خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۰۸:۳۳   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و ششم

    بخش چهارم



    وقتی مهری لیوان رو دست مریم می داد , گفت : مریم صورتت زرد شده , به خدا اینطوری به نظرم می رسه ...

    مریم گفت : نه بابا , الان آرایش می کنم خوب می شم ... خسته شدم ...


    ساعت شش بود که همه چیز آماده شده بود و منتظر مهمون ها بودن ... سیما و سوگند خونه رو تزیین کردن و شمع روشن کردن ... سالن پذیرایی اونا پر بود از انواع میوه و شیرینی و خوراکی های مختلف ...

    سوگند دوربین فیلمبرداری رو دستش گرفت و تیکه تیکه فیلم می گرفت ...

    - خوب حالا مامان داره آماده میشه برای تولد عشقش , امین خان ...

    مریم گفت : از من نگیر هنوز حاضر نیستم ...

    سوگند دنبال مریم راه افتاده بود هی می پرسید : خیلی بابام رو دوست داری ؟ خاله مهری نگاه کن خجالت می کشه ...

    مریم با اون حالش از دوربین فرار می کرد و سوگند دنبالش می رفت ...

    نسرین اولین نفر بود که اومد ... به محض این که رسید , با مریم که به زور ظاهر خودشو خوب نشون می داد روبوسی کرد و بعد با سوگند و سهیل ...

    به سوگند گفت : الهی فدات بشه عمه که روز به روز خوشگل تر میشی ...

    مریم گفت : خوش اومدی نسرین جون , آقا ناصر کی میاد ؟

    گفت : تو اول به من بگو چرا نصرت رو دعوت کردی ؟ شاید دلت می خواست تولد شوهرت رو هم بهت زهرمار کنه ... ولش کن دیگه , همه جا فِتنه به پا می کنه ... تا یک چیزی درست نکنه خیالش راحت نمی شه .... آخه مریم جون نمی بینی دخترش باهاش قهره , تو چرا دعوتش کردی ؟ چند سال بود از دستش خلاص شده بودی ...

    مریم همین طور که دل دردش آزارش می داد , گفت : نگو تو رو خدا ... بالاخره خواهر و برادرن , دلش نشکنه ... همه اینجان ؛ نمی شه که اون نباشه ... خواهر بزرگتره ...

    نسرین پرسید : تو حالت خوبه ؟ چرا به خودت می پیچی ؟

    مریم گفت : چیزیی نیست , یکم دلم درد می کنه ...

    مهمون ها یکی یکی رسیدن ... پری خانم هم با نصرت و مجتبی اومدن ...

    قرار بود یدالله خان آخر از همه امین رو بیاره خونه و وانمود کنه دلش برای مریم و بچه ها تنگ شده و این طوری امین رو غافلگیر کنن ...

    جوون ها منتظر نشدن ... موسیقی گذاشته بودن و می رقصیدن که امین رسید ...

    چراغ ها رو خاموش کردن و موسیقی رو قطع ... همه سکوت کرده بودن و تو تاریکی و نور شمع منتظر امین بودن ...

    در باز شد و امین و آقا یدالله وارد شدن ... صدای جیغ و هورا و تولدت مبارک به هوا رفت ... شلوغ بود و سر و صدا ... همه دست می زدن و می خندیدن و چراغ ها رو روشن کردن ...

    امین پرسید : کو مریم ؟ قایم شده ؟ مریم کو راستی ؟

    همه یک آن ساکت شدن ... مریم نبود ...

    یک مرتبه نهال داد زد : مریم جون ؟؟؟ داداش بدو مریم از حال رفته ...

    امین فورا دوید و سر مریم رو گرفت تو بغلش و گفت : یکم آب بدین بزنم به صورتش ...
    مامان , مریم تب داره ... تنش خیلی داغه داره می سوزه ...

    مهری گفت : چند بارم بالا آورد ... از ظهر حالش خوب نبود , هر کاری کردم نیومد بریم دکتر ...

    هر کس چیزی می گفت ولی مریم به هوش نیومد و فورا امین بغلش زد و با مجتبی و علی و سهیل بردنش بیمارستان ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۹۶   ۰۸:۴۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان