قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و چهارم
بخش پنجم
غلامرضا خان آخر از همه رفت تو ...
نگاهی از روی کم توقعی بهش کرد و گفت : این بود رسمش بابا ؟ اینطوری ما رو جون به سر می کنی ؟
من تو رو دختر عاقلی می دونستم , نباید این کارو می کردی ... منو شرمنده ی خانواده ی شوهرت کردی ...
همه رفتن اون اتاق و روی مبل های کهنه ی فنر در رفته نشستن ...
آسیه خانم همین طور که چایی می ریخت , گفت : پس آقا امین شمایید که مریم خانم ما اینقدر دوستش داره ...
این دختر ما یکم دلش کوچیکه ... راستش میگه من دست رو خواهر شوهرم بلند نکردم ... هم بهش برخورده هم ترسیده ...
خیلی واضح و روشنه , این دختر اینجا تنهاس ... غربیه ... خدا رو شکر که مادرشوهر خوبی داره ...
ولی نمی شه ازش ایراد گرفت , حداقل شما که پدرش هستین درکش کنین ...
بفرمایید چایی ... این آقا امین از همه بهتر زنشو می فهمه ... آفرین به شما مرد نمونه ... پاتون چیزی شده ؟
امین گفت : نه , چیز مهمی نیست ... ولی کاش شما به ما خبر می دادین اینجاست , اینقدر نگرانش نمی شدیم ...
آسیه خانم گفت : والله خبر که دادیم , مهری دخترم زنگ زد به شما ... ولی این دختر ما تا پیش پای شما به من گفت نمی خوام برگردم ... چیکار می کردیم ؟ ...
الانم سر حرفش مونده ...
گوهر همین طور تو صورت مریم نگاه می کرد و دعا می خوند و بهش فوت می کرد ...
پری خانم گفت : بشکنه دستی که نمک نداره ... مریم جون ما چیکارت کردیم ؟ اینو بگو ... چی خواستی در اختیارت نبود ؟ نصرت هم اگر حرفی می زنه به خاطر خودته , بد تو رو که نمی خواد ... خواهر بزرگ تو محسوب میشه ... من که بهت گفتم اون با نهال و بقیه هم همینطوره ...
مریم گفت : می دونم مامان ولی موضوع اصلا نصرت خانم نیست ... من نمی خوام ... یعنی دیگه نمی تونم تو اون خونه برگردم ...
پری خانم گفت : گوهر جون تحویل بگیر دخترت رو ... میگم خیره سره , ناراحت نشین ... این حرفا چه معنی می ده ؟ ...
ناهید گلکار