قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و هفتم
بخش دوم
راستش یک اعتراف دیگه پیشت بکنم ؟ تا حالا بهت نگفتم ...
من همون اول که دیدمت , ازت عقب بودم ...
وقتی می ترسیدم و تو با شجاعتت منو مسخره می کردی , وقتی می دیدم تمام وقت بیکاریت رو کتاب می خونی , احساس می کردم موجود با ارزشی هستی و برای تلاشی که برای پیشرفتت می کردی تحسینت می کردم ...
می دونم هیچ وقت به زبون نیاوردم ... آره , گاهی هم اذیتت کردم ولی باور کن همیشه قبولت داشتم ... آخه من مَردم و یادم دادن نباید از زن تعریف کرد ... یادم دادن مرد باید از زن سر باشه , اگر نبود زنشو تحقیر کنه و این طوری مردونگی خودشو نشون بده ...
و من متاسفانه گاهی این کارو کردم ...
مریم به خدا فکر نکنی تلاش تو رو ندیدم ... تو زن مهربون و با احساسی هستی که در کنار این همه تلاش , همه جوره به من می رسیدی و حتی به مامانم یا آقا جونم ...
یادمه اونا هر کاری داشتن تو رو صدا می زدن ...
اگر ازت تشکر نکردم برای این بود که بهم می گفتن پررو میشی ...
معذرت می خوام عشقم ...
اما یک سوال , چرا تو هیچ وقت به من حرفی نمی زدی ؟ من فهمیدم و می دونستم که چقدر نصرت تو رو اذیت می کنه ... ولی به نظرم طبیعی بود , چون تو یک طوری هستی که آدم بهت حسودی می کنه ...
نصرت هم چشم نداشت تو رو ببینه , برای اینکه همه تو رو دوست داشتن ...
چه می دونم , خیاطی بلدی ... بافتی های عالی می بافی ... آهان چیزه , دستپخت عالی و بی نظیری داری ...
امین یک مرتبه بغض گلوشو گرفت و چشم هاش پر از اشک شد ... دست مریم رو بوسید و گفت : من خوشبخت ترین مرد عالمم چون تو رو دارم ... من فقط در کنار تو هیچ وقت نقص عضوم رو احساس نکردم ... نمی دونم چیکار می کردی ؟ ولی حتی پیش پدر و مادرم هم این احساس رو داشتم ...
ناهید گلکار