قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت هجدهم
بخش ششم
به محض اینکه رسیدن ترمینال , امین پیاده شد ... در حالی که پاشو روی زمین می کشید , با مجتبی همه جا رو گشتن ... ساعت حرکت اتو بوس ها رو پرسید ... هنوز هیچکدوم به مقصد مریم حرکت نکرده بودن ...
لیست مسافرها رو نگاه کردن ولی نبود ...
هر دو راه می رفتن و به اطراف نگاه می کردن ... ولی مریم رو نمی دیدن ...
همینطور که می گشتن , مریم از پشت شیشه چشمش افتاد به امین ... یک لحظه خوشحال شد و فکر کرد خدا رو شکر امین اومد دنبالم , دیگه راحت شدم ...
و خواست از جاش بلند بشه و خودشو به اونا نشون بده ولی فورا به ذهنش رسید اگر منو ببینن , باید برگردم تو اون خونه ...
و ازش می خوان توضیح بده چرا نصرت رو زده ...
احساس می کرد امین رو برای اینکه بهش تکیه کنه , از دست داده و حتی یدالله خان رو ...
با خودش گفت : مریم گذشت کن , خودشون بعدا متوجه می شن که کار تو نبوده ... خوب اگر نصرت دوباره یک تهمت دیگه بهم زد , اون وقت چیکار کنم ؟ ...
مریم از یادآوری تکرار اون زندگی از خودش بدش اومد ... نمی خواست برگرده ... اون دلش پیشرفت می خواست ...
اینکه از خونه ی پدرش به جایی اومده باشه که از صبح تا شب خدمت فامیل شوهرش رو بکنه , تحقیر می شد ...
اون زمان ها معمولا همین طور بود ... اغلب زن ها بعد از ازدواج این کارو می کردن و احساس غرور هم داشتن که یک زندگی رو اداره می کنن ولی مریم اینطور نبود ...
این بود که سرشو کرد زیر چادر و گوشه اونم انداخت روی چمدون تا امین پیداش نکنه و خودشو مثل پیرزن ها خم کرد ...
مدتی بعد امین و مجتبی با هم اومدن تو ساختمون ترمینال , جایی که مریم نشسته بود ...
دور زدن و هراسون چند تا سوال کردن و رفتن ...
قلب مریم اونقدر تند می زد که نفسش به شماره افتاده بود ...
وقتی امین از در بیرون می رفت , بیچاره و درمونده به نظر می رسید و به پشت سرش نگاه کرد ولی مریم دلش نخواست به اون خونه برگرده ...
با خودش گفت: یک روز به خاطر تو , دل به دریا زدم و اومدم پیدات کردم ... پشیمون نیستم ولی حالا هم دل به دریا می زنم و می رم ... ان شالله پشیمون نمی شم ... عزیزم اگر از سرما بمیرم , برنمی گردم پیش تو ...
چون می ترسم با گذر زمان و این اختلاف ها , عشقمون تبدیل بشه به نفرت ...
و من اینو نمی خوام ...
ناهید گلکار