قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفتم
بخش اول
وقتی امین به مادرش تلفن کرد , زنگ خطر تو گوشش صدا کرد ...
دیگه فهمید اگر کاری نکنه , ممکنه امین اون دختر روستایی رو بگیره و کار از کار بگذره ...
تا غروب که یدالله خان اومد , با نهال در این مورد حرف می زدن و چاره ای جز این ندیدن که موضوع رو با یدالله خان در میون بذارن ...
یدالله خان مردی بود با قدی متوسط و چاق , با یک سیبیل پُر پشت ...
همه ازش می ترسیدن چون علاوه بر چهره ی خشن و سردش , هم زود عصبانی می شد و هم خیلی زیاد , خودرای بود ...
و اون چیزی که امین رو از اون فراری می داد , همین خصوصیت بود ...
یدالله یک تسبیح قرمز با دونه های درشت دستش بود و مرتب اونو می چرخوند و تا کنار یدالله خان بودی , صدای اون دونه ها که تلق تلق می خوردن به هم , به گوش می رسید ...
حالا غیر از امین و پریوش خانم که پری صداش می کردن , هر سه تا داماد و دخترا هم ازش می ترسیدن ...
استبداد آقا یدالله فقط مال خونه نبود , تو کارش هم همین طور بود و بازاری ها به شدت ازش حساب می بردن ...
اون تونسته بود از شاگردی فرش فروشی به اینجا برسه و برای خودش اعتبار و زندگی خوبی به دست بیاره ...
اون شب وقتی آقا یدالله اومد خونه , پری خانم بیشتر از هر روز بهش رسید و محبت کرد ... یک چایی ریخت و با چند تا شکلاتی که یدالله خیلی دوست داشت , گذاشت جلوش و خودشم مثل آدم های گناهکار چهار زانو زد و نشست روبروش و بدون مقدمه گفت : یدالله جان یک چیزی می خوام بهت بگم ... تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ...
خوب جوونه دیگه , شما خودتم از این کارا کردی ... به گوشم رسیده چه شیطونی هایی خودتون می کردین ... همه رو خانجان برام تعریف کرده ... باور کن اون وقتا اینقدر حسودیم می شد که می خواستم سر بذارم به کوه و بیابون ...
ولی حالا که امین همون کارا رو می کنه , میگم بچه ام گناهی نداره ... ارثیه , مثل آقاشه ...
یدالله گوشش تیز شد و با بی حوصلگی گفت : چی داری میگی زن ؟ پری خانم زود بگو ببینم چی شده که باز ربطش دادی به من ؟ ...
امین چیکار کرده ؟
ناهید گلکار