قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت اول
بخش ششم
امین در حالی که تنش از عشق داغ بود , آهسته و آروم ؛ قدم زنون از کنار باغ ها گذشت و از شیب دره رفت پایین و از رودخونه رد شد و از سر بالایی رفت بالا و رسید به مدرسه ...
همون بالا نشست و زانوهاشو حائل آرنجش کرد و رفت تو فکر ...
امین این طوری نمی شه , باید بری خواستگاری ... اگر ندادن چی ؟ اگر مریم منو نخواست ؟ ...
حالا اومدیم و دادن و منم گرفتمش , اونوقت چیکار کنم ؟ بیارمش اینجا ؟
سپاه دانشم تموم بشه باید برگردم تهران , بابام منتظره ...
ولش کن , همین جا می مونم و درس می دم و با مریم زندگی می کنم ... نه , نمی شه ... اگر مامانم بفهمه , دق می کنه ... بابام منو می کشه ... خوبه برم بیارمشون مریم رو برام بگیرن و با خودمون ببریم ...
نه بابا , شاید بگن نه ... معلوم نیست که ... نه , اول خودم می رم خواستگاری بعد مامانم رو خبر می کنم ... این طوری بهتره ...
ای خدا , این عاشقی دیگه چی بود من گرفتارش شدم ؟ ...
فردا وقتی مدرسه تعطیل شد , امین از هاجر که داشت کلاس ها رو جارو می کرد پرسید : هاجر تو دختر خوب سراغ داری ؟
هاجر گل از گلش شگفت و سرشو بالا کرد و با خوشحالی پرسید : آقا مبارکه , می خوای زن بستونی ؟
امین گفت : حالا سراغ داری ؟
هاجر کمرشم راست کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت : ها ... دارُم ... خیلی هم مقبول و نجیب ... شما بگو کی رو می خوای ؟ ... ببینُم مریم خوبه آقا ؟
امین که انتظار همچین حرفی رو نداشت , سرشو تکون و گفت : منظورت چیه ؟
گفت : آخه اِلا اون , کسی به درد مرد شهری نمی خوره ... دلتو می زنه , دخترِ مردم رو بدبخت می کنی ... ولی سر مریم کلاه نمی ره ... هم مقبوله هم عاقل ... می خوای من به راضیه خانم مادرش بگم ببینم مزه ی دهنش چیه ؟
امین یکم خیالش راحت شد و گفت : زحمت می کشی ... واقعا بهشون میگی ؟
هاجر گفت : ها بابا , میگُم ... مو که می شناسین طاقت ندارُم ... همین امشب خبر می گیرُم ...
ناهید گلکار