خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۱۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول



    امین دست مریم رو گرفت و به دکتر گفت : باشه , ببین من باهات چیکار می کنم ...
    و همین طور که بد و بیراه می گفت , از اون ساختمون  اومدن بیرون ... زیر بغل مریم رو گرفته بود و هر دو اونقدر ناراحت بودن که نمی تونستن همدیگر رو دلداری بدن ...
    مریم بغض شدیدی داشت ... برای اولین بار نا امید شده بود و احساس می کرد تمام درهای دنیا به روش بسته شده و امین هم وقتی سعی می کرد مریم رو تا ماشین برسونه ...

    داغی تن اونو حس کرده بود و اینکه عزیزترین کَسش اینطور داره جلوی چشمش پر پر می شه , طاقتشو تموم کرد و اشک های پنهانی خودشو که همیشه دور از چشم مریم می ریخت , بی پروا در حالی که سرشو روی فرمون ماشین گذاشته بود مثل سیل جاری کرد ...
    و مانند بچه ها زار زد ...
    مریم هم به پشتی صندلی تکیه داده بود و گریه می کرد ...
    درمونده شده بودن ...

    امین , قدرت نداشت ماشین رو روشن کنه ...
    بالاخره مریم دستشو گذاشت رو سر اون و گفت : امین ؟ تو مثلا باید به من روحیه بدی , این کارو که می کنی من فکر می کنم کارم تمومه چون تو نا امید شدی ...
    امین گفت : نه , هیچ وقت از درگاه خدا نا امید نمی شم ... من تو رو بیمه ی حضرت عباس کردم و می دونم خودش راهشو می ذاره پیش پام ولی خیلی متاسفم برای این دکتر که این طور جون آدما و دردشون براش بی تفاوت شده ...
    میگن دکتر خیلی خوبی بوده ... حالا چرا این طوری شده ؟ نمی فهمم ...
    مریم گفت : دیدی که سرش خیلی شلوغه , حتما کثرت کار ، بی تفاوتش کرده ...


    بعد سکوت کرد ... چنان بغض داشت که راه نفسش بند اومده بود ...
    فکر اینکه تو سن سی و هفت سالگی سهیل و سوگند رو تنها بذاره , دیوونه اش می کرد ...
    چون می دونست امین بعد از اون اونقدر رنج خواهد برد که توان رسیدن به بچه ها رو نخواهد داشت ...
    امین با چشم گریون ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... سر راه نسخه ی دکتر رو گرفت ولی با حرص ...

    دلش نمی خواست مریم بازم آنتی بیوتیک بزنه اما چاره ای نداشت ...
    بعد اونو برد به یک کلینیک و یکی از اونا رو بهش زد و با هم برگشتن خونه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم



    مهری و سیما شنیده بودن که دوباره مریم تب کرده و اونجا بودن ...
    صدای زنگ در که اومد , گوهر خانم از سر سجاده بلند شد و دوید دم در ...
    ولی نه مریم و نه امین نمی تونستن خودشون رو کنترل کنن ...
    با تمام حرف هایی که زده بودن , بازم ته دلشون خالی بود و این حس رو به همه ی اونایی که منتظرشون بودن منتقل کردن ...
    سوگند پرسید : دکتر چی گفت ؟ مامانم خوب نمی شه ؟
    مهری گفت : این چه حرفیه عزیزم ؟ خوب میشه ...
    گوهر خانم وقتی دید که مریم برخلاف مرامی که داشت و جلوی کسی گریه نمی کرد , حالا مثل ابر بهار اشک می ریزه , بدنش سست شد و دستشو گذاشت روی سرش و با چشمی گریون نشست رو زمین و گفت : یا امام رضا بچه رو به تو سپردم ... یا ضامن آهو ...
    سهیل که فکر می کرد چون مَرده و نباید گریه کنه , بغضی که مدت ها بود گلوشو فشار می داد , باز شد و در یک آن همه بدون اختیار نشستن و با هم بدون ملاحظه ی هم گریه کردن ...
    امین براشون تعریف کرد که دکتر چی گفته ...
    مهری اشک هاشو پاک کرد و گفت : غلط کرده , مگه همون یک دونه دکتر تو دنیا هست ؟ من فردا یک دکتر خوب پیدا می کنم , قول می دم بهت ...
    امین گفت : بذار ببینم دکتر بهاری چی میگه ... خدا کنه این وقت شب پیداش کنم ...
    بالاخره بلند شد و زنگ زد ... خوشبختانه مطب بود و به محض اینکه فهمید امین پشت خط هست , جواب داد ...
    امین , جریان رو براش تعریف کرد ...
    دکتر بهاری یکم مکث کرد و با ناراحتی گفت : شما فردا اول وقت بیا بیمارستان , من ترتیبشو می دم ...
    حتما ایشون سرشون شلوغ بوده و متوجه ی وخامت اوضاع نشده ...
    فردا من باهاشون صحبت می کنم ... مریم خانم وضع خوبی نداره ...
    به نظر من برای ایشون یک ساعت هم یک ساعته ... لطفا پشت گوش نندازین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۶/۱۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و نهم

    بخش سوم



    مهری گفت : به نظر منم نباید صبر کنین , ولی نه این دکتر ... الان با شما لج هم کرده و ممکنه برای عمل طولش بده ...
    صبر کنین من به دکتر فلاح زنگ بزنم ...
    دکتر فلاح گفت : چرا پرونده اش رو نیاوردی پیش من ؟
    الان زنگ می زنم دکتر کرمانی براتون وقت می گیرم و بهتون خبر می دم ... منتظر باشین ...


