قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت اول
بخش چهارم
تازگی ها اتفاقی مریم رو دیده بود ...
یک روز که کنار رودخونه نشسته بود و از فضای زیبای اطرافش لذت می برد , اونو دید که با مادرش از سرازیری تپه میومد پایین ...
امین فقط با یک نگاه از دور , محو اون دختر شد ... از جاش بلند شد و ایستاد ...
مادر و دختر از کنارش رد شدن و رفتن به طرف چشمه و اون بی رمق همون طور اونا رو نگاه می کرد ...
چند بار پلک زد ... گفت : وای این کی بود ؟ چرا تا حالا ندیدمش ؟ نکنه خواب می بینم ...
و از اون به بعد دیگه تصور اون دختر از نظرش نرفت ...
روز و شب بهش فکر می کرد تا بالاخره خونه ی اونو پیدا کرد و مرتب سر راهش سبز شد ...
مریم , دختر قدبلند لاغراندامی بود که دو تا چشم درشت سیاه و یک دماغ کوفته ای کوچیک و لب های قلوه ای و گونه های قرمز داشت ، با موهای فرفری بلند تا تو کمرش ..
هر چی امین عاشق بود ، مریم , سرکش و نامهربون ... اصلا به امین محل سگ هم نمی ذاشت و یک طوری از دستش فرار می کرد ...
اون روستا نزدیک کوه بود ...
از جاده اصلی که خارج می شدی , بیست کیلومتری باید تو خاکی می رفتی تا به جاده ی باریکی می رسیدی که انتهای اون روستا ی سبزدره قرار داشت ...
دو طرف جاده درخت های توت تنومند و کهنسال , زیبایی خاصی به جاده می دادن ...
روستایی ها می گفتن این درخت ها رو یک شازده ای اینجا کاشته بود و کرم ابریشم پرورش می داد ...
بعدم کارش نگرفت و ول کرد و رفت ...
و این درخت های توت یادگار اونه ...
ناهید گلکار