قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و پنجم
بخش پنجم
دسته جمعی از ده راه افتادن و از باغ های میوه که حالا پر بود از شکوفه های رنگارنگ , گذشتن و لذت بردن ...
اما وقتی از سرازیری تپه پایین می رفتن ، از زیبایی اون منظره , ماتشون برد ... بهشتی اونجا بود باورنکردنی ...
یک رودخونه پر آب و چمنزاری پر از گل های رنگ و وارنگ ... اون همه گل شقایق , گل های سفید و لاله های کوچولوی زردرنگ , گل های بنفش شیپوری , همه رو مات زده کرده بود ... نمی دونستن اون همه زیبایی رو چطور هضم کنن ...
امین دیگه نمی تونست مثل سابق از اون سرازیری به راحتی پایین بره .. دست تو دست مریم بودن ... آهسته , آخر از همه رسیدن پایین و انگار دوباره تمام اون عاشقی هایی که این جا با هم داشتن براشون زنده شده بود ...
و این طوری نُه روز گفتن و خندیدن و خوردن و گشتن ...
اطراف اون روستا پر بود از بهشت هایی که برای همه دیدنی و لذت بخش بود و بالاخره لحظه ی خداحافظی رسید ...
پری خانم می گفت : باور کنین تو عمرم اینقدر بهم خوش نگذشته بود ... خیلی عالی بود و من نمی دونم چطور تشکر کنم ...
و از این باب , یکی یکی گفتن و گفتن ...
همه شاد بودن و پشت ماشین هاشون پر شد از تخم مرغ محلی و نون و ماست و سرشیر و ناهار مفصلی که برای تو راهشون با خودشون برده بودن ...
و اینطوری راهی تهران شدن ...
تیر ماه سال هفتاد و دو
اون روز مریم برای امین یک تولد غافلگیری گرفته بود و همه رو شام دعوت کرده بود ...
نزدیک ظهر بود ... مریم خرید زیادی کرده بود ...
از تو پارگنیگ همه ی چیزایی که خریده بود رو گذاشت تو آسانسور و رفت بالا و باز به هزار زحمت اونا برد تو آپارتمانش ...
تند و تند دور خودش می گشت ... تلفن رو برداشت و زنگ زد به مهری و گفت : مهری , سیما کجاست ؟
می دونی هنوز نیومده , هیچ کار نکردم ...
دارم دیوونه میشم , اگر سیما نیاد می مونم به خدا ...
مهری گفت : نگران نباش , تو راهه ... الان می رسه , می خوای منو و مامان هم بیایم ؟
مریم گفت : تو الان باید راه بیفتی تا به مهمونی برسی , کجا می تونی به من کمک کنی ؟ ...
اگر سیما زود بیاد , سوگند هم هست ... این دختر من به هوای سیما کار می کنه ... خیلی خوب , من برم ... دیر نکنی , تو رو خدا راه بیفت ...
به آسیه جون سلام برسون ...
ناهید گلکار