قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت نوزدهم
بخش چهارم
خیلی ترسیده بود و از تمام مردهایی که اونجا بودن , وحشت داشت ...
وحشت از اینکه یکی از اونا بلایی سرش بیاره , مو به تنش راست می کرد ...
کمی دیگه اونجا نشست و به خودش برای تصمیم گیری فشار آورد ...
اون فکر می کرد : مریم , وقت ترسیدن نیست ... تو سه راه داری , یکی رو همین الان انتخاب کن و دنبال همون برو ...
یا سوار اتوبوس بشو و برو سبزدرّه ... اونجا حتما امین و میاد منو برمی گردونه و جز آبروریزی چیزی حاصلم نمی شه ...
یا همین الان برگرد به خونه و هر چی گفتن انجام بده ... بذار تا آخر عمر بزنن تو سرت , تو هم حرفی نزن ... چون دو بار دهنت رو باز کردی و دیدی چی شد ... از پس اونا بر نمیای ...
یا شجاع باش و نترس و خودت زندگی خودت رو بساز ... در این صورت یا به جایی می رسی یا بدبخت تر از این میشی ... به هر حال راهی بوده که خودت انتخاب کردی ...
مریم همین طور که فکر می کرد و نمی تونست تصمیم بگیره , احساس کرد سرش گیج می ره و حال تهوع داره ...
اون به شدت گرسنه بود ولی اصلا اشتها نداشت ...
دستشو گذاشت روی سینه اش و گفت : خدایا ,تنها تو می تونی کمکم کنی ... دلم نمی خواد برگردم تو اون خونه ... اگر اشتباه می کنم , تو به دلم بنداز که برگردم ...
ولی دید حالش بدتر و بدتر می شه ...
چمدون رو برداشت و از ساختمون اومد بیرون ... به راننده های تاکسی نگاه می کرد که منتظر مسافر بودن ... می خواست آدمی بین اونا پیدا کنه که بهش اعتماد کنه ...
یک پیرمرد لاغر و نحیف رو دید که کنار تاکسی سیگار می کشید ... رفت جلو و گفت : آقا منو دربست ببر به اولین درمونگاه ...
پیرمرد سیگارشو پرت کرد رو برفا و گفت : بشین دخترم ... می برمت , نزدیکه ...
ناهید گلکار