قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هفتم
بخش چهارم
به محض اینکه نشستن , سر حرف باز شد ...
خواسته یا ناخواسته , ماجرای دادگاه و شکایت دکتر و مراحل اونو با هم مرور کردن ...
هر کس چیزی گفت و این طوری خیلی زود با هم صمیمی شدن و تنها خانم آرش و سوگند ساکت بودن و گوش می کردن ...
و هر چند دقیقه یک بار نگاهی بهم می نداختن و یک لبخند مصنوعی به هم می زدن ...
از اون شب به بعد آرمین , امید تازه ای تو زندگیش پیدا شد ... چون با چند بار نگاه کردن به سوگند متوجه شده بود که دیگه اون بی تفاوتی قبل رو نداره ...
با هر بار تلاقی نگاهشون , شرم و دستپاچگی رو تو صورت اون می دید و این برای اون یعنی یک دنیای قشنگ از عشق ...
اون همه تنهایی ها و احساس بی کسی های اون , جای خودشو به یک حس پاک و زیبا داده بود ...
اواخر پاییز بود که اون حادثه اتفاق افتاد ...
درست همون زمان که خداوند قشنگ ترین رنگ ها رو روی درخت ها می پاشه ...
مریم از دانشجوهاش خواسته بود برای تحقیق به صورت گروهی هر دو ماه یک بار روی یک آسیب اجتماعی کار کنن ...
یکی از اون پروژه ها حفظ محیط زیست بود که اونا یک روز در ماه رو به این کار اختصاص دادن و برای جلوگیری از آلودگی هوا و تمیزی محیط زیست , دسته جمعی می رفتن به اطراف شهر و به طور نمادین , زباله جمع می کردن ...
اون روز هم قرار بود به کوه های شمال تهران برن ...
برای همین مریم از سوگند خواست همراه اونا باشه و سوگند که از خدا می خواست , قبول کرد و با هم رفتن ...
ماشین رو پای کوه نگه داشت و پیاده از سربالایی رفتن بالا تا برن به جایی که دانشجوهاش منتظرشون بودن ...
اما آرمین تو پیچ اول , مشتاقانه ایستاده بود ...
ناهید گلکار