قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و پنجم
بخش چهارم
وقتی رسیدن خونه , سوگند و سهیل و آرمین دور میز آشپزخونه ناهار می خوردن ...
تا در باز شد , لقمه تو گلوی سهیل موند ... زود بلند شد و با شرم اومد جلو و پرسید : بابا چی شد ؟ امین یه چشمک بهش زد و پرسید : برای منم ناهار هست ؟ ...
آرمین هم تمام قد ایستاد ... اومد حرفی بزنه ولی متوجه شد که امین نمی خواد جلوی سیما چیزی بگه ...
برای اینکه گفت : بشین پسرم ... بشین شما غذاتو بخور , من الان میام ... تو هم برو سهیل ...
سوگند , سیما رو برد تو آشپزخونه و فورا برای اون باباش بشقاب گذاشت و بقیه ی غذا رو کشید ...
امین اومد و گفت : به به لوبیا پلو ... دست مامان گوهرت درد نکنه ...
اونا مشغول شدن ولی سهیل رفت به اتاقش و برنگشت ...
تا غذاشون تموم شد , سیما زود شروع کرد به جمع کردن میز و با حالتی محبت آمیز از امین پرسید : سیر شدین ؟ الهی بمیرم حتما خیلی هم خسته شدین ...
اگر اهل دسر هستین من می تونم زود درست کنم براتون ... شیرینی حالتون رو جا میاره ...
امین گفت : نه , مرسی ... آقا آرمین با من بیاین ...
و با هم رفتن به اتاق سهیل ...
سیما یکی زد به بازوی سوگند و با طعنه و یه لبخند شیطنت آمیز پرسید : این اینجا چیکار می کنه؟ خبریه ؟
سوگند که متوجه شده بود که امین نمی خواد جلوی سیما حرف بزنه , گفت : نمی دونم , من تازه اومدم ...
اینجا پیش سهیل بود ... با بابام می رن برای شکایت از دکتر , داداشش وکیله ... اینقدر ازش بدم میاد , حوصله شو ندارم ... تو این بدبختی های ما اینم قوز بالا قوز شده ...
امین خیلی خلاصه جریان رو گفت و آرمین در حالی که تمام قلب و روحش رو پیش سوگند جا گذاشته بود و دلش نمی خواست بره , خداحافظی کرد و رفت ...
ولی از اینکه تونسته بود به این زودی وارد خونه ی سوگند بشه و با هم ناهار بخورن , خوشحال بود ...
ناهید گلکار