قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و سوم
بخش اول
آرمین اومد جلو و گفت : ببخشید غیر وقت ملاقات اومدم , بعد از ظهر شلوغ میشه نمی تونستم شما رو ببینم ...
مریم گفت : بفرمایید , خوش اومدین ... ولی لازم نیست این همه زحمت بکشین ...
آرمین گل ها رو دوباره داد به سوگند و گفت : قابلی نداره ...
سوگند با یک نگاه سرد اونا رو گرفت ... هیچی نگفت و یک طوری که انگار پرتش کرده , گذاشت رو میز ... از اینکه از دیدن اون منقلب شده بود , از خودش بدش اومد ...
بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون ...
آرمین مونده بود چی بگه ... در واقع اون برای دیدن سوگند اومده بود , یکم من و من کرد و بلاتکیف ایستاد ...
مریم گفت : از دانشگاه چه خبر ؟ مدتی من اصلا نتونستم سری بزنم ... ان شالله برای اول ترم حالم خوب می شه ...
آرمین همین طور که نگاهش به در بود , گفت : ما همه منتظر شما هستیم ... بچه ها شما رو خیلی دوست دارن مخصوصا اون بحث های ادبی که با هم داشتیم ... راستی کتابتون به کجا رسید ؟ ...
تلفن زنگ خورد ... آرمین گوشی رو برداشت و داد دست مریم ...
امین گفت : مریم جان می خوام باهات صلاح و مشورت کنم ... دکتر بهاری زنگ زده میگه بیاین صحبت کنیم ... چیکار کنم ؟ به نظرت برم یا صبر کنیم تا دادگاه ؟ ...
مریم گفت : عزیزم ما خیلی سختی کشیدیم , دیگه حوصله ی دردسر رو ندارم ... اگر دکتر بهاری زنگ زده حتما می خواد قضیه رو تو خودمون حل کنیم , برو ببین چی میگه ...
به هر حال عمدا که نکرده ... فقط تنها نرو , زنگ بزن آقا مجتبی بیاد یا با آقا جون برو ...
آرمین گفت : میشه گوشی رو بدین به من ؟
مریم با اکراه گفت : با آقا آرمین صحبت کن ... مراقب خودت باش ...
آرمین گفت : سلام آقا امین , می خواین من باهاتون بیام ؟ اجازه می دین ؟
امین گفت : شما اونجا بودی ؟ نمی دونم ... راستش ... خوب بیا , بالاخره حالا دیگه شما هم تو جریان هستی ...
بیا پس , منتظر می شم تا شما برسین ...
ناهید گلکار