قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیستم
بخش ششم
مجتبی که گوشی رو گرفت , گفت : سلام غلامرضا خان , منم مجتبی ... شما خوبین ؟
گوهر خانم هراسون پرسید : مریم من کو ؟ ... بچه ام کجاست ؟ چرا ما رو دست به سر می کنین ؟ تو رو خدا آقا مجتبی , مریم کجاست ؟
و همین طور مثل ابر بهاراشک می ریخت ...
مجتبی گفت : گوهر خانم , راستش با یکی از خواهرای امین دعواش شده و از خونه گذاشته رفته ... برمی گرده ... نمی دونم , شایدم بیاد پیش شما ...
گوهر خانم یک فریاد کشید : چی داری میگی ؟ اون بچه راه بلد نیست , چه می دونه سفر چیه ؟ یک بار بچه ام با باباش اومده تهران , از کجا می خواد اینجا رو پیدا کنه ؟ ...
چرا دنبالش نمی گردین ؟ ... ای وای خدا بچه ام ...
غلامرضا گوشی رو گرفت و پرسید : آقا مجتبی درست برام تعریف ببینم چی شده ؟ ...
و زن و شوهر با کوله باری از غصه و نگرانی در حالی که مخابرات اونجا می خواست تعطیل کنه , با ماشین رضا به هزار زحمت و دردسر , تو اون برف که دیگه ماشین راه نمی رفت و مرتب سُر می خورد رفتن سبزدرّه ...
ولی هیچ امیدی نداشتن که مریم بتونه تو اون برف خودشو به اونجا برسونه ...
مریم همین طور رو صندلی مات نشسته بود ... از تصمیمی که گرفته بود زیاد مطمئن نبود ...
تا مهری خانم کارش تموم شد و شیفت رو تحویل داد و اومد ,از دور گفت : الهی ... تو خوبی ؟ باور کن از بس سرم شلوغ بود اصلا تو رو فراموش کردم ... پول درمونگاه رو حساب کردی ؟
مریم گفت : نه ...
به شوخی و آهسته گفت : دست تو بکن تو لباس زیرت , پول در بیار برو حساب کن ... من الان میام با هم می ریم ... ببین به خدا من نداشتم وگرنه حساب می کردم ...
مریم گفت : نه , نه ... پول تو دستمه , نمی دونستم کجا برم ...
گفت : صبر کن من حاضر شم , با هم بریم ...
ناهید گلکار