خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۸:۱۹   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من  🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش هشتم




    در راهرو رو باز کرد و ظرف نفت رو برداشت و آهسته آهسته از روی برف ها رفت کنار حیاط که بشکه ی نفت اونجا بود ...
    ظرف رو گذاشت زیر شیر و باز کرد و منتظر شد ...

    احساس می کرد از اینکه دونه های برف به سر و صورتش می خورن , حس بهتری پیدا کرده ...

    با خودش گفت : چه کاریه مریم بیخودی اوقات امین رو هم تلخ کردی ؟ چه فایده ای داشت ؟ تو الان حقت رو گرفتی ؟
    چی عوض شد ؟ ... کم کم داری نق نقو میشی ...
    ظرف که پر شد , برداشت و با خودش برد ... اون روزا مریم تنها کسی بود که بخاری ها رو نفت می کرد ...
    ظرف سنگین بود ... لوله ی اونو گذاشت تو جا نفتی و سرازیرش کرد ...
    امین بلند شد و گفت : بده به من , تو برو بشین ... خسته شدی قربونت برم ...
    مریم گفت : نه , دیگه داره تموم میشه ...
    ندا با تمسخر به شوهرش گفت : علی آقا یاد بگیر ...
    نصرت گفت : من و تو باید یاد بگیریم خواهر جون که چیکار کنیم تا عزیز بشیم ...


    مریم دسته ی ظرف رو داد به امین و از اتاق رفت بیرون ...
    وقتی منبع بخاری پر شد , نصرت بلند شد و ظرف نفت رو ازش گرفت و گفت : تو بشین داداش جون , من می برم ...
    بیرون اتاق صدا کرد : آی ... بیا بگیر ...

    مریم پرسید : با من بودین ؟ من اسم ندارم ؟
    و ظرف رو گرفت ... چون باید یک بار دیگه می رفت تا بخاری اتاق خودشون رو هم پر کنه ...
    نصرت آهسته سرشو برد جلو و گفت : موذی , فکر نکن نمی فهمم داری چیکار می کنی ؟
    مریم با غیظ پرسید : مثلا چیکار می کنم ؟
    نصرت گفت : برو به کارت برس , فقط همینو بدون ...

    و برگشت که بره ...
    مریم آستین پیرهنشو گرفت و چون نصرت داشت می رفت , کشیده شد ...

    گفت : نه , بگین دارم چیکار می کنم ؟
    نصرت داد زد : چته حیوون ؟ برای چی منو می زنی ؟ ...

    و شروع کرد به داد زدن که : منو زد ... منو زد ... زد تو سرم ...
    همه از اتاق ریختن بیرون ...
    امین با تعجب از مریم پرسید : تو زدیش ؟ آره ؟
    نصرت جیغ و هوار راه انداخته بود و انگار خودشم باورش شده بود که از مریم کتک خورده ...
    مریم هاج و واج نگاه می کرد ...
    پری خانم گفت : دستت درد نکنه ... این کارم کردی ؟ تف به روت بیاد ...
    مریم نگاهی به امین کرد و گفت : نزدمش ... من نزدمش ... نمی دونم چرا اینو میگه ...
    امین باور کن ... دروغ میگه ...
    نصرت شروع کرد به داد زدن که : بی حیا , من دروغ میگم ؟ خودت دروغگویی ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان