خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۷:۴۱   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    امین پرسید : پس تو منو دوست نداشتی و برای اینکه با من بیای تهران زنم شدی ؟ ...
    مریم گفت : اینجا تهران نیست که دختر حق داشته باشه قبل از اینکه زن کسی بشه اونو دوست داشته باشه ...
    ولی اگر ازت خوشم نمی اومد , آدمی نبودم که تن به این وصلت بدم یا الان بهت دروغ بگم ...
    من بالاخره می رفتم تهران ... امسال نه , سال دیگه ... کسی نمی تونست جلوی منو بگیره ...
    یک بارم از اینکه زن تو بشم پشیمون شدم و نزدیک بود بزنم زیرش ...


    و یک لبخند قشنگ روی لبش نقش بست ...
    امین با تعجب گفت : برای چی ؟ چرا ؟ ...
    گفت : تو واقعا جن دیدی ؟ من که این حرفا رو قبول ندارم , مردم الکی میگن ... هیچکس ندیده و نخواهد دید ...
    باورم نمی شد مردی که من می خوام باهاش زندگی کنم , اون طور ترسو باشه ...
    خیلی تو ذوقم خورد وقتی اونطوری خودتو از ترس انداختی وسط اتاق ... اصلا خوشم نیومد ...


    امین که تا اون موقع فکر می کرد مریم یک دختر ساده و روستاییه و حالا اون باید خیلی چیزا یادش بده , غافلگیر شده بود و یک حالت دفاعی به خودش گرفت و گفت : نه ... نه , اینطوری نبود ... صبر کن برات تعریف کنم ...


    و شروع کرد ماجرا رو با آب و تاب برای اون گفتن ...
    به آخرای داستان که رسید , هر دو می خندیدن و مریم از خنده , ریسه رفته بود ...
    امین ادامه داد : حالا نخ کلاه تو دستم بود و نمی دونستم به خاله ربابه چی بگم که برام حرف در نیاره ...
    حالا نمی دونی فردای اون روز , هاجر از این داستان چی برای من گفت ... باورت نمی شه ؛ می گفت هفت تا کوتوله دنبالم کردن و منو زدن و خونین و زخمی رسیدم خونه ی شما و غش کردم ...
    مریم همینطور که از خنده کمرشو خم و راست می کرد , گفت : نگو ... نگو ... واقعا غش کرده بودی دیگه ... خاله ربابه جمعت کرد ... ای وای مردم از خنده ... بهت آب قند دادن تا سر حال شدی ...
    امین هم که همین طور که می خندید , گفت : تو اونجا از من مایوس شدی ؟
    مریم گفت : آره خوب , تو فکر کن منتظر یک نفر باشی که می خواد مرد زندگیت بشه ...

    و دیگه خنده امونش نداد و در حالی که قهقهه می زد , خودشو برد عقب ...
    امین دستشو گذاشت تو پشت اون و گرفتش کشید طرف خودش و سرشو بغل کرد ...
    مریم فورا خودشو کشید کنار و گفت : ببین از حد خودت تجاوز نکن ... محرمیم که باشیم ولی نمی تونی هر کاری دلت خواست بکنی ...

    و از جاش بلند شد ...
    امین هم بلند شد و گفت : من همچین قصدی ندارم , قسم می خورم ... فقط گرفتمت نیفتی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان