قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هجدهم
بخش پنجم
همه رفتن وضو بگیرن ...
نصرت با چشم گریون هنوز نشسته بود ...
پری خانم گفت : پاشو تو هم نماز بخون , شاید خدا از سر تقصیرت بگذره ... آدم باید خیلی مراقب رفتارش باشه , ببین ممکنه با یک عمل نادرست و یک تهمت زندگی کسی رو به باد بده ... برای همینه که میگن خدا مو رو از ماست می کشه , معنیش همینه دیگه ... پاشو ...
یا فاطمه ی زهرا به فریادمون برس ...
امین مثل مار به خودش می پیچید ...
زمین پر از برف بود ... عبور و مرور به سختی انجام می شد ... اون واقعا داشت گریه می کرد و اشک صورتش رو خیس کرده بود ... در حالی که خودشو به طرف جلو خم کرده بود و فکر می کرد اینطوری زودتر می رسن , گفت : اگر پیداش نکنم , اگر اتوبوس رفته باشه , چه خاکی تو سرم بریزم ؟ مریم امشب از سرما یخ می زنه ...
خیلی هم سرمایی و ضعیفه ... چیکار کنم ؟ مجتبی تو رو خدا یکم تندتر برو ...
مجتبی گفت : نگران نباش , پیداش می کنیم ... نهایتش اینه که می ریم سبزدرّه ... این فکرا رو باید وقتی می کردی که پشتشو خالی کردی , تو به عنوان شوهرش باید بهش اعتماد می کردی ... راستی تو نصرت رو می شناسی ؟ می دونی این کارا ازش برمیاد ؟
امین گفت : چه می دونم ... گفت منو زد , من باید چیکار می کردم ؟
مجتبی گفت : خوب مریم هم گفت نزدم , چرا حرف زنت رو باور نکردی ؟ اگر تو ازش حمایت می کردی , الان اون دختر آواره ی کوچه و خیابون نبود ...
حالام به جای این کارا , دعا کن داداش ... فقط دعا کن ...
امین با ناراحتی گفت : ای لعنت به من ... چرا فکر می کردم برای همیشه مریم رو دارم ؟ ...
اصلا به ذهنم نمی رسید که اون همچین کاری بکنه ... ما با هم خیلی خوب بودیم , عاشق هم هستیم ... چرا اون به خاطر نصرت منو ترک کرد ؟
مجتبی گفت : خوب فکر کن , این تو بودی که اول ترکش کردی ... یک ایل ریختیم سرِ اون دختر بیچاره , تو هم ازش حمایت نکردی ... منم جای اون بودم , می رفتم ...
ناهید گلکار