قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سوم
بخش پنجم
اما به محض اینکه اون جلسه تموم شد , داستان دیدن موجودی عجیب و غریب , یک کلاغ چهل کلاغ شد و یک داستان دیگه از میون اون همه داستان بی اساس ساخته شد که دهن به دهن تو ده می گشت و در پایان این داستان توسط هاجر , فردای اون شب به گوش امین رسید ...
حالا چی بهش گفته بودن و آیا چیزی هم هاجر روش گذاشته بود ، اونی که تحویل امین داد , این بود : آقا معلم که از خونه اش میاد بیرون , می ببینه ده تا کوتوله دنبالش کردن ... می ترسه وعقلش نمی رسه برگرده و آب داغ بهشون بپاشه ... راهش می گیره و میاد ولی اونا دنبالش می کنن و باهاش حرف می زنن و ازش چیزای بدی می خوان ...
هر چی آقا امین میگه من با شما کاری ندارم , به خرجشون نمی ره که نمی ره و می ریزن سرش و تا می خوره اونو می زنن ...
خلاصه خونی و زخمی می رسه به خونه غلامرضا ... بیچاره اونقدر ترسیده بوده که زبونش بند اومده بود و نتونست خواستگاری کنه ...
دراز به دراز وسط خونه ی غلامرضا افتاده بوده و کف بالا میاورده ... میگن الان خودش هم حالش بده ...
امین تازه می فهمید که تمام اون داستان های قبلی که شنیده بود , همین طور بی اساس و دروغ بوده ... اون با خودش فکر می کرد من با غلامرضا اومدم هیچ اتفاقی نیفتاد , اصلا تو این دو سال هیچ وقت چیزی ندیدم ... پس هیچ خبری نیست ...
همه ی اینا شایعه اس , نباید بترسم ... ای لعنت به تو امین , فقط می خواستی دیشب آبروی خودتو ببری ...
نمی دونم چطوری برای مردم توضیح بدم که این حرفا دروغه و خرافاته ...
اون روز تا مدرسه تعطیل شد , راه افتاد تا بره به مادرش تلفن کنه ... کمی تو ده منتظر شد تا مینی بوس برسه ... اون باید تا سر جاده می رفت و از اونجا دوباره ماشین می گرفت و ده کیلومتری می رفت تا به نزدیک ترین مخابرات که تو روستایی اون حوالی بود , خودشو برسونه ...
اونجا هم یک خط تلفن داشت و یک کارمند که با ساعتش وقت می گرفت و ثانیه ای حساب می کرد ...
شماره شو داد و منتظر موند و وقتی ارتباط برقرار شد , گفت : سلام مامان جون , خوبین ؟ ...
ناهید گلکار