قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت سی و هشتم
بخش هشتم
مریم گفت : چیکار می تونیم براشون بکنیم ؟
اسد گفت : هیچی خواهر جان ... فعلا باید ساخت ...
تا موقع انتخاب وکیل مجلس میشه , می ریزن تو روستا و بیا و برو راه میندازن ... رای جمع می کنن می رن تهران و تا دفعه بعد پیداشون نمی شه و تمام قول هایی که دادن رو فراموش می کنن ...
تو می خوای چیکار کنی اینجا ؟ ...
نمی شه خواهر جان ... اصلا نمی شه ... کود برای ما می فرستن معلوم نیست کجا می ره , به ما که نمی دن ...
گندم ها اونقدر می مونن و کُمباین نمیاد تا پرنده ها همه رو می خورن ...
نه ماشین آلات کشاورزی هست نه دیگه سرمایه ای ... نه دیگه غیرت کاری ...
برو به امید خدا ... نگران نباش , یک طوری میشه ... ما هم خدایی داریم ...
همه سوار ماشین هاشون شدن و راه افتادن ...
صورت اون روستایی ها جلوی نظر مریم بود ...
روستایی که اون ترک کرده بود مردمش دندون طلا می ذاشتن , حالا هیچکس اصلا دندون نداشت ...
با هر کس روبرو شده بود , حد کثر سه چهار تا دندون تو دهنش بود و زرد و بدنما ...
تو راه نگاه می کرد ... بیابون های اطراف روستاها پر بود از زباله و پلاستیک , پاکت های چییس و پفک ...
نیمه های راه دستشو گذاشت روی قلبش و گفت : امین جان نگه دار , تو رو خدا نگه دار ...
از ماشین دوید پایین ...
یکم تو بیابون رفت جلو و جلوتر و بازم جلوتر ...
و فریادی دادخواهانه سر داد :
آی خدای من , از تو می خوام به داد این مردم برس ...
... شاید اونجا کسی صدای مریم رو شنیده باشه ...
ناهید گلکار