قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیستم
بخش دوم
مهری گفت : بگو ببینم دردت چیه ؟ شاید بچگی کردی ... الان شوهرت نگرانت میشه , می خوای یک زنگ بهش بزنی بیاد دنبالت ؟
مریم گفت : نه , اگر صداشو بشنوم دیگه طاقت نمیارم ، برمی گردم ... و اینو نمی خوام ... دیگه نمی خوام برم تو اون خونه ...
پای حرفم هم وایستادم ... شما نگران نباش , من حالم بهتره می خوام برم ...
مهری گفت : حالت بهتره ؟ چی میگی ؟ تو این برف کجا می خوای بری ؟ جایی رو داری ؟ فامیل , دوست و آشنا ...
گفت : نه , امشب می رم یک مسافرخونه ... تا فردا خدا بزرگه ...
مهری گفت : خودت می دونی ... ولی تو یک زن جوون , تو مسافرخونه درست نیست ... مگه بری یک هتل درجه یک ... مسافرخونه همه جور آدم توش رفت و آمد می کنه ...
نکن دختر جان , برگرد خونه ات ... شاید یک چیزایی برات سخت باشه ولی زندگی همینه دیگه ... همه مشکل داریم , هر کس یک طوری داره باهاش دست و پنجه نرم می کنه ...
تا حالا آدم بدون غصه ندیدم ...
بهترین جا برای تو , خونه ی شوهرته ... بیخودی خودتو آواره ی کوچه و خیابون نکن ...
مریم آه عمیقی کشید و گفت : من از مشکل فرار نمی کنم , من از آینده ی بدتر فرار می کنم ... در حالی که شوهرمو دوست دارم , دارم ترکش می کنم ...
مهری خانم گفت : ای بابا , تو هم خوشی زده زیر دلت ...
می خوای بیا امشب بریم خونه ی من بخواب , فردا برو پیش پدر و مادرت ... ولی کاری نکن که باعث پشیمونی بشه که راه بر گشت نداشته باشی ...
من نمی ذارم بری مسافرخونه ... درست نیست ...
ناهید گلکار