قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
- مریم ؟ مریم ؟ ...
مریم آهسته گفت : بله ...
امین داد زد : خوبی ؟ بلایی سرت نیومده ؟ ...
همه ریختن بودن دور تلفن ... گوهر و پری خانم و نهال گریه می کردن و غلامرضا بغض کرده بود و منتظر یه تلنگُر بود که اشکش سرازیر بشه ...
امین گفت : حرف بزن , تو رو خدا یک چیزی بگو ... حالت خوبه ؟
مریم گفت : ببخشید اذیت شدی , می دونم ... باور کن نمی خواستم تو رو ناراحت کنم ...
ولی دیگه به اون خونه برنمی گردم ... امین نمی تونم ... اونجا کسی منو نمی خواد ...
امین دوباره پرسید : اول بگو حالت خوبه یا نه ؟
گفت : آره , خوبم ... خونه ی مهری خانم هستم ... آدم های مهربون و خوبی ، خدا سر راهم گذاشت ...
گوهر خانم التماس می کرد : بده گوش رو به من ...
امین دسشو پس زد و ادامه داد : مریم جان , عزیز دلم , تو که می دونی من چقدر دوستت دارم چرا این حرف رو می زنی ؟ بگو کجایی , بیام پیشت ... حرف می زنیم , اگر قانع نشدی هر کاری تو گفتی می کنم ... قول می دم ... تو فقط آدرس بده ...
مریم پرسید : صدای مامانم بود ؟
امین گفت : خوب , بله ... تو همه رو نگران کردی ... بیچاره ها تو این برف این همه راه رو اومدن ... نمی خواهی اونا رو ببینی ؟ ...
مریم گفت : تو رو خدا اومدن ؟ مامان و بابام اونجان ؟ گوشی رو بده به مامانم ... تو رو قرآن ...
و در یک آن بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن ...
ناهید گلکار