خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم



    مهری سه تا بچه داشت ... دختر بزرگش , سیما , هشت ساله بود و پسرش , سعید , شش ساله و یک دختر چهار ساله به اسم ستاره ...

    که هر سه محو تماشای مریم بودن ...
    ستاره بدون خجالت رفت و کنارش نشست و دست کوچولوشو گذاشت روی پای مریم و سرشو بلند کرد و به صورت اون خیره شد ...
    مریم بغلش کرد و بوسیدش و گفت : چقدر تو نازی ... خیلی قشنگی ...
    ستاره پرسید : تو خونه ی ما می مونی ؟
    مریم گفت : نه عزیزم , اومدم مهمونی ... مهمون باید بره دیگه ...


    میون شام , صدای ناله ای از اتاق بغلی اومد ...
    مهری از جاش پرید و گفت : مامان شامشو دادی ؟
    آسیه گفت : آره مادر ... قرص هاشو هم دادم ولی امروز زیاد درد داشت , به زحمت خوابید ...

    مهری از جاش بلند شد و گفت : مریم جون , مادر شوهرمه ... مریضه طفلک ... تو بخور , من الان میام ...


    آسیه خانم با مهربونی مرتب به مریم تعارف می کرد ...
    ولی مریم با وجود اینکه از صبح چیزی نخورده بود , به زحمت لقمه هاشو پایین می داد چون یاد امین و نگرانی اون میفتاد و فکر اینکه الان چقدر ناراحته و شاید هنوز داره دنبال اون می گرده , نمی گذاشت با خیال راحت شام بخوره ...
    ولی خودشم نمی دونست چرا حس خوبی داره ... حس اینکه دیگه خار و خفیف نیست ... احساس زیادی بودن نداشت ...
    اون تو خونه ای که برای اولین بار پا گذاشته بود , احساس راحتی می کرد ... در حالی که از روزی که رفته بود  خونه ی امین , هر روز با فکر رفتن از خواب بیدار می شد ....
    مهری و آسیه خانم اونقدر مهربون و صمیمی بودن که فکر می کرد سال هاست اونا رو می شناسه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان