قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و دوم
بخش اول
- بهش بگین بیاد خونه با پدر و مادرش حرف بزنه ... اونا هم خبردار شدن , همه نگرانیم ؟
مهری گفت : چشم , چشم می گم ... خودش می دونه شما دوستش داری , اونم خیلی شما رو دوست داره ... بذارین یکم آروم بشه , حتما با شما تماس می گیره ... حالش زیاد خوب نبود ولی الان بهتر شده ... شامشم خورده و میگه شما هم بخورین , نگرانه گرسنه نمونین ...
امین گفت : قول می دین فردا زنگ بزنین ؟
مهری گفت : بله , قول می دم فردا شما با مریم حرف بزنین ... خوبه ؟ کاری ندارین ؟ خدانگهدار ...
و گوشی رو قطع کرد ...
مریم گفت : اینا چی بود از قول من گفتین ؟ ... من نمی خوام باهاش حرف بزنم ...
مهری گفت : برو بابا , خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ... همین الان صورتت فرق کرده , به خدا حالت بهتره ... شوهر یک همچین چیزیه ...
ما زن ها هر چی بگیم نمی خوام ولی ته دلمون می خوایم ... من اگر یک شوهر مثل امین داشتم , از پهلوش تکون نمی خوردم ... به خدا خوشی زده زیر دلت ... برو زندگیت رو بکن , هر کجا هم نصرت رو گیرآوردی یواشکی بزن تو سرش ...
این بار اگر بگه منو زد , کسی باور نمی کنه و میشه چوپون دروغگو ...
تو کم تجربه بودی و زود ترسیدی .....
به درک که باهات قهر کردن ... لباس خوشگل بپوش , ماتیک بزن و از خونه برو بیرون ... واسه ی خودت بگرد ... خرید کن ... قر بده ...
اگر دوباره این کارو کردن , تف بنداز تو صورت من ... مظلوم بازی در میاری , خوب اونام سوارت شدن ...
تو شجاع باش ...
اون خونه مال تو هم هست چون عروس اونا هستی ... می فهمن با کی طرفن , اگر نفهمیدن بهشون بفهمون ...
آسیه خانم گفت : وا ؟ مادر این کارا چیه یادش می دی ؟
فردا هزار تا بُهتون بهش می زنن و زندگیش به هم می خوره ...
ناهید گلکار