رضایت روی لبم نقش بست .
    ولی با رفتن او چیزی تغییر نکرد ....

    عزت یک سقلمه زد تو پهلوم و گفت : چرا وایسادی ؟ برو اول این اتاق رو جارو کن بعد شروع کن از بالا ... جایی نباشه که تمیز نکرده باشی وگرنه پوستتو می کنم ...
    بعد هم سر شوکت و فاطمه دو تا عروس های خونه داد زد که : بجنبید ناهار دیر شد ...
    و این شد کار من تا شب ... با دردی که زیر شکمم حس می کردم و نمی دونستم از چیه ... ولی حواسم به همه چیز بود .
    اون روز دستگیرم شد که شوهر عزت خیلی بی غیرت و بی عرضه و مفت خوره چون عزت راه می رفت و از هر چیزی ناراحت می شد این نسبت ها رو بهش می داد ...

    فهمیدم که منیر دختر دوم حاجی از همه بیشتر از من بدش میاد چون یکی دو بار سر راهش سبز شدم فورا با نفرت گفت : گمشو کنار ... سر راه من سبز نشو عنتر ….
    و فهمیدم فخری از همه کاری تره و خیلی زیاد از من بدش نمیاد ...

    و باز فهمیدم که دو تا زنی که به دستور عزت برای درست کردن ناهار به مطبخ رفته بودند عروس های حاجی اند که همیشه شام و ناهار و ناشتایی رو درست می کنن ....

    نزدیک غروب همه اومدند ... سه تا داماد و یکی پسر عزت و دو تا پسرای حاجی .
    اول حاجی اومد و به دنبالش مردا …
    خودحاجی یک راست رفت تو اتاقش و عزت رو صدا کرد ... فخری هم با آفتابه و لگن رفتن اتاق حاجی ...
    عزت که برگشت دستش رو به طرف من دراز کرد و به من گفت : هی با من بیا …
    دلم هُری ریخت پایین ... خدایا چیکارم داره ؟ ...
    دنبالش رفتم ... اتاقی رو به من نشون داد که نزدیک اتاق حاجی بود ... گفت : اینجا بمون ... اتاقو تمیز نگه دار …..
    من تو نرفتم ... با اون برگشتم ... راستش وقتی گفت اتاق توس , ترسیدم حاجی بیاد سر وقتم …
    رفتم خسته و کوفته گوشه ی اتاق نشستم ... سفره شام توی دو تا اتاق پهلوی هم پهن شد و غذاهای جور وا جور اومد سر سفره ... من همون طور نشسته بودم و نگاه می کردم ... نمی دونستم چی شده که کسی کاری به من نداره ... نه فحشی نه متلکی ……
    غذا که اومد همه دور اون نشستن و من بیچاره و ذلیل به اونا نیگا می کردم ... با دیدن اون همه خوراکی دلم بدجوری ضعف می رفت ... همه مشغول شدن و منو فراموش کردن ...

    مدتی گذشت ... دیگه طاقت نداشتم ... ناهار هم نخورده بودم ... از جام بلند شدم و رفتم کنج دیوار نشستم …

    شوکت خانم متوجه من شد ...  از عزت پرسید : بهش غذا بدم ؟ گناه داره …
    عزت سری به علامت رضایت جنباند …

    با خودم عهد کردم اگر غذا اوردن دست بهش نمی زنم ... مگه من گدام ؟ مرده شور خودشون و غذاشونو ببره ... لب نمی زنم ....
    شوکت بدون معطلی یک سینی برداشت و برام از همه چی که تو سفره بود کشید و گذاشت جلوم ...
    رو برگردوندم تا چشمم به اونا نیفته ولی خوب بوشو چیکار کنم ؟ نمی شه که ... خوب من گشنمه چه جوری صبر کنم ؟ با خودم گفتم نرگس گور باباشون .. رو در وایسی نداری که ... خوب از صبح تا حالا چیزی نخوردی و کار کردی و خسته شدی ... اگه فردام بخوای کار کنی , غذا لازم داری ... پس بهتره که ناز نکنی و شروع کن …
    بازم دلم نمی خواست دست به اونا برنم ولی نشد ... خیلی گشنم بود ........….




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۴:۳۴   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت سیزدهم

  • ۱۴:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت سیزدهم




    این صفت من بود که خیلی زود گرسنه می شدم و طاقت هم نداشتم ….

    خلاصه سینی رو جلو کشیدم و با دست همه ی غذاها رو با میل خوردم ... هنوز غذام تموم نشده بود که دختر عزت یک لیوان شربت جلوم گرفت و دو زانو جلوم نشست و با لبخند محبت آمیزی گفت : بگیر ... اسمت چیه ؟
    لیوان رو گرفتم و با خجالت گفتم : نرگس ….
    او با شیطنت گفت : پس چرا همه بهت میگن پاپَتی ؟
    اسم منم خاتونه ولی همه بهم میگن قِرِشمال ... دلت می خواد توام منو اینطوری صدا کن ... دیگه بدم نمیاد ...
    نمی دونستم چی بگم ... خندیدم و هر دوی ما با اعتراض عزت به خودمون اومدیم ...
    اون با خشم ولی صدای یواش سرشو خم کرد به طرف ما و گفت : بیا برو دنبال کارت تا یه چیزی بهت نگفتم …
    خاتون خنده ی زورکی کرد و یک چشمک به من زد و رفت ...
    بعد از شام همه به جمع کردن سفره مشغول شدن ... منم بلند شدم ولی با تشر عزت سر جام میخکوب شدم : بتمرگ ...
    فخری گفت : بذار کمک کنه ... چیکار داری ؟ …
    و عزت انگشتش رو گذاشت رو دماغش و آهسته گفت : حاجی ... فهمیدی ؟
    سر جام نشستم و خزیدم کنار دیوار ... همه مشغول بودن و منم شکمم سیر و تنم خسته ... کم کم خوابم گرفت و چشمم سنگین شد ... سرم رو به دیوار تکیه دادم و دیگه هیچی نفهمیدم .
    با صدای فخری از خواب بیدار شدم ... اون داشت برای بیدار کردن من خودشو می کشت ... مثل اینکه مدتی بود منو صدا می کنه : بلند شو دیگه ذلیل مرده ... خفم کردی ... مگه خواب مرگ رفتی ؟ ….
    زیرچشمی به او نیگا کردم ...

    زیر بازوی منو گرفت و برای بلند شدن منو کشید : زود باش حاجی منتظرته ...

    با شنیدن این حرف خواب از سرم به طور کلی پرید ... ترسیدم و با وحشت خودمو روی زمین انداختم …
    - نه … نه ... نمی رم ... تو رو خدا نه ... من نمی رم ... رحم کنین …
    هر کاری بگین می کنم ولی منو اونجا نفرستین ... التماس می کنم ... تو رو قرآن ….
    عزت هم اومد با عصبانیت گفت : پس اومدی اینجا چه غلطی بکنی تنه لش ؟
    و دو خواهر منو کشون کشون در حالی که من فریادهای دلخراش می کشیدم بردن به اتاق حاجی و انداختند تو و درو بستند ….




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۳۹   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت چهاردهم

  • ۱۴:۵۰   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت چهاردهم




    حاجی پشتش به من بود ... گریه ام شدیدتر شد …

    به التماس افتادم : تو رو خدا حاجی رحم کن ... به آقام میگم پولتو پس بده ... تو رو قرآن ولم کن بذار برم ... تو رو به فاطمه ی زهرا بهم رحم کن ….
    او همون طور خونسرد برگشت و جلو اومد و با پشت دست چنان به طرف راست صورتم کوبید که یک لحظه فکر کردم فکم خورد شده ...

    خون از دماغو دهنم سرازیر شد که سیلی دوم مرا نقش زمین کرد ....
    همون طور که روی زمین افتاده بودم موهایم را از عقب گرفت و چند بار محکم سرم رو به زمین کوبید ... بعد با لگد شروع به زدن من کرد ...
    فحش می داد ... فحش هایی ركيک … حرف های بدی تا تا اون زمون نشنیده بودم ...

    با هر لگد اون احساس می کردم استخونم خورد میشه و درست موقعی که دیگه از رمق رفته بودم و فکر می کردم کارم تمومه و مرگم حتمی , اون یقه ی لباسم و کشید و به طرف رختخوابش برد و به بدترین وضعی که ممکن بود خیلی بدتر از شب قبل به من تجاوز کرد ...

    دیگه چیزی نفهمیدم ...




    چشمان زیبای عزیز جان پر از اشک شد ... چشمان قشنگی که وقتی توش نگاه می کردی نمی تونستی بفهمی چه رنگی دارد ... مثل یک شیشه ی رنگ و وارنگ که وقتی با اشک آمیخته می شد زیبایی وصف ناشدنی پیدا می کرد ….
    اینجا او نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت … دستش رو گرفتم و گفتم : الهی قربونت برم عزیز جان ... می خوای بعدا برام بگی ؟
    آهی کشید ... در حالی که نگاهش به جایی خیلی دور خیره مانده بود , مدتی سکوت کرد ...

    من دستش رو رها نکردم ... منتظر موندم تا به خودش بیاد ... بهش حق می دادم و مثل اون دوست داشتم از ظلمی که به او روا شده , های های گريه كنم ... ولی نمی خواستم او گریه ی مرا ببیند ... می ترسیدم از تعریف بقیه داستانش منصرف شود ...

    بالاخره گفت : خیلی زجرآور بود ... اون شب لعنتی همیشه در فکر و روحم موند و عذابم داد ...
    سرم را به آغوشش فرو کردم و به سینه اش چسباندم ... او هم مرا به سینه فشرد و و سرم رو بوسید و گفت : دیگه خسته ام ... باشه برا بعد …..
    فردا جمعه بود ... تا دیر وقت بیدار ماندم و به زجری که او کشیده بود فکر می کردم ... اعصابم کاملا به هم ریخته بود ... ولی صبح با صدای عزیز جان از خواب بیدار شدم ...

    پریدم در را باز کردم : سلام عزیز جان ... چیزی شده ؟
    خنده ی با مزه ای کرد و گفت :چی می خواستی بشه ؟ زود حاضر شو .. مگه تعطیل نیستی ؟ خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم ….
    از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم چون عزیز جان از لاک خودش بیرون اومده بود و منم همین رو می خواستم ... ولی حالا این من بودم که مشتاق بقیه ی داستانش بودم …




    وقتی به هوش اومدم توی رختخواب بودم ... چشمانی که از شدت ورم باز نمی شد ... اولین حسی که داشتم درد زیاد توی دستم بود ... ناله ام دراومد ...
    شوکت خانم بالای سرم بود ... با خوشحالی طوری که همه ی اهل خونه بشنون فریاد زد : به هوش اومد … به هوش اومد ... خدا رو شکر ... فاطمه یه کم شربت بیار بریزم تو دهنش ... و از م پرسید : صدامو مي شنوی ؟
    بازم ناله کردم ... پرسید : کجات درد می کنه ؟

    با لب هایی که باد کرده بود , به زحمت گفتم : دستم … دستم خیلی درد داره …

    شوکت خانم داد زد : نگفتم دستش یه چیزی شده ؟ گمونم شکسته باشه ….

    دوید لب چهارچوب در و داد زد : مرتضی … مرتضی … ننه برو گلین خانمو بیار ... بگو یکی دستش شکسته ... وسایلشو با خودش بیاره ... بدو ننه …..
    عزت با اعتراض گفت : نه بابا ... اگه شکسته بود حکیم می فهمید ... ضرب خورده , خوب می شه …….
    و صدای خاتون رو شنیدم که فریاد می زد و گریه می کرد : آره راست میگه , چیزیش نیست ... بذارین اینم مثل اون قبلی بمیره تا دل شما خنک بشه ... اصلا این بشه کارتون , سالی یکي رو تو گور بکنین تا حاج آقا خوش بگذرونه ... خجالت بکشین …
    صدایی شنیدم و بعد عزت گفت : اگه بازم زر بزنی بیشتر می زنمت تا از این بدتر بشی ... خفه شو ورپریده ….
    خاتون همین طور داد می زد و بد و بیراه می گفت ... شوکت و بقیه مداخله کردن و او را بردن از اتاق بیرون ……




     ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت پانزدهم

  • leftPublish
  • ۱۴:۵۶   ۱۳۹۶/۳/۱۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت پانزدهم




    وای خدا جونم کارم تموم شد … دلم می خواست بمیرم …

    تنفر تنها چیزی بود که حس می کردم و دردی که نمی دونستم چرا باید تحمل کنم ولی از ترس کوچکترین عکس العملی نشون ندادم ... فقط دندون هامو به هم فشار دادم ...
    صبح کنار حاجی از خواب بیدار شدم ... با خجالت بلند شدم و آهسته مثل اینکه گناه بزرگی کرده باشم به اتاقم رفتم و شروع کردم خودمو زدن …
    خاک بر سرت نرگس بی عرضه ... خاک بر سرت که رفتی بغل اون مرتیکه خوابیدی و هیچی نگفتی ... ذلیل بمیری الهی حاجی ... کرم بذاری به حق حضرت عباس ……
    یک دفعه دیدم حاجی از جلوی اتاقم رد شد ... گوشه ی اتاق نشستم و های های گریه کردم تا شوکت خانم اومد سراغم ... درو وا کرد و تو چهار چوب در وایساد ...
    کمی منو با افسوس نگاه کرد ... اولش حرف نمی زد مثل اینکه چیزی برای گفتن نداشت ...
    بالاخره گفت : عادت می کنی ... همه عادت کردیم ... این پيشونی ما زن هاست ... پاشو تا صدای عزت رو در نیاوری برو سر کارت ... سراغتو می گیره …
    سرمو تکون دادم و اون رفت ... بلند شدم و بقچه ی حموم رو برداشتم .
    انگار آب گرم توی خزینه تمام درد منو مرهم بود ... آروم شدم مثل اینکه منو از همه ی بدی های این دنیا دور می کرد .
    این بار هر چی شوکت و فخری خودشونو تیکه تیکه کردن و بد و بیراه گفتن از توی خزینه بیرون نیومدم تا خودم خسته شدم .
    شب حاجی اومد به محض اینکه رسید صدا زد : نرگس بیا …..

    و رفت تو اتاقش ...

    چه حالی شدم خدا می دونه ... فکر کردم صبح صدای ناسزاهای منو شنیده و حالا می خواد …..
    وای .......... با خودم گفتم بهش التماس می کنم ... رو دست پاش میفتم …
    تو چهار چوب در وایسادم ... حاجی با خنده ی مسخره ای منتظرم بود ...

    یک کم خیالم راحت شد ... گفت : بیا جلو و دست در جیبش کرد و یک دستمال درآورد و به طرف من دراز کرد و گفت : ببین اگه زن خوبی باشی و کولی بازی در نیاری , منم عقلم می رسه که هواتو داشته باشم …

    ولی از قِرِشمال بازی بدم میاد ... خونم جوش میاد ... بگیر مال توس ...

    دستمال رو گرفتم ... خیلی سنگین بود ... باز کردم و یک گردنبد که هفت یا هشت تا لیره بهش آویزون بود , دورن آن بود ...

    فورا دستمال رو بستم و گفتم : دست شما درد نکنه ...
    با همون خنده ی مسخرش مثل اینکه فتح بابل کرده , گفت : خوب برو به کارت برس ... اگه کسی اذیتت کرد , به من بگو حسابشو برسم ….




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۰   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت شانزدهم

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت شانزدهم




    خودمم نمی دونم چرا فورا اونو قایم کردم تا کسی نبینه ... اون موقع چی فکر می کردم , خودمم نمی دونم ... شایدم فکر می کردم حالا که رفتارشون با من بهتر شده , خرابشون نکنم .

    از اتاق حاجی یکراست رفتم تو اتاقم ... فکر کردم اینو کجا قایم کنم تا کسی نتونه پیداش کنه ... تنها چیزی که مال خود خودم بود , بقچه حمومم بود که بردم اونو لای لباسهای زیرم قایم کردم .
    با گرفتن گردنبند , احساس امنیت می کردم ... یک جور اعتماد به نفس ... به هر حال من هنوز بچه بودم و خیلی زود گول می خوردم .
    فکر می کردم یک گنج بزرگ پیدا کردم و دیگه مشکلی ندارم .
    در اون زمون رسم بود که دخترها رو به سن و سال من شوهر بدن و حق اعتراضی هم نبود ... اگر دختری به چهارده پونزده سالگی می رسید , می گفتن ترشیده .



    مادربزرگ اینجا که رسید آهی عمیق کشید و دوباره به فکر فرو رفت ...

    گفتم : عزیز جان بقیه شو بگو …
    سرشو با بی حوصلگی تکون داد و گفت : خسته شدم مادر ... برو بعدا صدات می کنم .
    تنهاش گذاشتم و رفتم ... از دور نگاش می کردم ... غمگین و افسرده بود ... به جایی خیره بود , به جایی که معلوم بود خیلی خیلی دوره …
    از عزیز جان چند ماه پیش خبری نبود ... اون شخصیت شاد و بذله گویی داشت ... قوی و با اعتماد به نفس بود ... دستور می داد و همه باید اطاعت می کردن .
    هیچ کس حق نداشت جلوی اون از غم و غصه حرف بزنه ... فورا با همون لحن شیرینش می گفت : آیه یاس و نا امیدی نخون ... پاشو خودتو جمع کن .
    اما چند ماه قبل عمه من به طور ناگهانی در سن ۳۸ سالگی فوت کرد ... با مرگ نا به هنگامش مادربزرگ شکست ... بی صدا در خود فرو رفت …
    کمرش خم شد ... بدون ناله ، بدون گلایه ، سکوت بود و سکوت …
    سرش را که همیشه با افتخار بالا می گرفت , خم شده بود و من که عاشق او بودم , نگران احوالش شدم .
    همه فکر می کردن یادش می رود ولی نرفت ، هر کس صدایش می کرد آهسته سر بلند می کرد و با شیرینی لهجه اش " بله " کشداری تحویلش می داد و باز سرش را پایین می انداخت ...

    حالا پدر ، مادر بزرگ را به خانه ما آورده بود ، تا شاید کمتر غصه بخورد .
    ولی خب هر کس سرش به کار خودش بود ، و باز اون تنها در گوشه ای می نشست و کسی نمی توانست او را از لاکش بیرون بیاورد ….
    بی اندازه دلم برایش می سوخت ... دلم نمی خواست عزیز جان با صلابت و مقتدر را اینگونه غمگین و غصه دار ببینم ... نمی خواستم هر وقت نگاهش می کنم , قطره اشکی کنار چشمش باشد .
    من نوه اول پسری او بودم ... تنها پسرش ... پس علاقه خاصی بین ما بود و همه این را به خوبی می دانستند چون مادربزرگ برخلاف رفتارش با دیگران , محبتش را به من به خوبی نشان می داد .
    حالا دور از انتظار نبود که من تمام تلاشم را برای بیرون آوردن او از لاکش بکنم ... عزیز جان هر سوالی را با یک کلمه جواب می داد و تمام …
    تا اینکه به ذهنم رسید سوال طولانی تری از او بپسرم ... با این فکر به او گفتم : عزیز جان میشه بگی چطوری عروسی کردی ؟
    چشمانش کمی فروغ گرفت ... سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : اوووووو …. خیلی مفصله ….
    گفتم : باشه ... من می خوام بدونم .
    کمی فکر کرد و با اشتیاق گفت : می خوای از کجاش بگم ؟
    گفتم : از همون اول اول …
    فکری کرد و فکری که ذهنش را به دور دستهای برده بود ... چشمانش را بست ، رفت و رفت ….
    و بعد نگاهی به من کرد و گفت : می خوای ؟ راستی می خوای ؟
    گفتم : آره عزیز جان ... خیلی دلم می خواد بدونم شما چطوری با آقا جون آشنا شدین ... چطوری عروسی کردین ... بگین ... از اولش برام بگین …
    عزیز جان نفس عمیقی کشید و گفت : عروسی ؟ … پس که گفتی عروسی ! …. نه , اینطوری نمیشه ... بذار برات از قبل از عروسی با آقا جون بگم .
    در اون لحظه چیزی که فکر نمی کردم این بود که زندگی او آنقدر جالب و شنیدنی باشد و موثر در زندگی من ... ( اثری که هر وقت در زندگی کم می آورم با خودم می گفتم تو نوه عزیز جانی ... محکم باش و تسلیم نشو ) و بدین ترتیب بود که با همان لحن زیبا و دوست داشتنی و با احساسش داستان شگفت انگیز زندگی اش را برایم تعریف کرد .




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۱۹   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هفدهم

  • ۰۰:۴۰   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفدهم




    اون می خوند و می رقصید تا مشتلوق بگیره و بقیه که از شنیدن این خبر خون خونشونو می خورد , هر کدوم به یک طرف رفتن .... عزت دیگه طاقت نیاورد با لحن بدی به گلین خانم گفت : خوب بسه دیگه ... بیا حساب کنم برو ... دستت درد نکنه …

    گلین یخ کرد ... خنده ی بی مزه ای کرد و گفت : خوب بابا طفلک بچه ی اولشه ...یکی باید به من مشتلوق بده … شایدم باید بیام از حاجی بگیرم ؟
    عزت پول گلین رو داد و هنوز اون از در بیرون نرفته بود که با حرص به من گفت : برو تو مطبخ کارتو بکن ... چرا وایسادی ؟ برو دیگه … یالا ...
    نمی دونستم چی شده ولی از اینکه همه ناراحت شده بودن , فکر کردم این کار بد رو من کردم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین و رفتم تو مطبخ ….
    بعد از ظهر که من سر حوض تو مطبخ ظرف می شستم , شوکت خانم با یک سینی ظرف کثیف اومد پایین و گفت : زیاده ... منم کمکت می کنم …

    تعجب کردم چرا او این کارو می کنه !

    کمی بعد سرشو آورد پهلوی گوشم و همین طور که وانمود می کرد داره ظرف می شوره , گفت : از دست کسی چیزی نخور ... همونی رو بخور که بقیه می خورن ... می خوان چیزخورت بکنن …

    پرسیدم : چی ؟
    او آهسته تر گفت : می خوان چیزخورت کنن که بچه تو بندازی ... حواستو جمع کن …

    باز نفهمیدم ... پرسیدم : چی خورم می کنن ؟
    شوکت گفت : می خوان یه چیزی بهت بدن که بچه ات بیفته , یعنی بمیره ... فهمیدی ؟ تا من نگفتم هیچی نخور ... باید مراقب باشی .
    اصلا نمی دونستم این بچه رو می خوام چیکار … خودم بچه بودم و هیچ علاقه ای نداشتم بچه بیارم ...

    اگر عزت بهم می گفت باید بچه رو بندازی , خوشحالم می شدم ولی با حرف شوکت , دو دستی چسبیدم بهش ... فکر می کردم گوهری نایاب توی شکمم دارم ...

    با شوکت خانم قرار گذاشتیم من اصلا هیچ شربت و آبی رو از دست کسی نخورم و غذا هم اونی که شوکت با چشم صلاح می کنه قابل خوردن باشه ... او به من سفارش کرد که آب رو فقط به فقط از تلمبه بخورم ...
    حالا بین اونا چی گذشت و چی شد خبر نشدم ولی اینو می دونستم که شوکت چهار چشمی مراقب منه …

    خلاصه که زمان گذشت و شکم من اومد بالا و دیگه از خیر این کار گذشتن .
    اما وقتی خبر به حاجی رسید , خوشحال شد و بادی به غبغب انداخت و دستی به ریشش کشید و گفت : مبارکه ...

    و رفت تو اتاقش …
    شب که من افتابه لگن می بردم تا دست و صورتش رو بشوره , سه تا لیره به من داد و گفت : می دونم هر چی بهت میدم قایم می کنی دور از چشم بقیه ... خوبه ... برا همین جلوی اونا ندادم ... کار خوبی می کنی ... برو واسه ی خودت قایم کن ...
    عید غدیر بود و حاجی برای زیارت رفت به مشهد ... کاروانی که حاجی باهاش می رفت به احترام اون از دم خونه ی ما راه می افتاد ...

    دم در شوکت رو صدا کرد و منو به اون سپرد ... فهمیدم از اینکه نباشه , نگران منه ... ازش متنفر بودم ولی لیره هاشو دوست داشتم و تنها فکری که کردم این بود که شاید طلای بیشتری از اون بگیرم ...
    اون زمان زیارت امام رضا یکی دو ماه طول می کشید و همه یک جورایی از دست اون راحت می شدن …

    خونه ی سوت و کور حاجی شور و حال دیگه ای پیدا کرده بود …
    یک روز به عید , عزت با کمک بلقیس بساط یک مولودی رو تو خونه راه انداخت ... همه ی زن های فامیل دوست و آشنا جمع شدن و برو و بیای غریبی راه افتاد …

    عزت فرمون می داد و همه ی ما فرمون می بردیم ... او مرتب می گفت : زود باشین چیزی کم نباشه ... بدویین … تا همه چیز به وفور نعمت توی سرسرا چیده شد و زنا جمع شدن و مردا رو بیرون کردن و کُلون در رو انداختن تا دیگه نامحرم نیاد تو .
    عزت یک اتاق رو مخصوص گذاشته بود که زن ها اونجا بزک کنن و اونایی که می خوان برقصن لباس عوض کنن …
    با دیدن اون لباسها که شلیته شلوار و چهارقدهای رنگ و وارنگ بود و دور شلیته ها چیزایی دوخته بودن که به هم می خورد و صدا می داد , از اون همه قشنگی دهنم آب افتاده بود …
    رفتم پیش شوکت و گفتم : میشه برای منم از این لباسا بدین بپوشم ؟ …

    دست هاشو روی هم زد و گفت : خدا مرگم بده ... با این شکمت ؟ عزت پوستمونو می کنه ... گفته تو نباید از اتاقت در بیای … تو نمی شه بیای ... عزت نمی خواد کسی تو رو ببینه …

    با اعتراض گفتم : الان همه منو دیدن بخدا …

    شوکت با بی حوصلگی گفت : کسی الان حواسش نیست ولی تو مهمونی نمیشه ... برو دیگه حرف نگیر …
    اصرار فایده ای نداشت ... رفتم تو سرسرا و با خودم گفتم عزت نمی خواد مردم منو ببینن ... نگفت که من مردم رو نبینم ... و رفتم پشت یک پرده و قایم شدم و به تماشا وایسادم تا اینکه ….


    بالاخره همه جمع شدن صدای خنده و شوخی زن ها ولوله ای به پا کرده بود … بعد هم سه تا زن با دایره زنگی هاشون اومدن و به محض اینکه نشستن , شروع به زدن کردن ... صدا که بلند شد بقیه ی کسانی که بیرون بودند با قر و قنبیله اومدن تو و بزن و برقصی راه افتاد که نگو و نپرس …..
    از پشت پرده نیگا می کردم ... هیچکس به حال خودش نبود حتی اونایی که نشسته بودن هم سر جاشون قر می دادن … راستش اونقدر قردار می زدن که منم برای اولین بار قرم گرفت ... همون جا مشغول شدم ... هشت ماهه بودم و حمل این بچه برام خیلی سخت بود ولی اون زمون ... چه می دونم چه جوری بود که دلم می خواست برقصم …

    زن ها شعرهای مخصوص اون زمون رو می زدن و با هم می خوندن و بقیه می رقصیدن تا اینکه ( عزیز جان خنده اش گرفت و نگاه شنگولی به من کرد ) شروع کردن به خوندن خاله رو رو ...

    یکی رفته بود وسط ادای زن آبستنو در می آورد و من اصلا خوشم نیومد مثل اینکه خودم بهتر می تونم ... با خودم گفتم برم ؟برم ؟ نه , ولش کن … نه بابا ... نرگس نباشم اگه به این دختره رقص رو نشون ندم … هر چی بادا باد ...

    دست هامو بالا کردم و شکمم رو جلو دادم ... همین طور که می رقصیدم رفتم وسط ... به هیچکی نیگا نمی کردم … لباسم مناسب نبود ولی شکمم کاملا با این رقص جور بود …

    من هی قر دادم و اطوار ریختم ... یک مرتبه دیدم همه جذب من شدن و دست ها محکم تر به هم می خورد … بعضی ها از خنده ریسه می رفتن و بعضی ها با تحسین و آفرین دست می زدن ...

    همین طور که قر و قنبیله می اومدم و تعریف و تحسین اونا رو می دیدم , پیاز داغشو زیادتر کردم و تونستم حسابی مجلس رو گرم کنم ... در این وسط چشمم افتاد به عزت ... اخماش تو هم بود و خون خونشو می خورد …

    اهمیتی ندادم ... موهای بلند و لخت و روشنی داشتم که تو حین رقص بازش کردم و ریختم دورم … ( اینجا عزیز جان نتونست جلوی خنده اش را بگیرد ... با صدای بلند خندید ) یک مرتبه دست ها محکم تر شد و همه با شادی هورا می کشیدن و منو تشویق می کردن ...

    این بار چشمم که به عزت افتاد ... اخم هایش باز شده بود و او هم می خندید و دست می زد ... باز آب روغشو زیاد کردم و تا تونستم قر و اطوار اومدم …

    و این اولین باری بود که من می رقصیدم ….....




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۰   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت هجدهم

  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هجدهم




    به محض اینکه رقص تموم شد , عزت از جاش بلند شد ... ولی صدای دست زدن های مهمونا و اینکه می خوان من دوباره برقصم , همه جا رو پر کرده بود …

    عزت به من اشاره کرد به طرف بیرون … شوكت هم از ترس اینکه یه وقت عزت منو اذیت نکنه , دنبال ما اومد … ولی این طور نشد ...

    او فقط یک تشر به من زد که : ورپریده کار خودتو کردی ؟ باشه حسابمون برا بعد ... حالا برو تو اتاقت و تا من نگفتم در نیا …..
    چند تا از اون زن ها اومدن بیرون و به عزت التماس می کردن اجازه بده من لباس بپوشم و یک رقص دیگه بکنم ... ولی اصرار فایده ای نداشت ….
    عزت مشتشو جمع کرده بود و هی می زد تو پشتم و با حرص که کسی متوجه نشه می گفت : برو دیگه ... برو لعنتی … آفت جون من شدی .
    صدای ساز و و بزن و برقص به گوشم می رسید ولی دیگه اجازه نداشتم بیرون برم ولی راضی بودم ... چون به قول عزت کار خودمو کرده بودم ... من دوست نداشتم مثل بقیه باشم … مثل اینکه دلم می خواست سری تو سرا در بیارم .
    نمی دونم چطوری شد که دفعه دیگه که عید بود , عزت خودش بهم لباس داد و ازم خواست که تو مجلس باشم و برقصم ... البته این مال بعد از زایمانمه … و من شدم یک پای محکم مهمونی های عزت که همه مشتاق دیدن رقص من بودن …
    حالا دیگه سوگلی حاجی بودم ... برایم طلا می خرید و گاهی بهم پول می داد و به هر مناسبتی یک سکه رو می گرفتم .
    و این ظاهر قضیه بود ... زجری که من از دیدن حاجی و هر بار به بستر رفتش می کشیدم , به تموم طلاهای دنیا نمی ارزید و هر بار که چیزی به من می داد , تو دلم می گفتم تو سرت بخوره کثافت ….
    ولی طلاها رو قایم می کردم و حتی یک دینار از پولامو خرج نمی کردم ...
    روزی بیست بار بهش سر می زدم ... هر وقت کسی میومد خونه ی ما , هر نیم ساعت یک بار اونا رو وارسی می کردم .
    جاش امن بود ولی تازگی ها سنگین شده بود و حالا ترس از دست دادن اونا منو بدجوری می ترسوند ...
    به حاجی گفتم و اونم به عزت دستور داد منم توی کلاس قرآن شرکت کنم …

    اون موقع یکی از آرزوهام بود ... خیلی زود همه فهمیدن که استعدادم تو یادگیری قرآن از همه ی اونا بیشتره ... شاید هم دلیلش محرومیتی بود که نزدیک دو سال پشت در اتاق وایسادم و از بیرون با حسرت به اونا نیگا کردم بود ... خانم مرتب می گفت با اینکه تازه شروع کرده از شماها داره جلو میفته …
    یک روز توی خونه ی ما ختم انعام بود , عده ی زیادی جمع شده بودن و عزت و بقیه دور تا دور نشسته بودن و قرآن می خوندن .
    خلقم تنگ بود ... دلم بدجوری گرفته بود ... منم رفتم کنار خاتون و نزدیک در نشستم ...
    هنوز کمی از سوره رو نخونده بودن که درد شدیدی تموم وجودمو گرفت … بی اختیار فریاد زدم : وای دارم می میرم ... مادر کمکم کن ... دارم می میرم …

    این درد بی موقع برام خیلی غریب بود .... نمی دونستم چیه ... خیلی بی تابی می کردم ...
    از اقبال من , گلین خانم هم اونجا بود و فورا اوضاع رو تو دستش گرفت و طبق عادتش شروع کرد به دستور دادن و منو برد به اتاقم و توی رختواب خوابوند ...
    اون موقع ها , هر کس دستش به دهنش می رسید ختم انعام رو از صبح می گرفت ... ظهر نهار می خوردن و پذیرایی می شدن و بعد از ظهر هم یک عاشورا می خوندن و می رفتند …

    حالا دعا به هم خورده بود و همه اومده بودن توی حیاط ولی هیچکس جایی نمی رفت چون نهار دعوت داشت ...
    حالا حالیم شد که می خواد چه اتفاقی بیفته , بیشتر ترسیدم و خیلی دلم برای خودم می سوخت ... از کسی که ازش متنفر بودم بچه ای میومد که مال اون بود و تازه احساس می کردم این بچه رو نمی خوام ...
    راستش خیلی بد بود .. بیشتر از دردی که می کشیدم , از خودم بدم میومد ... دلم می خواست بمیرم و اون بچه به دنیا نیاد ...
    خانم ( قرآن خون ) اومد بلای سرم و گفت : خدا کمکت کنه دخترم ... الان دعات مستجاب میشه , هر دعایی بکنی … منم التماس دعا دارم ....
    خواستم دعا کنم بمیرم و از این زندگی راحت بشم ولی خیلی زود با خودم گفتم چرا من بمیرم ؟ الهی حاجی بمیره که من از دستش راحت شم …. و تنها دعایی که کردم همین بود .
    خیلی سخت و با درد زیاد دختری به دنیا اوردم سفید و کوچولو و ظریف ...

    اینا اون چیزایی بود که دور و وری ها می گفتن ...

    من که چشممو بسته بودم و دلم نمی خواست باز کنم ….




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت نوزدهم

  • ۰۰:۵۷   ۱۳۹۶/۳/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت نوزدهم




    دلم نمی خواست بچه داشته باشم ... بی حال و بی رمق سرمو به متکا فرو می کردم و اشک هام می ریخت …. خبر به دنیا اومدن بچه دوباره مهمون ها رو از سرسرا کشید بیرون ... عزت برای حفظ آبروش هر کاری از دستش بر میومد کرد تا کسی پشت سرش لُغُز نخونه ... همین طور که اون مجبور شده بود تمام روز رو برای من و سلامتی بچه ام دعا کنه … و حالا مُشتُلق بده ..