    همه منتظر تلفن دکتر فلاح بودن ...
    گوهر خانم سعی می کرد کمی سوپ به خورد مریم بده ... می گفت : مادر , اگر فردا بخوای عمل کنی باید قوت داشته باشی یا نه ؟ ...
    که تلفن زنگ خورد ...
    مهری به هوای اینکه دکتر فلاح زنگ زده , گوشی رو برداشت ... سلام و احوال پرسی کرد ... یکم ناراحت شد و گوشی رو داد به امین و گفت : نسرین خانمه , با شما کار داره ...
    امین گوشی رو گرفت و گفت : نسرین جان اگر کاری داری زود بگو , منتظر تلفن کسی هستیم ...
    نسرین با ناراحتی گفت : مامان با نصرت دعوا کرده ، قلبش گرفته ... همین الان اورژانس اومد و بردش بیمارستان , منم دارم می رم ... گفتم بهت بگم ...
    امین محکم زد تو پیشونیش و گفت : کدوم بیمارستان ؟ بگو خودمو می رسونم ... ای لعنت به این نصرت ... می دونی سر چی دعوا کردن ؟
    نسرین گفت : تو به مریم نگو ... مامان داشته می گفته که مریم باز تب کرده و نگرانش بود و گریه می کرد , نصرت گفته بود داره تقاص پس می ده ...
    مامانم دیگه طاقت نیاورد و هر چی از دهنش در میومد بهش گفت و بعدم قلبش گرفت و زنگ زدیم اورژانس ...
    الان ناصر و آقا جون باهاش رفتن ...
    امین گفت : اون نصرت همه ی ما رو تا تو گور نکنه خیالش راحت نمی شه ... الان اونجاست ؟

    گفت : نه , رفته خونه شون ...
    گفت : تو باید بهش می گفتی اون وقت تو چطوری می خوام تقاص پس بدی ؟ ...
    خیلی خوب ... الان مریم حال نداره , منتظر تلفن کسی هستم ...
    تو بازم به من خبر بده ... مرسی خواهر جون ...


    به محض اینکه گوشی رو قطع کرد , دوباره زنگ خورد ...
    امین گفت : مهری خانم خودتون صحبت کنین ...
    مهری گوشی رو برداشت ...
    دکتر فلاح گفت : می تونین ساعت ده , شریعتی باشین ؟
    مهری گفت : بله , خودمون رو می رسونیم ... دست شما درد نکنه ... چشم , الان می ریم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۶/۱۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و نهم

    بخش چهارم



    امین حالا نمی دونست پری خانم در چه حالیه ؟ از طرفی دلش برای اون شور می زد و از طرفی نمی تونست مریم رو تنها بذاره ...
    فورا پرونده ی مریم رو برداشت و با مهری راه افتادن برای دیدن دکتر کرمانی ...
    دکتر کرمانی پرونده رو با دقت نگاه کرد و به حرف های امین و مریم گوش کرد ...
    درجه گذاشت و فشارشو گرفت ... شکمشو معاینه کرد و گفت : دکتر بهاری به شما نگفت که کبد مشکوکه ؟
    نمی دونم , یک چیز غیرعادی کنار کبد هست ...

    بعد دوباره به پرونده ها نگاه کرد و گفت : آفرین به دکتر بهاری , آزمایش سرطان هم داده و منفی بوده ... پس این باید ... نمی دونم .... والله راستش چی بگم ؟
    خود دکترتون چی گفت ؟ نظرش چی بود ؟ ایشون دکتر معروفی هستن , باید اینو تشخیص می دادن ...
    امین گفت : بله , اگر نگاه می کردن ... ایشون سرشون شلوغ بود و حوصله ی مریض های قبلی رو نداشتن و نظرشون این بود که عادیه و مشکلی نداره ...
    دکتر گفت : چی بگم ؟ نه , نیست ... یک چیزی کنار کبد دیده میشه که دورشو خون گرفته ...
    به هر حال این عکس طبیعی نیست ... خیلی واضحه , نمی فهمم چرا به شما نمی گن ؟ ...
    امین گفت : دکتر بهاری به من یک طوری حالی کرد ... خیلی هم لطف می کنن و با این که خانمم مریض ایشون نیست , مرتب پیگیری می کنن و میگن باید عمل بشه ...
    ولی با دکتر خانمم , همکارن و خودش زیر بار نمی ره عمل کنه ...
    دکتر گفت : منم نباید روی عمل ایشون که ظاهرا موفق هم نبوده کار کنم ... اگر ایشون خودشون این کارو بکنن , بهتره ...
    من یک گزارش می نویسم , ببرین مجبورش کنین از طریق بیمارستان خانمتون رو عمل کنه ...
    چون من یک حدسی می زنم و فکر می کنم دکتر بهاری هم حتما تشخیص منو داده ... سفارش می کنم به فردا نندازین ... خطرناکه ... همین الان برین بیمارستان ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و نهم

    بخش پنجم



    امین گفت : نمی خوام آقای دکتر ... هر کاری لازمه , خودتون بکنین ...
    گفت : باور کنین نمی خوام از زیرش شونه خالی کنم ولی اگر توسط دکتر خودش معالجه بشه , بهتره ...
    تازه در این صورت شما باید دوباره هزینه ی عمل رو بپردازین که حتما  براتون سنگین می شه ... ایشون باید کارشو خودش تموم کنه ...
    امین گفت : باشه , می دم ... هر چقدر باشه حرفی ندارم , فقط زنم خوب بشه ...
    دکتر کرمانی فکری کرد و گفت : با این حال باید دکترش رو در جریان بذارم ... اگر حدس ما درست باشه , خودش عواقب کاراشو باید ببینه ...
    مریم پرسید : میشه بگین حدس شما چیه ؟
    گفت : الان فقط حدسه ... مثل لخته ی خونِ جمع شده می مونه , تا عمل نشه نمی تونم دقیقا بگم چیه ...
    دکتر کرمانی نامه داد و گفت : پس همین امشب ببرین این بیمارستان و ایشون رو بستری کنین ...


