قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سوم
بخش اول
فیتله ی چراغ رو کشید پایین ... روستای سبزدرّه یک موتور برق داشت که شبی چهار ساعت روشن بود و به مردم برق می داد ولی چون مدرسه از اونجا دور بود , نمی تونست از اون برق استفاده کنه و امین برای این کار خیلی تلاش کرده بود و تا اون موقع موفق نشده بود که مدرسه رو هم برق دار کنه ...
درو بست و قفل کرد و با ترس و لرز در حالی که زیر لب تکرار می کرد : بسم الله ... بسم الله ... , از سرازیری درّه رفت پایین ...
اسماعیل که داشت لخ کشون برمی گشت سر راه , مجید پسرِ خاله ربابه رو دید و تو حرفاش بهش گفت امشب آقا معلم میاد خونه ی ما ...
چیزی نگذشت که ربابه و کدخدا سراسیمه خودشون رو رسوندن خونه ی غلامرضا ...
ربابه انگار یک چیزی طلبکار بود ... با اعتراض گفت : دستت درد نکنه آبجی , می خواستی بدون من دخترت رو شوهر بدی ؟
گوهر و غلامرضا هاج و واج مونده بودن ...
گوهر گفت : به روح رسول الله هنوز خبری نیست ... بیچاره اصرار کرد , مام گفتیم بیاد ببینم چی میگه ... همین , به اوراح خاک آقام ...
کدخدا بدون تعارف نشست و یک پاشو گذاشت زیر دستش که تسبیح می گردوند و فلیسوفانه گفت : آقا غلامرضا این کارا این طوری انجام نمی شه , بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن ...
همین طور یلخی نمی شه که برا خودتون ببُرین و بدوزین ... مشورتی , صلاحی ...
ای بابا , بعدا که گندش در بیاد میای سراغ من ... خوب با آدم مشورت کن بعدا به مشکل بر نخوری ...
همه با هم تصمیم می گیریم ... مثلا قوم و خویشیم ها ...
غلامرضا اومد که حرفی بزنه , یک مرتبه ممدعلی و زنش که برادر گوهر بودن , وارد شدن و باز گله گزاری شروع شد که چرا ربابه رو خبر کردین و به ما نگفتین ...
هنوز اینا سنگ هاشون رو با هم وا نکنده بودن که در باز شد و فریدون , برادر غلامرضا با زنش و سه تا بچه اش اومدن تو ...
فریدون رک و پوست کنده تو روی همه گفت : داداش دستت درد نکنه , فامیل زنت عزیزتر بودن ؟ همه رو خبر کردی , ما غریبه شدیم ؟ من برادر تو نبودم ؟
حالا گوهر و غلامرضا فقط قسم و آیه می خوردن که بابا خبری نیست , فقط امشب می خواستیم ببینم آقا معلم چی میگه ... همین ...
ناهید گلکار