قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفتم
بخش چهارم
پری خانم با عذاب وجدانی که داشت , سر نهال داد زد : خوب , حالا فقط مونده بود تو از من ایراد بگیری ... برو سر کارت ... بذار با درد خودم بمیرم ...
آقا یدالله بدون اینکه چشم هم بذاره تا صبح رانندگی کرد ... اون یک بنز دویست و بیست داشت ... سبز متالیک و به قول خودش محکم و جادار ...
پس تخت گاز رفت و ساعت ده صبح رسید به روستای سبزدره ...
از میون درخت های توت رد شد ... اول ده , پرسون پرسون مدرسه رو پیدا کرد و خودشو رسوند به اونجا ... ولی امین اونجا نبود ..
کسی دیگه ای هم نبود ازش بپرسن و سراغ اونو بگیرن ...
مجتبی درو هل داد و باز شد ... رفتن تو و مجبور شدن صبر کنن تا امین پیداش بشه ...
آقا یدالله به محض اینکه چشمش به امین افتاد , حس پدریش حسابی گل کرد ... انگار نه انگار که اونقدر از دستش عصبانی بود ... احساس کرد خیلی دلتنگ پسرش شده ... هشت ماه بود اونو ندیده بود ...
آغوشش رو به روی اون باز کرد و نم اشکی هم گوشه ی چشمش نمایون شد ...
امین خودشو انداخت تو بغل پدر و تازه یادش اومده بود که چقدر دلش برای اون تنگ شده بود ...
با مجتبی هم که جای برادر بزرگ اون بود , روبوسی کرد و با هم رفتن تو اتاق ...
چای حاضر بود و مجتبی برای ناهار , یک دمی باقالی درست کرده بود و یکم تو قابلمه مونده بود ...
امین فورا یکی از خروس ها را سر برید و پاک کرد و انداخت تو قابلمه و برای شام , تدارک دید ...
بالاخره اومد تو اتاق و کنار پدر نشست ...
مجتبی گفت : حالا می فهمم چرا تو نمیای تهران ... والله به خدا منم بودم نمی اومدم ... عجب جایی داری , مثل بهشت می مونه ... با بابا تا دم رودخونه رفتیم , روحم تازه شد ...
امین گفت : آره ... الان که خدمتم تموم شده , عزا گرفتم چطوری برگردم ... خیلی به اینجا عادت کرده بودم ...
واقعا دو سال نفهمیدم چطوری گذشت ... امروز رفته بودم سر جالیز , باور کنین هندونه داشت یک متر اونم دیم ! ... مگه میشه ؟... کامیون فرستاده بودن ببره برا از ما بهترون ...
مجتبی گفت : آره والله , تو این مملکت تا بوده همین بوده ... همیشه یک طبقه بودن که همه ی چیزای خوب مال اونا بوده ... هر کس هم میاد سر کار فرقی برای مردم نداره , همه می خوان جیبشونو پر کنن و برن ...
از کجا رد این هندونه ها رو گرفتن ؟
ناهید گلکار