خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۸:۲۰   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش ششم



    یک مرتبه یک درد شدید تو دلش احساس کرد ... فکر می کرد از استرس زیاد و گرسنگی اینطوری شده ...
    چون مدتی بود هر وقت کار زیاد می کرد یا غذا نخورده بود , اینطوری دلش درد می گرفت و بعدم خود به خود خوب می شد ... این بود که اهمیتی نداد و مشغول کار شد ...
    فقط درِ یخچال رو باز کرد و یک لیوان شیر خورد ...
    قبل از سیما , سوگند , دخترش , که حالا هفده سال داشت و دو سال بعد از اون ماجراها به دنیا اومد بود از راه رسید و بعدم سهیل , پسرش , که دو سال از سوگند کوچیکتر بود ...
    و هیچ کدوم متوجه ی صورت مریم نشدن که از شدت درد در هم رفته بود ... هر دو گرسنه بودن ...
    مریم گفت : صبر کنین سیما بیاد با هم بخوریم , ناهار حاضره ... ولی تو رو خدا بچه ها برای شام کمک کنین ...
    هیچ کار نکردم و حالمم زیاد خوب نیست ...
    سوگند گفت : چرا مامان جان ؟ چی شدین ؟
    گفت : چیز مهمی نیست , فقط دلم درد می کنه و آروم هم نمی شه ...
    سهیل گفت : از بس کار می کنین ... چقدر بابا میگه کار نکن ... خوب خسته میشی , دیگه از وقتی من خودمو شناختم یا درس می خونین یا سر کار بودین ...
    سیما کی میاد ؟ من طاقت ندارم مامان , دارم ضعف می کنم ...
    سوگند گفت : ببخشید تو نبودی به دوستت پُز می دادی مامانم استاد دانشگاست ؟
    سهیل گفت : چی میگی تو ؟ من می گم خودشون رو اذیت نکنن ... باز تو بی ربط گفتی ؟ ...
    مریم همینطور که داشت میوه ها رو می شست , گفت : جر و بحث نکنین ...
    سوگند , تو میز رو بچین الان سیما می رسه ... منم ناهار بخورم بهتر می شم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان