قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هفدهم
بخش هشتم
در راهرو رو باز کرد و ظرف نفت رو برداشت و آهسته آهسته از روی برف ها رفت کنار حیاط که بشکه ی نفت اونجا بود ...
ظرف رو گذاشت زیر شیر و باز کرد و منتظر شد ...
احساس می کرد از اینکه دونه های برف به سر و صورتش می خورن , حس بهتری پیدا کرده ...
با خودش گفت : چه کاریه مریم بیخودی اوقات امین رو هم تلخ کردی ؟ چه فایده ای داشت ؟ تو الان حقت رو گرفتی ؟
چی عوض شد ؟ ... کم کم داری نق نقو میشی ...
ظرف که پر شد , برداشت و با خودش برد ... اون روزا مریم تنها کسی بود که بخاری ها رو نفت می کرد ...
ظرف سنگین بود ... لوله ی اونو گذاشت تو جا نفتی و سرازیرش کرد ...
امین بلند شد و گفت : بده به من , تو برو بشین ... خسته شدی قربونت برم ...
مریم گفت : نه , دیگه داره تموم میشه ...
ندا با تمسخر به شوهرش گفت : علی آقا یاد بگیر ...
نصرت گفت : من و تو باید یاد بگیریم خواهر جون که چیکار کنیم تا عزیز بشیم ...
مریم دسته ی ظرف رو داد به امین و از اتاق رفت بیرون ...
وقتی منبع بخاری پر شد , نصرت بلند شد و ظرف نفت رو ازش گرفت و گفت : تو بشین داداش جون , من می برم ...
بیرون اتاق صدا کرد : آی ... بیا بگیر ...
مریم پرسید : با من بودین ؟ من اسم ندارم ؟
و ظرف رو گرفت ... چون باید یک بار دیگه می رفت تا بخاری اتاق خودشون رو هم پر کنه ...
نصرت آهسته سرشو برد جلو و گفت : موذی , فکر نکن نمی فهمم داری چیکار می کنی ؟
مریم با غیظ پرسید : مثلا چیکار می کنم ؟
نصرت گفت : برو به کارت برس , فقط همینو بدون ...
و برگشت که بره ...
مریم آستین پیرهنشو گرفت و چون نصرت داشت می رفت , کشیده شد ...
گفت : نه , بگین دارم چیکار می کنم ؟
نصرت داد زد : چته حیوون ؟ برای چی منو می زنی ؟ ...
و شروع کرد به داد زدن که : منو زد ... منو زد ... زد تو سرم ...
همه از اتاق ریختن بیرون ...
امین با تعجب از مریم پرسید : تو زدیش ؟ آره ؟
نصرت جیغ و هوار راه انداخته بود و انگار خودشم باورش شده بود که از مریم کتک خورده ...
مریم هاج و واج نگاه می کرد ...
پری خانم گفت : دستت درد نکنه ... این کارم کردی ؟ تف به روت بیاد ...
مریم نگاهی به امین کرد و گفت : نزدمش ... من نزدمش ... نمی دونم چرا اینو میگه ...
امین باور کن ... دروغ میگه ...
نصرت شروع کرد به داد زدن که : بی حیا , من دروغ میگم ؟ خودت دروغگویی ...
ناهید گلکار