    شبونه , سه نفری رفتن به بیمارستانی که دکتر گفته بود ...
    مهری پیش مریم موند و امین کارای بستری کردن اونو انجام داد ... حالا تب مریم بالا رفته بود و از درد شکم , توانش تموم شده بود ...
    اتاق گرفتن و مریم رو خوابوندن ...
    ساعت از نیمه شب گذشته بود ... امین و مهری کنار مریم بودن ولی هنوز براش کاری انجام نشده بود ...
    چند بار مهری رفت و پرسید : نمی خواین کاری بکنین ؟ تب داره ... می سوزه ...
    گفتن : یکم دیگه صبر کنین , هنوز ما از دکترش دستوری نگرفتیم ...

    که در باز شد و دکتر کرمانی اومد ... یک پرستار همراهش بود ... با امین دست داد ... پرسید : مریم خانم ما چطوره ؟ میشه حال خودتون رو دقیق برای من بگین ؟ ...
    بعد مریم رو دوباره معاینه کرد ، وضعیت اونو نوشت و دستور های لازم رو داد و گفت : برای ساعت هشت صبح عمل دارین ...

    و رفت ...
    مهری گفت : دکترِ خوب به این میگن , اصلا فکر نمی کردم این وقت شب بیاد اینجا ... معمولا تلفنی کارشون رو انجام می دن ...
    امین گفت : به فال نیک بگیریم که ان شالله مریم خوب بشه ...
    مهری خانم دلم برای مادرم شور می زنه , شما پیش مریم هستین من برم و برگردم ؟ ...
    مریم  گفت : آره بابا ... تو رو خدا برو , منم دلواپس شدم ... خواهش می کنم ... خیالت راحت باشه , من و مهری با هم هستیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و نهم

    بخش ششم



    امین از طبقه ی پایین , زنگ زد خونه ... چون دیروقت بود نمی دونست هنوز تو بیمارستان هستن یا نه ...
    نهال گوشی رو برداشت و گفت : سلام داداش ...

    پرسید : مامان کجاست ؟ حالشون چطوره ؟
    گفت : نگران نباش , آوردمشون خونه ... دکتر دوا داده و خوابیده ... من اینجام , تو به مریم برس ... نسرین بیخودی به تو زنگ زده ...
    یکیمون از یکی دیگه خُل تریم ... نمی فهمم ,آخه نمی دونه تو تو چه حالی هستی ؟ ... حالا تو بگو مریم چطوره ؟
    امین گفت : اگر میشه از قول من به نصرت بگو این بار واقعا دل منو شکستی ... بهش بگو تو با عزیزترین کَس من بدترین کارا رو کردی , بخشیدمت ... ولی این بار نه , نمی بخشمت ...
    دیگه برادری به اسم امین نداری ...

    مامان رو ببوس و از قول من بگو دعا کنه مریم خوب بشه ...
    من تو بیمارستانم و مریم حالش خیلی بده , نمی تونم تنهاش بذارم ...
    صبح دوباره عمل میشه ...
    نهال گفت : ای وای داداش , بمیرم براتون ... تو خیالت راحت باشه , مامان خوبه ... منم تا صبح دعا می کنم ...
    ساعت هشت صبح , همه نگران و پریشون تو بیمارستان بودن و پشت در اتاق عمل انتظار می کشیدن ...
    امین تنها کاری که می کرد و از دستش برمیومد این بود که با بغض دعا کنه ...
    گوشه ای نشسته بود , سرش پایین بود و دست هاشو به هم فشار می داد و خدا و چهارده معصوم رو صدا می کرد که مریم رو به اون ببخشن و نجاتش بدن ...
    یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید ولی تو همین مدت خیلی به امین و بچه ها سخت گذشت ...
    که دکتر کرمانی از اتاق عمل اومد بیرون و گفت : تموم شد , خدا خیلی بهتون رحم کرده که بدنش بهتون علامت خطر نشون می داد وگرنه از دست می دادینش ...
    یک بسته باند و یک قیچی جراحی تو شکمش جا مونده بود ... اینکه اخیراً بیشتر درد داشت و تب می کرد , این بود که قیچی تو شکم داشت زنگ می زد و این بزرگترین خطر برای اون بود ...
    متاسفانه قبلا دو نفر اینطوری از بین رفته بودن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من ❣️🌿

    قسمت سی ام

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی ام

    بخش اول



    امین  به قدر عصبانی بود که نمی تونست خودشو کنترل کنه و دلش می خواست فریاد بزنه ...
    در حالی که دندون هاشو به هم فشار می داد , گفت : می کشمش دکتر ... زنده نمی ذارمش ... کاری می کنم دیگه جرات نکنه با جون آدما اینطور بازی کنه ...
    دکتر کرمانی گفت : شما باید آروم باشی , هر چیزی راهی داره ... البته اتفاق بدی افتاده ولی این کارا هم فایده نداره ...
    امین پرسید : اگر مریم رو از دست می دادم کی جواب منو می داد ؟ چه فایده ای به حال من داشت ؟ 
    به نظرتون الان من باید  چیکار کنم ؟ شما جای من بودین چیکار می کردین ؟ ...
    دکتر می دونی چند ماهه زن من اینطور مریضه و داشت از دست می رفت ؟ الانم می بینین جز یک مشت استخون ازش چیزی نمونده ... جواب اینا رو کی می ده ؟ ...
    دکتر کرمانی گفت : من نمی تونم به شما راه نشون بدم ولی وضعیت بیمارتون رو می نویسم و به شما می دم ...
    این حق شماست ... همسرتون داشت از دست می رفت , هزینه ی زیادی رو متحمل شدید و عذاب زیادی کشیدین ... کاملا حق باشماست ... ولی خدا رو شکر الان عمل خوبی داشتیم ... پاک سازی کردم و به زودی مریم خانم سلامتیشو به دست میاره ... ولی شما از راه درست برین جلو , نه با داد و بیداد ... این طوری به جایی نمی رسین ...
    امین گفت : اگر میشه گزارش رو به من بدین با چیزایی که تو شکمش بود تا ببینم چیکار باید بکنم ...


