خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول



    مریم گفت : الان خونه نیستن , یکی دو ساعت دیگه میان ...
    مرد صداشو بلند کرد و داد و هوار راه انداخت که : سه ماهه من کرایه نگرفتم ... خدا رو خوش میاد هر روز تو این سرما می کوبم میام اینجا , دست خالی منو بر می گردونین ؟ بگو بیاد تکلیف منو روشن کنه وگرنه همین الان می رم و شکایت می کنم و اثاثتون رو می ریزم تو کوچه ...
    مریم پرسید : چقدر طلبکاری ؟
    گفت : هشتصد تومن ... فهمیدی ؟ هشتصد تومن ... پولمو می خوام ... منم زن بچه دارم , اونا هم چشمشون به این کرایه خونه است ... آخه خجالتم خوب چیزیه , چه گناهی کردم گیر شما افتادم ...


    آسیه خانم از خواب پرید ... فورا چادرشو سرش کرد و بدو اومد دم در و به مریم گفت : شما برو تو , من خودم جوابشو می دم ...
    چی میگی تو ؟ مگه بهت نگفتم سر برج بیا ؟ ... هنوز دو روز دیگه مونده , چته صداتو سرت کشیدی ؟ نمی خوایم که پول تو رو بخوریم ...

    مرد چنان داد و بیدادی راه انداخته بود که مریم از ترس برگشت به اتاق و درِ کیفشو باز کرد و سیصد تومن پول با عجله شمرد و رفت دم در و دراز کرد طرف اون مرد و گفت : بگیر برو , بقیه شو بعدا بهت می دیم ...
    آسیه خانم پرید پولو گرفت و کرد زیر چادرش و گفت : نه , نمی شه ... تو چرا بدی ؟ دیدی آقا چیکار کردی ؟ آبروی ما رو جلوی مهمونمون بردی ... خیالت راحت شد ؟
    مرد فورا خودشو انداخت تو خونه و از پله ها اومد پایین و گفت : بده به من , به مهمونتون بدهکار باشین بهتره ... من این حرفا حالیم نیست , بده که تا نگیرم از اینجا نمی رم ...
    آسیه خانم گفت : مرد حسابی , این دختر اینجا مهمون ماست ... آبرومون رو نبر ... خواهش می کنم برو , فردا بیا من بهت قول می دم یک کاری برات بکنم ... رو چشمم ...
    مرد باز با همون صدای خشن و بلندش داد زد : خانم , زن و بچه ام گشنه ن , چرا نمی فهمی ؟ پول دارین , نمی دین ؟ من اینجا شما رو پول می کنم ...
    مریم گفت : تو رو خدا آسیه خانم بدین بهش بره , من با مهری جون حساب می کنم ... تو رو خدا ...
    آسیه نگاهی به اون مرد کرد و به مریم گفت : آخه دخترم تو یک شبه اومدی خونه ی ما , چرا این کارو کردی ؟ ...
    این مرد دیگه چشمش به پول افتاده دیگه از اینجا نمی ره ...

    و با ناچاری در حالی که خیلی ناراحت شده بود , پولو داد بهش و گفت : بگیر ... ان شالله خدا بهت یکم انصاف بده ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان