خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    نصرت گفت : زر زیادی می زنی ... تو غلط می کنی تو دهن من بزنی ... پرروی بی حیا , یادت رفت اون لباس های دهاتی رو که تنت بود ؟ با پول بابای من لباس خریدی ، فکر کردی آدم شدی ؟
    مریم گفت : واقعا متاسفم ... من نمی تونم مثل شما هر چی از دهنم در میاد بگم ...
    فقط به خاطر مامان جواب نمی دم چون می دونم با شما بحث کردن فایده ای نداره ... همین قدر بدونین که اهل خوردن ازتون نیستم , پس احترامتون رو دست خودتون نگه دارین ...
    پری خانم داد زد : بسه دیگه , خجالت بکشین ... قباحت داره ... نصرت برو تو اتاق , دیگه حرف نمی زنی ها ...
    گفت : چی میگی مامان ؟ این دختره  اومد در خونه ی ما التماس کرد زن امین بشه , حالا دُم در آورده برای من ...
    مریم گفت : التماسم که کرده باشم شما حق نداری به من بی احترامی کنی ... بسه دیگه , خیلی این مدت ازتون حرف شنیدم ...
    پری خانم که باز صد و هشتاد درجه فرق کرده بود , سرش داد زد : خجالت بکش , این چه طرز حرف زدن با بزرگتره ؟ ...
    انگار تو هم داری خودتو نشون میدی ؟
    مریم یک لحظه شوکه شد و گفت : مامان ؟ شما نمی ببینی با من چطوری حرف می زنه ؟ ...
    پری خانم گفت : درست صحبت کن ... تو نباید جواب بدی ...


    مریم زیر گازو کم کرد و با سرعت رفت تو اتاقش و درو بست ...
    وقتی اون رفت , پری خانم به نصرت گفت : همینو می خواستی ؟ اینقدر کردی که صدای این بچه رو در آوردی ...
    آخه اون چیکار داره به تو ؟ از صبح داره تو این خونه کار می کنه , می مردی یک خسته نباشید بهش می گفتی ؟
    نصرت گفت : چی گفتم مگه ؟ به اسب شاه گفتم یابو ؟ بذار بره گم شه , اصلا ازش خوشم نمیاد ...
    ببین کی گفتم این لقمه ی امین نبود ... تموم شد و رفت ...
    مریم دیگه این حرفا رو نشنیده بود ولی خیلی اعصابش به هم ریخت و دلش می خواست بره بیرون و موهای نصرت رو بگیره و بکشه تا از جاش کنده بشه ...
    در واقع از شدت غیظ نمی دونست چیکار کنه ...
    یک کتاب دستش گرفت و شروع کرد به خوندن تا بقیه ی بچه ها از راه رسیدن ...
    مریم با وجود غصه ای که تو دلش داشت , منتظر بود تا برای ناهار صداش کنن .. فکر می کرد الان نسرین و نهال ازش حمایت می کنن و همه چیز تموم می شه ...
    ولی هرچی صبر کرد , خبری نشد ... اون چهار تا خواهر با مادرشون و بچه هاشون خوش و خرم می گفتن و می خندیدن و مریم از تو اتاقش صدای اونا رو می شنید ...
    قلبش مثل گنجشک می تپید ... تو اتاق راه می رفت و منتظر بود ...
    تنها و بی کس خودشو احساس می کرد ...
    دلش نمی خواست به امین بگه که نصرت باهاش چیکار می کنه ... می ترسید بین خواهر و برادر اختلاف بیفته ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان