قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
مریم یکم خیالش راحت شد و تا سرشو گذاشت رو بالش , خوابش برد ...
امین رسید خونه ... با پرخاش به سهیل گفت : تو با بی عقلی های خودت همه رو ناراحت می کنی و متاسفانه فکر می کنی عقل کلی ...
سهیل گفت : من عقل کل نیستم , شما عقل کلی ... ولی به من بگو چرا بااون پسره رفتین ؟
مگه من ازتون نخواستم با شما بیام ؟ به من دروغ گفتین نمی رم ...
امین گفت : ببخشید از شما اجازه نگرفتم ... تو وکیلی ؟ یا برادر وکیل داری ؟ ... اون پیشنهاد کرد , منم قبول کردم ... دلیلش این بود ...
سهیل گفت : ولی اون منظور داره , می خواد به ما نزدیک بشه ... از صبح موقع عمل تا آخر شب اونجا چه غلطی می کرد ؟ ...
فقط به خاطر استادش بود ؟ یا دختر استادش ؟
امین گفت : تو نمی خوای حرف دهنت رو بفهمی ... نمی دونی داری به خواهرت توهین می کنی ؟
سوگند گفت : ببین بابا چه طوری حرف می زنه ... که انگار من سجادی رو آورده بودم اونجا ... اگر اون چیزی که تو میگی بود , که نبود , من می فهمیدم ... ولی بابا به خدا کاری نکرد که من بهش شک کنم ...
امین رفت تو فکر و آهسته گفت: سوگند ؟؟ تو میگی به خاطر سوگند با من اومده بود ؟
سهیل گفت : به خدا خودم دیدم چطوری بهش نگاه می کرد , برای همین دیگه محلش نذاشتم ...
اولش باهاش گرم گرفته بودم ولی وقتی دیدم حواسش به سوگنده , می خواستم فکشو بیارم پایین ...
امین گفت : ولی سوگند که هنوز بچه ست , وقت این حرفاش نیست ...
نه , فکر نکنم ... خوب اگر اینطوری باشه , من کمکش رو قبول نمی کنم ... ولی از کجا بفهمیم ؟
سوگند گفت : تو رو خدا بابا به حرف این دیوونه گوش نکنین , به زمین و زمون شک داره ... والله این طوری نیست ...
داره به اون بیچاره تهمت می زنه ...
سهیل گفت : به جون مامان , خودم دیدم ... مگه مریضم بیخودی حرف درست کنم ؟
امین گفت : ساندویچ ها رو آوردم , یک طوری گرمش کن بخوریم ... این پسر ما از بس به فکر پدرش بود نذاشت دو لقمه بخورم ... دارم ضعف می کنم ...
تو سهیل , دارم بهت می گم ؛ تکرار نمی کنی ها ... دفعه ی آخرت باشه این طوری رفتار کردی ...
بزرگترِ سوگند , منم ... اگر چیزی دیدی بیا به من بگو ...
ناهید گلکار