قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت شانزدهم
بخش پنجم
اون مثل فرفره کار می کرد و پری خانم نگاهش می کرد ...
انگار بار اوله درست اونو می ببینه ...
عروسش قد بلند و باریک و خوش هیکل بود ... موهای بلند فرفری اون تا پایین کمرش می رسید ...
صورت شیرینی داشت و از همه مهم تر این بود که با هر کس حرف می زد , اونو تحت تاثیر قرار می داد ... مریم کار می کرد و پری خانم دور و برش می پلکید و گاهی با هم حرف می زدن ...
پری خانم گفت : شماها هم لوبیا پلو درست می کردین ؟
مریم گفت : چه فرقی می کنه ؟ مامان شما هم که حرف نصرت جون رو می زنین , معلومه خوب ما هم مال این مملکت هستیم ...
پری خانم گفت : آخ ببخشید ... راست میگی , ولش کن ... تو دلت می خواد فرح زن شاه رو ببینی ؟ ما فردا می ریم خیابون آیزنهاور ؛ شاه و فرح می خوان از اونجا رد بشن ... تو هم میای تماشا کنیم ؟ ...
مریم همین طور که برنج رو آبکش می کرد , گفت : برای چی ببینیم ؟
خوب عکسش هست , تو تلویزیون هم که دائم نشون می ده ؛ برای چی تا اونجا بریم ؟
پری خانم گفت : من عاشق زن شاه هستم , دلم می خواد از نزدیک اونو ببینم ...
مریم گفت : نمی دونم مامان جون , چرا من هیچ وقت کسی رو برای خودم بت نکردم ؟ ... فکر می کنم نه از کسی بهترم نه بدتر ... اونم یکی مثل ماست ... برای من با بقیه ی آدما فرقی نمی کنه ...
مادرشوهر و عروس غرق حرف زدن بودن که یک مرتبه صدای زنگ در بلند شد ...
پری خانم گفت : ندا و نسرین و نهال که نیستن , هنوز مدرسه ها تعطیل نشده ...کیه تو میگی ؟ نکنه نصرت اومده !
ولی قرار نبود اون بیاد ... بذار برم درو باز کنم ببینم کیه ...
تو به کارِت برس مادر ...
ناهید گلکار