خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش هشتم




    مریم گفت : فدای سرتون , شما اینقدر خوبین که من نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم ... شما منو از تو کوچه , تو اون برف نجات دادین ... فکر نمی کنم هر کسی این کارو بکنه ... پول در مقابل کار شما ارزشی نداره ...
    مهری گفت : همه ی اینا رو گفتی , برو زنگ بزن خیال اون مرد رو راحت کن ... منم کار مهمی نکردم , هر کس بود همین کارو می کرد ...
    راستی امروز تا رفتم بیمارستان , همه سراغتو گرفتن ... از جمله دکتر فلاح خیلی برات نگران بود ...


    صدای زنگ در اومد ...
    مهری خودش رفت درو باز کرد و همراه دکتر اومدن بالا ...
    دکتر به محض اینکه چشمش به مریم افتاد , خندید و گفت : چقدر صورت شما عوض شده ؟ مثل اینکه اینجا خیلی خوشحالین ؟
    مریم گفت : سلام ...
    دکتر باز با خنده گفت : نمی خوای برگردی خونه ی خودت ؟
    مریم گفت : ببخشید , هنوز نمی دونم ... ولی می خواستم از زحمت هایی که برای من کشیدین , تشکر کنم ... اون زمان خیلی نیاز به کمک داشتم ... نمی دونستم این همه آدم خوب تو این دنیا هست ...
    دکتر همین طور که می رفت به اتاق بغلی برای دیدن مریضش , گفت : این همه آدم خوب نه , مهری خانم یک جواهره ... تو بیمارستان و درمونگاه , همه ی ما رو اون شاد نگه می داره ...
    من یکی که هر بار می ببینمش , خستگیم در می ره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان