قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم
امین کنار تلفن چند بار خوابش برد و بیدار شد و هر بار با اشتیاق اینکه مریم زنگ زده , گوشی رو برمی داشت ... ولی خبری از اون نبود ...
پری خانم مرتب بهش التماس می کرد : تو رو خدا یک چیزی بخور ...
ولی امین به جز یک لیوان آب پرتقال که پری خانم براش گرفته بود , چیزی از گلوش پایین نمی رفت ...
دست هاشو به هم می مالید و انتظاری سخت و کشنده رو تجربه می کرد ...
سر شب یدالله خان که خیلی دلواپس مریم بود , فرش فروشی رو تعطیل کرد و رفت خونه ...
از اینکه خبری از مریم نشده بود , خیلی عصبانی بود ...
این بار از دست اونم کفرش در اومده بود ... می گفت : عجب دختر بی فکر و بی عقلیه , حساب نمی کنه یک عده اینجا نگرانش هستن ...
اگر زنگ زد , بدین به من باهاش حرف بزنم ... انگار به اسب شاه گفتن یابو ... دیگه قهر یک شب بس بود , پاشو بیا خونه ت ... چه معنی داره زن بره خونه ی مردم غریبه بخوابه ؟ معلوم نیست الان چه بلایی سرش بیارن ...
پری خانم گفت : تو رو خدا نفوس بد نزن , ان شالله طوریش نشده ...
امین رفت تو فکر و گفت : نکنه اون زن پول می خواد تا مریم رو بده ...
نهال خندید و گفت : داداش , مریم خودش رفته ... گروگان که نگرفتنش ...
یدالله خان یه نگاه بدی بهش کرد که خنده رو لبش ماسید و گفت : منظورم اینه که اون زن اگر پول می خواست همون دیشب می گفت ...
امین دلشوره گرفته بود و پرسید : تو صدای مهری خانم رو شنیدی ... زن بدی نبود , نه ؟
نهال گفت : نه , نبود ... خاطرتون جمع , حتما زنگ می زنه ...
امین گفت : پس چرا نمیاد ؟ ... چرا زنگ نمی زنه برم دنبالش ؟ ... عه , تمومش کن دیگه مریم ... طاقت ندارم ...
ناهید گلکار