    همه شوکه شده بودن ... گوهر خانم صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود و هی خودشو باد می زد و می گفت : نمی تونم این ظلم رو تحمل کنم ... آخه برای چی با بچه ی من این کارو کردن ؟ ...
    مهری هم عصبانی بود و سوگند و سهیل هم مثل امین داغون شده بودن ...
    مریم هنوز تو ریکاوری بود ...
    ولی امین طاقت صبر کردن نداشت از پله ها رفت پایین ...
    سهیل هم یواشکی دنبالش رفت ...
    امین خودشو به تلفن رسوند ... زنگ زد به بیمارستان و دکتر بهاری رو خواست ... ولی هر چی صبر کرد نتونست باهاش صحبت کنه ...
    دستهاشو به هم می مالید و اونقدر آشفته و عصبی بود که نمی تونست فکر کنه ...

    برگشت بالا ... سهیل هم دنبالش ... پرسید : مریم رو نیاوردن ؟
    مهری گفت : چیزی نمونده ... نگران نباش , خدا رو شکر کن بالاخره فهمیدیم چی بوده ...
    حالا حالش خوب میشه .. آقا امین نبینم کار نادرستی کردین ها , می دونین که اول از همه مریم رو ناراحت می کنین ...
    امین از شدت حرص نمی تونست جلوی خودشو بگیره ... حرف مهری رو نشنیده گرفت و به گوهر خانم  گفت : مامان جان خودتون رو ناراحت نکنین ...
    شما مراقب مریم باشین , من زود برمی گردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی ام 

    بخش دوم



    از در بیمارستان خارج شد ... خودشو به ماشینش رسوند و روشن کرد ...
    یک مرتبه در ماشین باز شد و سهیل نشست روی صندلی ...
    امین پرسید : تو کجا ؟ پیاده شو , باید مراقب مادر و خواهرت باشی ... من نیستم تو باید باشی ..
    این پول رو هم بگیر اگر چیزی لازم بود تهیه کن ... برو ببینم ...
    سهیل گفت : پیاده نمی شم , من با شما میام ... خودم باید حساب اونو بذارم کف دستش ...
    امین گفت : بهت میگم پیاده شو , اصلا حوصله ی جر و بحث با تو رو ندارم ...
    سهیل گفت : اگر پیاده ام کنین با یک ماشین دیگه میام ...

    و با صدای بلند و با اعتراض گفت : مثل اینکه منم آدمم , مثل شما ناراحتم ... با مادر من همچین کاری رو کرده , نمی تونه از دستم خلاص بشه ...
    امین گفت : تو برو پیش مامانت ... من جایی نمی رم , می خوام برم مامان پری رو ببینم ...
    تو هم کاری بدون اجازه من نمی کنی ... من الان خودم خیلی مشکل دارم , بابا تو دیگه قوز بالا قوز من نشو ... ما به تو احتیاج داریم ...
    سهیل با غیظ دستش کوبید تو هم و داد زد : شما می خوای بی خیال اون دکتر بشی ؟ داشت مامانم رو می کشت ... من این حرفا حالیم نمی شه , باید حرفمو بزنم ...
    امین گفت : چرا بابا جان , بهت قول می دم از راه قانونی اقدام می کنم ... حتما برای اینکه با یکی دیگه این کارو نکنن باید پیگیری کنم ...
    ولی از راهش بابا ... تو پیاده شو برو پیش مامانت , من الان برمی گردم ...
    زود باش وقتم رو نگیر ...


    سیهل با نارضایتی پیاده شد ولی دلش می خواست فریاد بزنه ...
    برگشت بالا ... سوگند پشت در اتاق عمل به دیوار تکیه داده بود و به مهری گفت : خاله دارم دیوونه میشم ... الان چی میشه ؟
    حالا که فهمیدن چه کاری با مادر من کرده , چیکارش می کنن ؟
     مهری گفت : والله این همه سال من تو بیمارستان کار می کنم همچین چیزی نشنیده بودم ...
    حالا باید بررسی بشه ... تو الان فقط به مامانت فکر کن , همین ...

    و خدا رو شکر کن که نجات پیدا کرده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی ام 

    بخش سوم



    سهیل رسید بالا ... خودشو رسوند به سوگند که چشم هاش از بس گریه کرده بود , قرمز بود ... به هم نگاه کردن ...
    سهیل سری تکون داد و همدیگر رو در آغوش کشیدن و با هم گریه کردن ...
    مهری نگران امین شده بود ... می ترسید کار احمقانه ای ازش سر بزنه ...
    از سهیل پرسید : می دونی بابات کجا رفت ؟
    سهیل گفت : رفت مامان پری رو ببینه و برگرده ...

    سوگند با حرص گفت : الان چه واجب بود ؟ ... فکر کردم از خودش غیرت نشون داده و رفته حساب اون دکتر رو برسه ...

