قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هشتم
بخش دوم
با خودش فکر می کرد ؛ بگو پسر , نترس ... کسی نیست برات این کارو بکنه , خودت باید بگی ...
زود باش دیگه ... ترسو , اینجا بهترین جاست ...
ولی بازم ساکت می مونده بود ...
تو اون سرما , صورتش داغِ داغ شده بود ... تا مریم ازش پرسید : دلم نمی خواد یاد مادرتون بیفتین و ناراحت بشین ولی می خواستم بپرسم مادرتون کی فوت کردن ؟
آرمین گفت : یک ماه پیش , سال ایشون بود ... مریض بودن , برنشیت مزمن داشتن ... خیلی معالجه کردیم ...
ولی نشد ... اوایل تنگی نفس داشتن که زود خوب می شدن ولی کم کم مزمن شد تا جایی که نای و نایژه هاشون آسیب زیادی دیدن ... دیگه تو بیمارستان بستری نمی شدن , تو خونه ازشون نگهداری می کردیم ...
اغلب بهشون اکسیژن وصل بود ... هفته ای یک بار کپسول های بزرگی بود که میاوردن در خونه و عوض می کردن و می رفتن ...
این طوری چهار سال زندگی کردن ولی خیلی سخت بود و زجر می کشید ... تو این مدت هم انگار من مادر نداشتم ...
به هر حال راضیم به رضای خدا ...
مریم پرسید : پدرتون چی ؟ خیلی ناراحتن ؟
گفت : اووو , خیلی ... اونقدر که تصمیم گرفت به جای اینکه خودشو بُکشه , بیست روز بعد از فوت مامانم ، زن عقد کنه ...
و با خنده ی تمسخر آمیزی گفت : زن گرفت , افسردگی نگیره ...
الانم هفته ای یکی دو روز میاد خونه و بعد می ره پیش اون خانم ...
مریم گفت : واقعا ؟ اون خانم نیومده پیش شما پس ...
اینطوری اذیت می شدین , بهتر ... حالا شما تنهایی ؟ ...
آرمین گفت : بله ولی من می خوام زن بگیرم ... نه برای اینکه تنها هستم , برای اینکه ... برای اینکه ... اون ...
استاد اجازه می دین ... من ... یعنی من کسی رو ندارم , خودم باید دست به کار بشم ... میشه سوگند خانم رو ازتون خواستگاری کنم ؟
مریم گفت : نه , از آب گل آلود ماهی گرفتی؟ ...
پرسید : چرا ؟ من خیلی کمم برای سوگند خانم ؟
مریم گفت : نه ... برای اینکه سوگند هنوز وقت ازدواجش نرسیده ... اگر اونو می خوای , صبر کن ...
فقط بین من و شما بمونه , به کسی نگو ...
و بهم قول بده عجله نکنی ... شاید این یک احساس زودگذر باشه ...
وقتش رو من می گم , باید تو رو خوب بشناسم ...
ناهید گلکار