قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیستم
بخش هشتم
پرسید : شوهرت چی میگه ؟ ...
مریم آه بلندی کشید و گفت : چهار ماهه عروسی کردیم , فقط چند روز با هم بودیم ...
صبح زود می ره و شب ساعت ده میاد ... تو فرش فروشی پدرش کار می کنه ... وقتی هم میاد , انگار من چیزی به اون بدهکارم ...
در حالی که از صبح تا شب من کار خونه می کنم برای اینکه عزیز بشم ولی بدتر حقیر شدم ...
چه از نظر خانواده ی شوهرم چه امین ... چون فکر می کردن یک دخترم از روستا اومدم و بیشتر از این حقم نیست ...
تو این وضعیت من هرگز به آرزوهام نمی رسم و می شم یک کارگر بی مزد ...
امین تا حالا نشده یک چیزی برای من بخره که خوشحالم کنه که فکر کنم منو دوست داره ... یا جلوی خانواده اش توجهی به من بکنه ...
من اونجا قدری نداشتم ... انگار برای این زن امین شده بودم که کارای خانواده اش رو بکنم ... شب پیشش بخوام و صبح پاشو ماساژ بدم ...
من هیچی نبودم مهری خانم ...
احساس بدی دارم ... به خاطر این هاست که نمی تونم برگردم ...
تو خونه ی پدر و مادرم عزیز دردونه بودم و سوگلی ... ولی اونجام راه ندارم ... اگر برم پیش اونا , امین میاد و منو برمی گردونه ... دوباره میشم تو سری خور خواهرشوهرم ...
نه , دیگه نمی خوام یک عمر این طوری زندگی کنم ... می رم دنبال سرنوشتم ...
یا به آرزوهام می رسم یا نمی رسم ولی دیگه اسیر دست یک عده آدمی که منو نمی دیدن , نمی شم ...
مهری گفت : ای والله بابا , عجب دختری هستی تو ... من کم آوردم , تسلیم ... کاش زودتر باهات آشنا شده بودم ... می دونی من یک دریا غم و غصه دارم ولی دلم برای تو سوخت ... بریم به امید خدا , تا فردا ببینیم چی می شه ... یک سیب رو بندازی بالا هزار تا چرخ می خوره ...
ناهید گلکار