    که در آسانسور باز شد و مریم رو آوردن ... اون هنوز بیهوش بود ...
    گوهر خانم سراسیمه کنار تخت مریم رو گرفت و گفت : الهی فدات بشم مادر ... بمیرم برات که این همه زجر کشیدی ...
    و گوهر و مهری همراهش رفتن تو اتاق و  سوگند و سهیل پشت در ایستادن تا اونو روی تخت جابجا کنن ...
    همین طور که منتظر بودن , یک جوون بلندقد و خوش قیافه که ته ریشی هم داشت با یک دسته گل اومد جلو و به اونا سلام کرد و از سهیل پرسید : ببخشید عمل استاد تموم شده ؟
    من از شاگردانشون هستم , دیشب زنگ زدم حالشون رو پرسیدم شما گفتین امروز عمل دارن ...
    نگرانشون بودم ...
    سهیل گفت : آهان , بله ... شما بودین زنگ زدین ؟ بله , تموم شد ...
    پرسید : حالا چطورن ؟
    گفت : هنوز درست نمی دونیم ... تازه از اتاق عمل اومدن بیرون , حال مناسبی ندارن ...
    یک مقدار باند و یک قیچی تو شکمشون جا مونده بود , برای همین تب می کردن ...
    گفت : ای وای ... عجب ؟ خیلی ناراحت شدم , خوب الان دیگه مشکلی نیست ؟ ...
    همین طور که با سهیل حرف می زد , به سوگند نگاه می کرد و دسته گل رو طرف اون دراز کرد و گفت : آرمین سجادی هستم ...
    سوگند که اوقاتش خیلی تلخ بود , گل رو گرفت و گفت : دستتون درد نکنه ...
    گفت : من اون بارم اومده بودم , یادتون نیست ؟
    سوگند نگاهی بهش کرد و چیزی یادش نیومد ... گفت : لطف می کنین هر بار زحمت می کشین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی ام

    بخش چهارم



    پرستارها اومدن بیرون و بچه ها رفتن که مریم رو ببینن ...
    آرمین هم دنبال اونا رفت تو و همین طور کنار اتاق ایستاد ...
    سهیل و سوگند مریم رو بوسیدن و نوازشش کردن ولی اون هنوز چیزی متوجه نمی شد ...
    گوهر خانم گفت : از بس حرص و جوش خوردم زبونم به حلقم چسبیده ...
    آرمین فورا گفت : ببخشید , من الان برمی گردم ...

    با سرعت رفت پایین و مقداری آبمیوه و کمپوت گرفت و برگشت بالا و خودش به همه تعارف کرد ....
    امین خودشو به بیمارستان رسوند و سراغ دکتر بهاری رو گرفت ...
    مریض داشت ... مجبور بود مدتی صبر کنه , در حالی که دلش برای مریم مثل سیر و سرکه می جوشید ...
    دکتر بهاری تا چشمش افتاد به امین , پرسید : هان , چی شد ؟ چیکار کردین ؟ ...
    گفت : امروز صبح دکتر کرمانی عملش کردن ... حدس شما چی بود آقای دکتر ؟
    گفت : چطوری به این سرعت ؟ باورم نمی شه ... شما دیشب به من زنگ زدی , تازه می خواستم عملم تموم شد ازتون خبر بگیرم ... چی بود ؟ شما بگو ؟

    امین گفت : می دونم که شما فهمیده بودین ...
    اگر اصرارهای شما نبود ما اینطور پیگیر نمی شدیم و در واقع جون زن منو شما نجات دادین ... یک مقدار باند و یک قیچی جراحی تو شکمش جا مونده بود ... ولی کاش واضح می گفتین چون دکتر کرمانی می گفتن خیلی خطرناک بوده ...
    دکتر بهاری گفت : ببینین منم حدس می زدم ... خدا رو شاهد می گیرم نمی دونستم چیه ... به هر حال به خیر گذشته ...
    امین گفت : حالا شما می خواین من چیکار کنم ؟ می دونین که کم چیزی نیست , دارم خودمو کنترل می کنم ...
    دکتر بهاری گفت : خودتون قبول دارین که عمدی نبوده , یک قصور پزشکی بوده که نباید اتفاق میفتاده ...
    اگر قول می دی آروم باشی با هم می ریم پیش دکتر باهاش حرف می زنیم  ...

    آخه اصلا از ایشون بعیده همچین کاری کرده باشه , همه می دونن که تو کارش استاده ...

    من صبح باهاشون در این مورد حرف زده بودم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی ام

    بخش پنجم



    امین گفت : بله , من آرومم ... بریم حرف بزنیم ...
    دکتر بهاری و امین با هم رفتن اتاق دکتر ... در زدن و وارد شدن ...
    داشت لباس عوض می کرد که بره ... چشمش به امین که افتاد , گفت : هان , برو زنت رو بیار امشب بستری بشه ، فردا عملش می کنم ...
    امین گفت : آقای دکتر , همسر من امروز صبح عمل شد ... چون شما گفتین عمل لازم نداره و ما رو نا امید کردین بردمش پیش دکتر کرمانی و عملش کرد ... حالا شما به من بگین قیچی و باند تو شکم اون چیکار می کرد ؟
    شما چرا دیشب با دقت به آزمایش ها و عکس همسر من نگاه نکردین ؟ اگر من حرف شما رو سند قرار می دادم خیلی زود همسرم می مرد ...
    دکتر گفت : چی داری میگی ؟ تو شکمش قیچی و باند بود ؟
    محاله ... خوب ... نمی دونم ... واقعا ؟ باید ببینم کمک عمل اون روز من کی بوده ؟ ...من عمل می کنم , بقیه ی کارا رو اونا انجام می دن ...
    از اونا بازخواست کنین , من کارِ خودمو درست انجام دادم ...
    به من ربطی نداره ... موقع بستن شکم قصور کردن ...
    امین گفت : خوب حالا تکلیف من چیه ؟
    گفت : بنده نمی دونم , برین کسی رو که این کارو کرده پیدا کنین ... دکترشم که عوض کردین , پس با من کاری ندارین ...
    یادآوری می کنم من کارم رو درست انجام دادم ... روزی چند تا عمل می کنم , سر هیچ کدوم تا آخر نمی مونم ... در مورد خانم شما هم همین کارو کردم ...