    اون روز عزت کلی پول خرج کرد تا به چشم بقیه زنی خیرخواه و انسان به نظر بیاد … موفق هم شد ... چون همه تحسینش می کردن ولی خدا می دونه پشت سرش چی می گفتن …
    چیزی که اون هیچ وقت فکر نمی کرد , برای زاییدن من اینقدر توی خونه برو و بیا باشه ...
    بقیه هم همین طور ... به جز شوکت و خاتون که از ته دل خوشحال بودن ...
    موقع ناهار شد و همه رفتن …

    گلین و شوکت بچه رو آماده کرده بودن ...
    کمی بعد اونو اوردن که بدن بغلم … گفتم : نه نمی خوام ... دوست ندارم …
    شوکت لبشو گاز گرفت و گفت : خدا مرگم بده ... چه کاریه ؟! دوست ندارم یعنی چی ؟ باید بغلش کنی که مهرش به دلت بشینه و شیرت بیاد … پستون که نداری , بچه گشنه می مونه … از خدا بترس وگرنه قهرش میاد … بگیرش ... به خدا عین ماه می مونه ... پاشو یه کم بشین تا بذارم تو بغلت ….
    من از اتفاقاتی که بعد از زاییدن می افتاد , بی خبر بودم فکر می کردم اون خونی که از من می ره , یک جور مریضیه و من ایراد پیدا کردم ... با گریه پرسیدم : من دارم می میرم ؟

    شوکت خندید و گفت : چرا بمیری ؟
    اشاره کردم داره خون ازم می ره …
    با گلین قاه قاه خندیدن و منو خاطر جمع کردن که همه همین طورن …
    کمی نیم خیز شدم و اونا بچه رو گذاشتن تو بغلم … نگاهش کردم .. خیلی خوشگل بود … دست کوچیکشو گرفتم تو دستم و به صورتش خیره شدم …
    احساس مادری تمام وجودمو گرفت ... دوستش داشتم ... به همون زودی خیلی دوستش داشتم ... موجود کوچیک و ظریف … تنها چیزی که توی این دنیا مال خود خود من بود ...

    بعد اونو روی سینه ام گذاشتم بوسیدم و اون کوچولو شد تنها دلخوشی من ….
    حاجی خیلی خوشحال بود و به بالینم اومد و شش تا الگو بهم داد و گفت : دیگه اینو دستت کن ...

    و توی گوش بچه اذان گفت و اسمشو زهرا گذاشت .
    هنوز هفتمم تموم نشده بود که عزت دوباره شروع کرد به آزار دادن من ... دوباره برگشته بود به روزای اول ... انگار می خواست ازم انتقام بگیره ... فحش می داد و بهانه می گرفت و شایدم اگر از حاجی نمی ترسید منو می زد ... دیگه به هیچ وجه نمی تونستم راضیش کنم .
    از یک طرف کارَپِ خونه و از طرف دیگه بچه ای که هیچ کس اجازه نداشت بهش دست بزنه ……

    بچه ام یه وقت ها اونقدر گریه می کرد که صداش می گرفت ولی تا کارم تموم نمی شد , عزت اجازه نمی داد برم پیشش ... از دور صداشو می شنیدم و پا به پاش گریه می کردم …

    عزت می دید ولی مثل اینکه دلش خنک می شد ... به روی خودش نمی آورد ... گاهی خاتون می رفت و زهرا رو آروم می کرد و عزت برای اینکه از پس اون بر نمی اومد , لاسبیلی در می کرد .
    یک شب حاجی به محض اینکه رسید , با صدای بلند عزت رو صدا کرد ... لحنش طوری بود که همه متوجه شدن مطلب مهمی پیش اومده ... تازه همه ی کارای حاجی رو من می کردم و مدت ها بود که او هیچ کس رو به اتاقش راه نداده بود … خوب کسی هم رغبت رفتن پیش اونو نداشت .. همه فقط به فقط پولشو می خواستن و بس ...
    عزت با ترس و دلهره بلند شد و گفت : باز معلوم نیس اون مرتیکه چه غلطی کرده که حاجی منو خواسته ... خدا به خیر بگذرونه ….

    و رفت …
    خیلی طول نکشید ... ما داشتيم سفره ی شام رو پهن می کردیم ... طبق معمول تو دو تا اتاق کنار هم ... که عزت برگشت با لب و لوچه ی آویزون … همه منتظر بودیم ...
    منیر ازش پرسید : چی گفت حاجی ؟

    عزت خودشو به دیوار چسبوند و آهسته روی زمین نشست …

    منیر و فخری دویدن و زیر بغلشو گرفت و هی می پرسیدن و اون در حالی که سرش رو به این طرف و اون طرف می برد و گلوش خشک شده بود , می گفت : بیچاره شدم … بدبخت شدم … یا فاطمه ی زهرا کمکم کن ...
    حالا همه بی صبر بودن … فاطمه و چند تا از بچه ها غذاها رو میاوردن و می ذاشتن تو سفره ولی همه به دهن عزت نیگا می کردن … که صدای شوهر عزت بلند شد که عزت خانم تشریف بیارین ….
    عزت با کمک فخری از جاش پاشد و زیر لب گفت :همه ی آتیشا از گور تو بلند میشه …

    و رفت نزدیک و با صدایی که همه شنیدن , گفت : از بی عرضگی شماس ... حالا برو حاجی رو پشيمون کن …

    شوهر عزت با حیاتر بود چون آهسته چیزی در گوش عزت گفت که جِز و پِزشو در آورد ... و اون شروع کرد به زدن خودش و گریه کردن ... از حرفاش کسی چیزی نفهمید …

    - تف به گور بابات … بیچاره شدیم ... بدبخت شدیم ... نه .... مگه میشه ؟
    بالاخره آروم شد و من مجمع شام حاجی رو برداشتم بردم تو اتاقش ...….




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۳۶   ۱۳۹۶/۳/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌹🌹🌹  عزیز جان  🌹🌹🌹

    قسمت بیستم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان