قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و پنجم
بخش سوم
امین و سیما با هم سوار ماشین شدن و راه افتادن به طرف خونه ...
اون تو افکار خودش غرق بود ... حتی گاهی جلوشم نمی دید ...
تمام فکر امین این بود که چرا دکتر اسمی از سهیل نبرده ؟ شایدم اصلا اونو نشناخته ...
دلش می خواست هر چه زودتر به خونه برسه و با سهیل حرف بزنه ... در عین حال دلش نمی خواست غیر خودشون کسی از این موضوع خبردار بشه ...
بیشتر می ترسید به گوش مریم برسه ...
برای همین مدتی اصلا فراموش کرد که سیما کنارش نشسته ...
تا سیما خودش به حرف اومد و گفت : چی شده آقا امین که شما اینقدر تو فکری ؟
امین گفت : چیزی نیست , برای مریم نگرانم ... می ببینن که چقدر لاغر و ضعیف شده ...
سیما گفت : خدا رو شکر کنین که رو به بهبوده ...
دیگه تموم شد ... اگر بیاد خونه , دوباره سر حال میشه ... مریم که خوشبخته , منو بگین که راه نجاتی ندارم ... اقلا اون شما رو داره که به نظرم بزرگترین نعمت رو خدا بهش داده ... ان شالله قدر شما رو می دونه ...
امین گفت : ولی شما مشکلی ندارین که ... هم شما هم مهری خانم کار می کنین و درآمد خوبی هم دارین ...
سیما یکم خودشو به امین نزدیک کرد و با صدایی مظلومانه و سری کج گفت : تنهام آقا امین ... می دونین من به خاطر مادرم شوهر نکردم ... ستاره و سعید هر دو رفتن سر زندگی خودشون , می دونین بیشتر کارای عروسی اونا رو من کردم ؟ ...
مامانم رو کردم الگوی خودم و بیخودی زندگیم رو نا بود کردم ...
امین گفت : شما هنوز جوونین , خیلی وقت دارین ... چرا ازدواج نمی کنین ؟ ...
روشو کرد به پنجره ی ماشین و یک آه عمیق کشید و گفت : برای اینکه کسی رو که می خوام و خیلی وقته عاشقانه دوستش دارم , برای من دور از دسترسه ...
امین که حوصله ی شنیدن این حرف ها رو نداشت , سکوت کرد ... نه براش جالب بود نه می خواست بدونه که سیما برای چی ازدواج نکرده و عاشق کی شده ...
ناهید گلکار