    یادمه شبونه آورده بودین و من خیلی اون روز عمل داشتم , دلم سوخت که قبول کردم عملش کنم ...
    امین گفت : پس شما یادتونه ما چه موقع اومدیم و چه شرایطی داشتیم ولی دیشب اصلا ما رو به خاطر نمیاوردین ...
    دکتر گفت : آقا شما دارین سر به سر من می ذارین ؟ من وقت جر و بحث کردن با شما رو ندارم ...
    امین گفت : آقای دکتر اشتباه مال همه ی آدم هاست ... شما هم یک انسان هستین و کافی بود فقط به خاطر این اشتباه بزرگ و غیرقابل بخشش از من و همسرم عذرخواهی می کردین ...
    ولی متاسفانه شما سواره ای و من پیاده ... باشه , من از راه دیگه ای وارد می شم ...

    و در اتاق رو باز کرد و رفت ...
    امین برگشت بیمارستان در حالی که تا اونجا هزار تا نقشه تو سرش کشید ...
    گاهی از اون نقشه خوشش میومد و گاهی از اون فکر منصرف می شد ...
    وقتی درو باز کرد و وارد اتاق مریم شد , دید اون خوابه و گوهر خانم بالای سرشه و سوگند و سهیل و مهری خانم و یک جوون دیگه دور هم ایستادن و آبمیوه می خورن و حرف می زنن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت سی و یکم

  • ۱۲:۳۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و یکم

    بخش اول



    امین که هنوز از صورتش پیدا بود چقدر تحت فشار عصبیه , یکراست رفت کنار مریم و دستی کشید به سرش و صداش کرد : مریم جان , خانمم , چشمت رو باز کن , دیگه دلمون آب شد عزیز دلم ...
    گوهر خانم پرسید : امین جان کجا رفته بودی ؟

    با ناراحتی آه عمیقی کشید و گفت : بعدا بهتون می گم ... نمی خوام سهیل متوجه بشه , می ترسم یک کاری دستمون بده ... شما هم عادی رفتار کن ...
    مهری اینو شنید و گفت : آقا امین شما برای سهیل نگرانی , ما برای شما ...
    امین گفت : نه , نگران نباشید ... با اینکه خیلی دلم می خواد یک کاری بکنم کارستون و حسابشو برسم ولی تصمیم ندارم یک طوری بشه که حقم رو این وسط پایمال کنن ...
    همه دور تخت مریم جمع شده بودن و آرمین هنوز کنار پنجره ایستاده بود و انگار دلش نمی خواست بره ...
    امین متوجه ی اون شد و نگاهش کرد ...
    آرمین فورا اومد جلو و دستشو دراز کرد و گفت : سجادی هستم , از شاگردان خانمتون ... خیلی نگرانشون بودیم , فکر کردم بمونم تا به هوش بیان و خبر سلامتی ایشون رو به دوستانم برسونم ...
    امین باهاش دست داد و با اوقاتی تلخ و لحنی سرد گفت : زحمت کشیدین , خیلی لطف کردین ... مزاحم شما نمی شیم , بهتون خبر می دیم ...
    آرمین یکم دستپاچه به نظر می رسید ... گفت : خواهش می کنم ...
    پس من چیز می کنم , یعنی مزاحمتون نمی شم ... بیرون منتظر می مونم ...

    و فورا از در رفت بیرون ...
    امین گفت : گوش کنین چی می گم بچه ها , با همتون هستم ... کسی الان به مریم نمی گه چه اتفاقی براش افتاده ... یکم حالش بهتر بشه , یواش یواش خودم می گم ...
    شنیدین چی گفتم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و یکم

    بخش دوم



    تا مریم به هوش اومد , با ناله صدا زد : مامان ؟

    گوهر خانم کنارش بود ... دستشو گرفت و گفت : عزیز دلم , من اینجام ... چیزی می خوای ؟ ...
    پرسید : امین و بچه ها کجان ؟
    امین گفت : ما هم اینجایم , همه پیش توییم ... مهری خانم هنوز اینجان ... تو خوبی ؟ ناراحتی نداری ؟
    فکر کنم ان شالله دیگه خوب میشی خانمم ... عزیزم چشمت رو باز کن , دیگه طاقت مریضی تو رو ندارم ...
    مریم یکم فکر کرد و پرسید : فهمیدین من چم شده بود ؟
    امین گفت : چیزی نبود خوشبختانه , یک لخته خون بود که پاک سازی کردن و تموم شد و رفت ... دیگه بهش فکر نکن , خیالت راحت باشه ...
    پرستار اومد و گفت :به به تو این اتاق چه خبره ؟ خیلی شلوغ کردین ... یک نفر اینجا بمونه , لطفا بقیه برن ...
    امین گفت : ببخشید ولی امروز عمل شده ما نگرانشیم ...
    گفت : یک نفر یا دو نفر می تونین بمونین , بقیه باید برن ... مراعات حال مریض خودتون رو بکنین , این طوری استراحت نمی تونه بکنه ... اگر خواستین ساعت ملاقات تشریف بیارین ...
    لطفا بیرون ...
    امین به سوگند گفت : بابا من جایی کار دارم , تو بیرون باش ، من که رفتم تو بیا جای من ... مهری خانم شما هم برین خونه , دیگه خسته شدین ...
    وقتی سوگند و سهیل رفتن بیرون , دیدن آرمین همون جا ایستاده ...
    سوگند با تعجب گفت : شما هنوز اینجاین ؟ برای چی ؟
    مامان هوش اومده , حالشون هم خوبه ولی دیگه کسی رو راه نمی دن ...
    آرمین یکم استرس داشت ... نگاه عمیقی به سوگند کرد و یکم پا پا کرد و گفت : پس سلام منو برسونین ... اِ ... اِ ... بعدا خدمت می رسم ...
    و با سهیل دست داد و برگشت دوباره نگاهی به سوگند کرد و رفت ...
    سهیل گفت : این تو رو می شناسه ؟
    سوگند گفت : وا ؟ دیوونه شدی تو ؟ به من چیکار داره ؟ دفعه ی اوله می بینمش ...
    گفت : ولی من از طرز نگاه کردنش به تو خوشم نیومد ... سعی می کرد با من صمیمی بشه ... چرا ؟ 
    سوگند گفت : دلیلشو من باید بدونم ؟ ... چون تو به همه مشکوکی ...
    گفت : این بار بیاد می دونم باهاش چیکار کنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم



    ولی آرمین , طبقه ی اول نزدیک در ورودی روی یک صندلی نشسته بود و وقتی امین از پله ها رفت پایین , با سرعت بلند شد و رفت جلوی اون ایستاد و فورا گفت : آقا امین راستش منم مثل شما خیلی ناراحتم از اتفاقی که براتون افتاده ... اگر کمکی از دست من بر میاد لطفا بهم بگین ...
    امین گفت : نه , ممنون ... چیزی نیست که نتونم حلش کنم ... خیلی لطف کردین ...
    گفت : ببخشید یک فضولی می کنم , وکیل می خواین ؟
    امین با تعجب بهش نگاه کرد و گفت : چطور مگه ؟ شما چیزی می دونین ؟
    گفت : اون موقع که شما نبودین با سهیل حرف زدیم ... فکر کردم شما الان ممکنه ... یعنی من حدس زدم ... به هر حال برادر من وکیلِ پایه یک دادگستری هست و کارشو بلده ... باید شکایت کنین , کم چیزی نبود ...
    امین گفت : راستش من داشتم می رفتم از دکترش شکایت کنم ولی فکر نکنم احتیاجی به وکیل باشه ... همه چیز روشنه , اون باید برا خودش وکیل بگیره ...
    ولی نمی خوام کسی از این شکایت با خبر بشه , لطفا فقط بین من و شما بمونه ...
    آرمین گفت : پس اجازه بدین تنهاتون نذارم ... منم باهاتون میام , شاید نیاز شد از برادرم راهنمایی بگیریم ... به هر حال این کارا راه و روش خودشو داره ... می خواهین زنگ بزنم ؟
    امین گفت : حالا بریم اول شکایت رو انجام بدیم , اگر لازم شد مزاحمشون می شیم ...
    آرمین با خوشحالی پرسید : پس اجازه می دین منم باهاتون بیام ؟ ...
    امین گفت : اگر دوست دارین چه اشکالی داره ؟ بریم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و یکم

    بخش چهارم



    با هم سوار ماشین شدن ...
    امین ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ...

    آرمین پرسید : دنده اتوماته ؟
    گفت : بله ... به خاطر شرایط من باید باشه ...
    پرسید : مگه شرایط شما چیه ؟
    گفت : پام صدمه دیده ...

    گفت : جداً ؟ نمی دونستم ... تو جنگ ؟
    گفت : نه , داستانش مفصله ... ولی تو تصادف ...
    آرمین گفت : من نمی خوام اصرار کنم ولی به نظرم اول بریم پیش برادر من ... فکر می کنم از راهش وارد بشیم بهتره ...


    موقع ملاقات شد ولی هنوز امین برنگشته بود ...
    مریم تا حالا همچین چیزی از اون ندیده بود ...
    گوهر خانم می گفت : حتما رفته مغازه ... شاید یک کار مهم داشته ...
    سوگند گفت : آره کار مهمش اینه که بره خونه ی مامان پری , پیش مامان جونش ...
    گوهر خانم گفت : خوب مادرشه , این طوری حرف نزن ...
    سوگند گفت : آخه حال مامانم رو نمی ببینه ؟ باید ول می کرد می رفت ؟
    مریم پرسید : راست بگین , مامان پری حالش خوب نیست ؟ تو رو خدا بهم بگین , نگران شدم ...
    حتما حالش خیلی بد بوده که امین وقت ملاقات رو رفته پیشش !
    سوگند گفت : نه بابا , خوب بود ... یکم فشارشون رفته بود بالا , همین ...

    که در باز شد پری خانم و آقا یدالله اومدن تو ...
    مریم گفت : وای خدا رو شکر شما حالتون خوبه ...
    پری خانم شروع کرد به گریه کردن و مریم رو بوسید و گفت : الهی خدا ازش نگذره کسی رو که تو رو به این حال روز انداخت ...
    آخه مگه میشه تو شکم مریض قیچی جا بذارن ؟ ...
    یدالله خان با همون صدای بلندش گفت : چطوری آقا جون ؟ خیلی برات نگران بودیم ...
    از دیشب مُردیم و زنده شدیم ...

    تو نگران نباش , بی کس که نیستی ... پدری ازش در بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن ...
    مریم تقربیا متوجه شده بود که چه اتفاقی براش افتاده بوده ...
    پرسید : شما امین رو ندیدین ؟
    پری خانم گفت : نه ... اصلا مگه پیش شما نبود ؟

    سوگند گفت : صبح نیومد خونه ی شما ؟
    گفت : نه , فقط زنگ زد و به ما گفت مریم خوبه ، تو شکمش باند و قیچی جا مونده بوده ... همین ...
    مریم گفت : وای , امین کجا رفتی ؟ ... ای خدا , کار دست خودش نده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و یکم

    بخش پنجم



    چند دقیقه بعد , اتاق پر شد از فامیل و دوست و آشنا ... تا توی راهرو ایستاده بودن ...
    همه اومده بودن ...
    ولی مجتبی بدون نصرت و با افسانه و شوهرش اومده بود ...
    چند نفر از دانشجوهای مریم هم اومده بودن ...
    اما مریم بی اندازه برای امین نگران بود ... حال زیاد مناسبی هم برای اون همه احوالپرسی نداشت ...
    وقت ملاقات هم تموم شد ولی از امین خبری نبود ...
    حالا هم مریم هم بچه ها می دونستن که امین برای چه کاری رفته ...
    همه نشسته بودن دور مریم و کسی حرفی نمی زد ...
    فقط منتظر بودن که چند ضربه به در خورد و امین لای درو باز کرد و گفت : یاالله ...

    و با آرمین اومدن تو ... دستشون پر بود ... میوه و شیرینی خریده بود و چند تا ساندویچ ...
    اونا رو داد به سوگند و رفت سراغ مریم و گفت : منو می بخشی تنهات گذاشتم ؟
    مریم گفت : وای امین , از دست تو ... کجا بودی ؟ زود برام توضیح بده ...
    گفت : خونه ی مامان پری ... یکم حالش خوب نبود , پیشش موندم ... تا خرید کردم و اومدم طول کشید ...
    چیزه , همین پایین در آقای سجادی رو دیدم ، کمک کرد با هم اومدیم بالا ...
    سوگند همین طور که وسایل رو از آرمین می گرفت , گفت : حال مامان خوب بود ؟ کاش سلام ما رو می رسوندین ...
    امین گفت : فردا میاد بیمارستان , امروز حالش خوب نبود ...
    مریم گفت : شما چطوری آقای سجادی ؟ چرا زحمت کشیدین ؟

    سوگند گفت : صبح هم اومده بودن , خیلی شرمندمون کردن ...
    آرمین گفت : شما استاد عزیز ما هستین , نگرانتون شده بودم ... این ترم هم با شما درس برداشتم ... ان شالله زود حالتون خوب میشه ...
    خیلی از محضرتون استفاده کردم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و یکم

    بخش ششم



    مریم گفت : اتفاقا بچه ها امروز اومده بودن , گفتن شما به همه خبر دادین ...
    امین گفت : سوگند جان اون ساندویچ ها رو بیار , ما هنوز ناهار نخوریم ...
    سیهل پرسید : ما ؟ آقا آرمین شما هم نخوردین ؟

    گفت : چرا من خوردم ... نه , نمی خوام ... من دیگه می رم ...
    امین گفت : نه دیگه , بیاین با هم بخوریم لطفا ... پیشنهاد ساندویچ مال شما بود , خودتون هم خریدین .... اصلا فرقی نداره ... حالا که تا اینجا اومدین باید ساندویج بخورین ... بیا پسرم اینجا بشین ...
    سهیل گفت : بابا ؟ چیکار داری می کنی ؟ از وقتی از در اومدی ده تا دروغ گفتین , جریان چیه ؟ شما با هم بودین ؟ کجا رفته بودین ؟ ...
    مریم گفت : امین جان تا حالا ازت دروغ نشنیدم ... می دونم به خاطر من داری این کارو می کنی , تو رو می شناسم ... لطفا به ما بگو ...
    ما که هیچ وقت چیزی رو از هم پنهون نمی کردیم ...
    امین گفت : خوب یکم مامان پری ...
    سوگند گفت : بابا جونم جلوی مهمون خیلی بده دروغ بگین ... مامان پری اینجا بود و تازه رفته ...
    مامان هم می دونه چه اتفاقی براش افتاده ...
    واقعا نمی دونستم به این بدی دروغ می گین ...
    امین یک نفس عمیق کشید و یک اخم مصنوعی کرد و یک دونه ساندویچ در آورد و بازش کرد و گاز زد و گفت : الان چشمم از گرسنگی جایی رو نمی ببینه , لطفا حرف نزنین ...
    آقا آرمین , بیا پسرم تو هم بخور ... بچه ها برای همه گرفتیم ... به مامان گوهرم بده , ساندویج زبونه ...
    سهیل با غیظ گفت : شما بخورین , ما نمی خوایم ...
    آرمین ساندویج رو برداشت و گفت : با اجازه من می رم , دیرم می شه ...
    امین نیم خیز شد و باهاش دست داد و گفت : خیلی ممنون , زحمت کشیدی ... باهاتون تماس می گیرم ...
    به محض اینکه اون رفت , سهیل با اعتراض گفت : این چه معنی می داد ؟ برای چی این پسر رو با خودتون بردین ؟ بعد سر منو به طاق کوبیدین و با این پسره رفتین که معلوم نیست کی هست و اینجا چی می خواد ؟
    اصلا ازتون توقع نداشتم ... من پسرت بودم , آدم حسابم نکردین ... باشه , هیچ وقت یادم نمی ره ...

    و درو زد به هم و رفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۲۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت سی و دوم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان