قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و پنجم
بخش پنجم
امین یکم خوابید و بعد دوش گرفت و لباس پوشید ... از اتاق خواب اومد بیرون و در اتاق سهیل رو باز کرد و گفت : حاضر شو بریم پیش مامانت ...
زود باش , وقت ملاقات نزدیکه ... من دیروز هم نبودم ...
سهیل بدون چون و چرا گفت : چشم , الان میام بابا ...
سیما تو هال نشسته بود گفت : من دیگه نیام , صبح مریم جون رو دیدم ... وای چقدر این ادکلن شما خوشبوست , اسمش چیه ؟
امین گفت : نمی دونم مریم برام می خره , من تو این چیزا وارد نیستم ... سوگند خوابه ؟
سیما گفت : بله خوابیده , می خواین صداش کنم ؟
امین جواب نداد و خودش رفت طرف اتاق سوگند و زد به در و پرسید : سوگند جان , بابا میای بریم بیمارستان ؟
سوگند خواب آلود گفت : آره , حتما ... الان حاضر می شم ...
امین وقتی برگشت , سیما چایی ریخته بود و گذاشته بود رو اُپن و یک ظرف شکلات و چند تا بیسکوییت کنارش و با حالتی خیلی خودمونی گفت : آقا امین تا چایی نخورین نمی ذارم برین ...
امین گفت : بَه , چایی آماده بود ؟ دست شما درد نکنه ... این چند روزه اصلا وقت چایی خوردن نداشتم ...
تا بچه ها حاضر می شدن , سیما کنار امین نشست و آهسته گفت : الهی بمیرم , کاش زودتر اومده بودم بهتون می رسیدم ...
امین از لحن اون خوشش نیومد ... زود چایی رو داغ سر کشید و کفششو پاش کرد و زیر لب گفت : خداحافظ ...
و رفت ...
بچه ها هم دنبالش ...
ناهید گلکار