قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و سوم
بخش سوم
ساعت هفت و نیم شب بود که مریم داشت به سیما دیکته می گفت و آسیه خانم با صبر داشت به مادرشوهر مهری می رسید ... شام و دواهاشو داد و براش لگن گذاشت ...
تازه از کار فارغ شده بود که مهری در خونه رو باز کرد و اومد تو ...
زمین یخ زده بود و هوا به شدت سرد بود ...
چیزایی که خریده بود رو به زحمت با خودش حمل می کرد و مراقب بود زمین نخوره ... یه مقدارشو گذاشت دم زیرزمین و بقیه رو با خودش برد بالا ...
مریم رفت به استقبالش و کمکش کرد ...
مهری گفت : آخ خدا رو شکر تو اینجایی , دلم شور می زد نکنه رفته باشی ... اونقدر سرم شلوغ بود که نتونستم یک تلفن بزنم ...
سلام مامان , چرا اوقات شما تلخه ؟ چیزی شده ؟ ...
گفت : نه مادر ... خسته نباشی , چیزی نشده ... بده اینا رو به من جابجا کنم , تو بیا چایی حاضره ... بشین خستگیت در بره ...
و کیسه ها رو از مهری گرفت و رفت پایین ...
مهری گفت : بچه ها زود باشین جمع و جور کنین , دکتر فلاح داره میاد مادر جون رو ببینه ...
مریم گفت : من می تونم کمک کنم ؟
مهری گفت : تو اول بگو به شوهرت زنگ زدی ؟
مریم اخمش رفت تو هم , انگار اصلا فراموش کرده بود چرا اومده اونجا ... سرشو تکون داد و گفت : نه , نمی خوام زنگ بزنم ...
مهری گفت : مریم جون من قول دادم , باید بزنی ... نمی شه , مرد بیچاره داشت دق می کرد ... ندیدی چقدر التماس کرد ؟ ...
حالا برو این شیرینی ها رو بذار تو ظرف , منم برم به مامان کمک کنم ...
دستت درد نکنه , یک زنگ بزن ...
گوش کن به حرف من ...
مریم با خودش می گفت : من چرا اصلا امین رو فراموش کرده بودم ؟ امروز اصلا یادش نیفتادم ... چه آدم بدی هستم من ...
یعنی من بی عاطفه ام ؟
ناهید گلکار