خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۶:۳۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و دوم

    بخش اول



    مریم هراسون نیم خیز شد و گفت : یکی بره دنبالش , کار دست خودش نده ...
    سوگند فورا بلند شد و گفت : نترس مامان جون , اون حرف زیاد می زنه ... نگران نباشین , من می رم ...
    گوهر خانم هم چادرشو کشید رو سرش و دنبال اونا رفت ...
    مریم گفت : امین جان چیکار می کنی تو ؟ آخه این دروغ ها چی بود جلوی بچه ها گفتی ؟ واقعا فکر می کنی پنهون کاری لازم بود ؟
    امین که لقمه تو دهنش مونده بود و سرشو به علامت تاسف تکون می داد , گفت : می خواستم تو ناراحت نشی ... بد کاری کردم ؟ ...
    سهیل هم که عصبانی بود و جوون , ترسیدم یک کاری دستمون بده ...
    رفتم از دکتر شکایت کردم ... سجادی هم گفت برادرم وکیله , با هم رفتیم ... این چه کار بدی بوده که من باید از ایشون اجازه می گرفتم ؟ ...
    من اصلا قصد نداشتم با اون برم , خودش اصرار کرد ...
    از اون موقع هم هر کاری از دستش بر میومد خودش و برادرش انجام دادن ... تو نمی دونی چه روزی داشتم ...
    واقعا به من کمک کردن ... مدارک پزشکی می خواستن ... برگشتم اینجا فتوکپی گرفتیم دادیم ...
    دوباره مدارک عمل اولت رو خواستن , رفتیم اون بیمارستان ... دوباره برگشتیم دادگستری ...
    خلاصه پدرمون در اومده تا الان ... این بچه نباید شعورش برسه من تو چه وضعیتی هستم ؟ کسی حال منو می دونه ؟ ...
    مریم گفت : امین جان اون وظیفه نداره ما رو درک کنه , ما باید اونو درک کنیم ... تو رو خدا باهاش راه بیا ...
    گوهر خانم نفس زنون برگشت و گفت : ای داد بیداد از دست این بچه , هر کاری کردم برنگشت ... سوگند هم باهاش رفت خونه ...
    مریم گفت : تو رو خدا تو هم برو امین جان , دلم شور می زنه ... خواهش می کنم باهاش دعوا نکن , براش توضیح بده آروم بشه ... به منم خبر بده ...
    امین ساندویج ها رو جمع کرد گفت : باشه می رم ... تو کار نداری ؟
    گفت : نه , برو امشب با خیال راحت استراحت کن ... خیلی خسته ای ... الهی فدات بشم , سفارش نکنم ها ... با سهیل راه بیا ...
    دلم برای سهیل شور می زنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و دوم

    بخش دوم



    امین گفت : تو خودتو ناراحت نکن ... باشه الان می رم از دلش در میارم , ولی به خاطر تو ...
    من از دیروز تا حالا هیچی نخوردم ... این دو تا بچه نکردن یک لیوان آب دست من بدن ...
    بگن بابامون داره اینور و اونور می ره یکم به فکرش باشیم ...
    مریم گفت : تو راست میگی ولی اونا هم نگران بودن ...
    گفت : بدت نیاد , الان وقتش نیست ولی به حرف تو گوش می کنن ... بهشون یاد بده همون قدر که مادر مهمه پدرم هست ...
    مریم با خنده مهربونی گفت : باشه , یاد می دم ... الان برو از دلش در بیار , خواهش می کنم امین ...
    امین کتشو برداشت و گفت : اینقدر تکرار نکن , گفتم باشه ...

    و رفت دم در و برگشت گفت : تو که حالت خوبه ؟ خیال منم راحت باشه ؟ ...
    همین روز اول ببین باهات چیکار کرد سهیل؟ ... چی بگم !!! ... کار نداری ؟ من می رم , اگر چیزی لازم داشتین زنگ بزنین من زود میام ...
    مریم با اینکه خیلی احساس خستگی می کرد , دلش طاقت نمی آورد بخوابه ...
    به گوهر خانم گفت : مامان خونه رو بگیر , شاید رسیده باشن من با سهیل حرف بزنم ...
    گوهر خانم گفت : وا مادر , به وسط راهم نرسیدن ... یکم صبر کن می زنم ...
    ولی خودشم طاقت نیاورد و پشت سر هم زنگ می زد ...
    کسی جواب نداد ...
    چند دقیقه بعد سوگند خودش زنگ زد و گفت : مامان نگران نباشین , سهیل خوبه ... الان رسیدیم خونه ...
    مریم گفت : بده من باهاش حرف بزنم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم


    سهیل گوشی رو گرفت و گفت : بله مامان ؟
    مریم گفت : عزیز دلم , من از تو بیشتر از این انتظار داشتم ...
    گفت : شما که اینقدر از من انتظار دارین چرا از بابام انتظار ندارین ؟ ... شاید شما بتونین بی توجهی های اونو تحمل کنین , من نمی تونم ...
    بسه دیگه , ببین دو روز شما مریض شدی همه چیز ریخته به هم ... اون پسره زل زده بود تو صورت سوگند , عالم و آدم فهمیدن ولی بابای من عین خیالش نبود ... برداشته اون پسر رو با خودش برده ...
    من پسرشم , چرا باید با اون بره ؟
    سوگند داد زد : بیخودی برای خودت حرف درست می کنی , کی فهمید ؟ من باید می فهمیدم که نفهمیدم , فقط توی کج خیال اینطوری فکرکردی ...
    منو قاطی نکن ...
    مریم گفت : سهیل جان , گوش کن عزیزم ... من از اینجا نمی تونم درست باهات حرف بزنم ... تو پسر عاقلی هستی , حتما یک چیزی فهمیدی که میگی ... ولی بابات گناه داره , خیلی حالش بده ... تو رو نبرد برای اینکه می خواست تو دردسر نیفتی , برای اینکه پسرشی , نگرانت میشه عزیز دلم ...
    الان داشت به من همین ها رو می گفت ... تو هم حال اونو درک کن دیگه ... سهیلم , پسرم , به خاطر من سر و صدا نکن تا من حالم خوب بشه ...
    سهیل گفت : من کاری نکردم که , اومدم خونه ... باشه , شما نگران نباش ...
    مریم پرسید : قول می دی ؟
    سهیل بغض کرد و گفت : مامان زود خوب شو , شما نباشی همه چیز به هم می ریزه ...
    این مدت همه ی ما اعصابمون خورد شده ... دیگه طاقت ندارم , آرامش تو زندگیمون نیست ...
    مریم گفت : این آرامش , تو سایه ی زحمت های پدرت به وجود اومده .. اینو یادت نره عزیز دل مادر ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و دوم

    بخش چهارم



    مریم یکم خیالش راحت شد و تا سرشو گذاشت رو بالش , خوابش برد ...
    امین رسید خونه ... با پرخاش به سهیل گفت : تو با بی عقلی های خودت همه رو ناراحت می کنی و متاسفانه فکر می کنی عقل کلی ...
    سهیل گفت : من عقل کل نیستم , شما عقل کلی ... ولی به من بگو چرا بااون پسره رفتین ؟
    مگه من ازتون نخواستم با شما بیام ؟ به من دروغ گفتین نمی رم ...
    امین گفت : ببخشید از شما اجازه نگرفتم ... تو وکیلی ؟ یا برادر وکیل داری ؟ ... اون پیشنهاد کرد , منم قبول کردم ... دلیلش این بود ...
    سهیل گفت : ولی اون منظور داره , می خواد به ما نزدیک بشه ... از صبح موقع عمل تا آخر شب اونجا چه غلطی می کرد ؟ ...
    فقط به خاطر استادش بود ؟ یا دختر استادش ؟
    امین گفت : تو نمی خوای حرف دهنت رو بفهمی ... نمی دونی داری به خواهرت توهین می کنی ؟
    سوگند گفت : ببین بابا چه طوری حرف می زنه ... که انگار من سجادی رو آورده بودم اونجا ... اگر اون چیزی که تو میگی بود , که نبود , من می فهمیدم ... ولی بابا به خدا کاری نکرد که من بهش شک کنم ...
    امین رفت تو فکر و آهسته گفت: سوگند ؟؟ تو میگی به خاطر سوگند با من اومده بود ؟
    سهیل گفت : به خدا خودم دیدم چطوری بهش نگاه می کرد , برای همین دیگه محلش نذاشتم ...
    اولش باهاش گرم گرفته بودم ولی وقتی دیدم حواسش به سوگنده , می خواستم فکشو بیارم پایین ...
    امین گفت : ولی سوگند که هنوز بچه ست , وقت این حرفاش نیست ...
    نه , فکر نکنم ... خوب اگر اینطوری باشه , من کمکش رو قبول نمی کنم ... ولی از کجا بفهمیم ؟
    سوگند گفت : تو رو خدا بابا به حرف این دیوونه گوش نکنین , به زمین و زمون شک داره ... والله این طوری نیست ...
    داره به اون بیچاره تهمت می زنه ...
    سهیل گفت : به جون مامان , خودم دیدم ... مگه مریضم بیخودی حرف درست کنم ؟
    امین گفت : ساندویچ ها رو آوردم , یک طوری گرمش کن بخوریم ... این پسر ما از بس به فکر پدرش بود نذاشت دو لقمه بخورم ... دارم ضعف می کنم ...
    تو سهیل , دارم بهت می گم ؛ تکرار نمی کنی ها ... دفعه ی آخرت باشه این طوری رفتار کردی ...
    بزرگترِ سوگند , منم ... اگر چیزی دیدی بیا به من بگو ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم



    سوگند وقتی برای خوابیدن دراز کشید , رفت تو فکر ...

    شاید اگر سهیل نگفته بود با اون روز سخت و طاقت فرسایی که داشتن اصلا یادش نمی اومد اون روز آرمین رو دیده , ولی حالا داشت فکر می کرد آیا سهیل راست گفته ؟ یا همین طوری غیرتی شده ؟ ...

    آره , چند بار دیدم که به من زل زده بود ... ولی نه چیز مهمی نبود ... نه ...
    فکر نکنم سهیل اشتباه کرده ...


    امین صبح اول وقت کاراشو می کرد که از خونه بره بیرون ... سهیل هنوز خواب بود ...

    سوگند گفت : بابا کجا می ری ؟ اگر می رین بیمارستان منم میام ...
    امین همینطور که تند و تند آماده می شد , گفت : وقت ندارم , اگر میای زود باش ... ولی سهیل رو تنها نذاریم , یا تو زودتر برگرد یا به مامان گوهرت بگو بیاد خونه ...
    مریم تازه از خواب بیدار شده بود که امین رسید بالای سرش ... دستشو گذاشت روی گونه های اون و نوازشش کرد و با عشق بهش خیره شد ...
    انگار به زیباترین گل دنیا نگاه می کنه ... گفت : چقدر امروز خوشگل شدی , بهتر به نظر می رسی ...
    صورتت فرق کرده , باور کن ...

    مریم گفت : آره , مدت ها بود که به این خوبی نبودم ... واقعا دست دکتر کرمانی درد نکنه , می دونی چند بار به من سر زده و چقدر بهم رسیدگی می کنه ؟
    با اینکه دیروز عمل شدم فکر می کنم می تونم از جام بلندشم و برم خونه ... خیلی حالم خوبه ...
    امین گفت : تا دستور دکتر چی باشه عزیزم ... چقدر خدا به ما رحم کرد ...

    مریم گفت : یک خواهش ازت دارم ... بهم بگو چیکار داری می کنی ؟ خودتو تو دردسر نندازی امین جان ... لطفا ...
    گفت : نه , خاطرت جمع ... شکایت کردم ... برادر سجادی ترتیبشو داده فورا دادگاهش تشکیل بشه ... از راه قانونی پیگیری می کنم , تو اصلا نگران نباش ...
    الان باید برم مغازه ... آقا جون دست تنهاس , فرش میارن باید اونجا باشم و اونایی که مرغوب نیست رو برگردونم ... کار منه , آقا جون تازگی ها درست بافت فرش رو نمی ببینه ... ولی زود میام ...
    یکی زد به در ... سوگند از جاش بلند شد و گفت : بفرمایید ...
    لای در باز شد و سر آرمین پیدا شد ... همینطور که خم مونده بود و یک دسته گل زیر چونه اش گرفته بود , گفت : دکتر اجازه هست ؟
    مریم روسریشو کشید دور گردنش و گفت : بفرمایید ...
    سوگند ایستاد بود ... صورتش قرمز شد و با خودش گفت : ای احمق ... چرا قلبم داره اینطوری می زنه ؟ ... عجب خریم من ...
    به حرف سهیل این پسر رو دیدم هول شدم ... دیروز اینطوری نبودم ... آخ سوگند , تو دیگه چقدر الاغی ... ولش کن پسره ی پررو رو  ... نه بابا برای من نیومده , به خاطر مامانمه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت سی و سوم

  • ۱۲:۵۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و سوم

    بخش اول



    آرمین اومد جلو و گفت : ببخشید غیر وقت ملاقات اومدم , بعد از ظهر شلوغ میشه نمی تونستم شما رو ببینم ...
    مریم گفت : بفرمایید , خوش اومدین ... ولی لازم نیست این همه زحمت بکشین ...
    آرمین گل ها رو دوباره داد به سوگند و گفت : قابلی نداره ...
    سوگند با یک نگاه سرد اونا رو گرفت ... هیچی نگفت و یک طوری که انگار پرتش کرده , گذاشت رو میز ... از اینکه از دیدن اون منقلب شده بود , از خودش بدش اومد ...
    بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون ...

    آرمین مونده بود چی بگه ... در واقع اون برای دیدن سوگند اومده بود , یکم من و من کرد و بلاتکیف ایستاد ...
    مریم گفت : از دانشگاه چه خبر ؟ مدتی من اصلا نتونستم سری بزنم ... ان شالله برای اول ترم حالم خوب می شه ...
    آرمین همین طور که نگاهش به در بود , گفت : ما همه منتظر شما هستیم ... بچه ها شما رو خیلی دوست دارن مخصوصا اون بحث های ادبی که با هم داشتیم ... راستی کتابتون به کجا رسید ؟ ...
    تلفن زنگ خورد ... آرمین گوشی رو برداشت  و داد دست مریم ...
    امین گفت : مریم جان می خوام باهات صلاح و مشورت کنم ... دکتر بهاری زنگ زده میگه بیاین صحبت کنیم ... چیکار کنم ؟ به نظرت برم یا صبر کنیم تا دادگاه ؟ ...
    مریم گفت : عزیزم ما خیلی سختی کشیدیم , دیگه حوصله ی دردسر رو ندارم ... اگر دکتر بهاری زنگ زده حتما می خواد قضیه رو تو خودمون حل کنیم , برو ببین چی میگه ...
    به هر حال عمدا که نکرده ... فقط تنها نرو , زنگ بزن آقا مجتبی بیاد یا با آقا جون برو ...
    آرمین گفت : میشه گوشی رو بدین به من ؟
    مریم با اکراه گفت : با آقا آرمین صحبت کن ... مراقب خودت باش ...
    آرمین گفت : سلام آقا امین , می خواین من باهاتون بیام ؟ اجازه می دین ؟
     امین گفت : شما اونجا بودی ؟ نمی دونم ... راستش ... خوب بیا , بالاخره حالا دیگه شما هم تو جریان هستی ...
    بیا پس , منتظر می شم تا شما برسین ...


    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و سوم

    بخش دوم



    آرمین گوشی رو گذاشت و گفت : من باهاشون می رم , نگران نباشین استاد ...
    مریم گفت : آقای سجادی لازم نیست ... ما خودمون می دونیم چیکار کنیم , شما زحمت نکش ...
    همینطور که می رفت , گفت : نه چه زحمتی , خواهش می کنم ... خدانگهدار ...
    با عجله رفت ولی تو راهرو و آسانسور و حتی طبقه ی اول همه جا چشمش دنبال سوگند بود بلکه اونو ببینه , ولی نبود ...
    این همه راه رو برای دیدن اون اومده بود و حالا باید می رفت ...
    حتی یک لحظه یه فکر احمقانه به سرش زد که برگرده و به یک هوایی دوباره اونو ببینه ولی منصرف شد ...
    آرمین از همون بار اولی که مریم رو عمل کرده بودن , وقتی برای اولین بار با همکلاسی هاش برای ملاقات مریم رفته بود و سوگند رو دید , یک لحظه مات موند ...
    به نظرش دختر متفاوتی اومد ... ساده , زیبا , با یک صورت استثنایی ...

    ولی زود به خودش اومد و خیلی معمولی از کنارش رد شد و با بقیه دوستانش از بیمارستان رفت ...
    چند روز گذشت و اون بدون اختیار مرتب صورت سوگند رو به یاد میاورد و برای خودشم تعجب آور بود ...
    چرا هر کجا می ره این صورت جلوی نظرمه ؟ ...

    با خودش فکر می کرد چیزی نیست , یادم می ره ... خوب , دختر قشنگی بود ...
    منم ازش خوشم اومد برای همین تو ذهنم مونده ... به زودی فراموشش می کنم ...
    ولی مدتی گذشت و نه حتی فراموش نکرد بلکه مدام صورت معصوم اونو که خیلی به مادرش شبیه بود رو مثل یک قاب عکس همه جا با خودش می برد ...
    گاهی خوابش رو می دید و خودشو سرزنش می کرد که : عجب تو آدم عوضی ای هستی , یک بار یک دختر رو دیدی نشستی بهش فکر می کنی و خوابشو می بینی ... پسر , خودتو جمع و جور کن ...

    و سعی می کرد هر وقت به یاد اون میفته , زود سرشو به چیز دیگه ای گرم کنه ...

    ولی نشد که نشد و این فکر تو ذهن اون به خودی خود رشد کرد و وجودشو گرفت ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و سوم

    بخش سوم



    تابستون بود و نمی دونست که استادش هنوز مریضه ... نه خونه ی اونو بلد بود و نه تلفنش رو داشت ...
    از هرکس که می تونست پرسید ...

    با خودش فکر می کرد باید یک بار دیگه اونو ببینم ... اصلا برای چی من به دختری که نمی شناسم فکر می کنم ؟ چرا صورتش جلوی نظرمه ؟ ...
    آره , باید اونو ببینم ...

    ولی موفق نمی شد تا بالاخره درست همون روزی که شبش مریم تو بیمارستان بستری شد , با هزار ترفند تونست از دفتر دانشگاه شماره ی مریم رو به دست بیاره ...

    و همون شب  زنگ زد و سهیل به اون گفته بود که مامانم فردا عمل می شه و کدوم بیمارستان ...
    آرمین تنها چیزی که اون شب بهش فکر می کرد , دیدن دوباره ی سوگند بود ...
    واقعا خودشم نمی دونست برای چی خوشحاله ... سر حال شده بود و دلش می خواست سر به سر یکی بذاره و بخنده ... ولی کسی اطرافش نبود ...
    تا صبح راه رفت یا از این دنده به اون دنده شد و خوابش نمی برد ...

    از اینکه بعد از چندین ماه می تونه دوباره اون صورتی رو که یک بار ذهن اونو به خودش مشغول کرده ببینه , قلبشو می لرزوند و علتش رو هم نمی دونست ...
    صبح اول وقت خودشو رسوند بیمارستان ...
    سوگند به دیوار تیکه داده بود و اونقدر تو خودش بود که اصلا توجهی به اطرافش نداشت ...
    ولی آرمین مثل اینکه گمشده ی خودشو پیدا کرده باشه , محو تماشای اون بود ... تصوری که ماه ها از اون تو ذهنش ساخته بود , حالا جلوی چشمش بود و دلش نمی خواست چشم ازش برداره ...

    اون روز سوگند انتهای راهرو ایستاد و تا آرمین رفت به کاری که کرده بود فکر می کرد ...

    با خودش می گفت : دیوونه , اون کیه که به خاطرش اومدی اینجا وایستادی ؟ با دیروز چه فرقی کرده ؟ ... وای سوگند , وای از دست تو ... نه نمی خوام ببینمش چون سهیل ناراحت می شه ...
    آره , برای همین بود که این کارو کردم ...
    مطمئنم این پسره برام مهم نیست ...

    و وقتی آرمین سوار آسانسور شد , از دور دید و خیالش راحت شد و برگشت پیش مادرش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و سوم

    بخش چهارم



    مریم گفت : کجا رفتی بودی ؟
    سوگند گفت : والله به خدا از سهیل ترسیدم , الان میومد می دید من و شما و اون با هم اینجایم ، یک کاری دستمون می داد ...
    مریم گفت : سهیل چشم منو دور دیده دور برداشته , به اون چه ربطی داره ؟! الان کجاست ؟
    سوگند گفت : ما که اومدیم خواب بود ...
    مریم گفت : زنگ بزن حالشو از مامان بپرس , فکر نکنم آروم شده باشه ... هنوز توجیه نشده , یکی باید باهاش حرف بزنه ...


    سوگند همین کارو کرد ...
    گوهر خانم گفت : والله من که اومدم سهیل رو ندیدم , هیچکس خونه نبود ... امین منو پیاده کرد و رفت ... دارم غذا درست می کنم بیارم بیمارستان , برای سهیل و سوگند هم می ذارم خونه ...
    مریم گفت : ولی سهیل این موقع کجا رو داره بره ؟ ...
    سوگند گفت : ای مامان جان , خوب داره میاد بیمارستان حتما ... پشت سر ما راه افتاده ...
    سهیل وقتی سوگند و امین از خونه می رفتن بیرون , بیدار بود ... کشیک می کشید تا اونا برن ...

    بلافاصله لباس پوشید و رفت طرف بیمارستان تا حسابشو با دکترِ مریم تسویه کنه ...
    از پذیرش پرسید : می تونم دکتر ( ... ) رو ببینم ؟

    گفتن : باید صبر کنی تا عملشون تموم بشه ...
    سراغ اتاقشو گرفت و از دور منتظر شد ... زیر لب تکرار می کرد : من خودم حسابت رو می رسم ... تا به اندازه ای که مادر منو اذیت کردی , اذیت بشی ... مرگ رو جلوی چشمت میارم , حالا می بینی ...


    مشتشو گره کرده بود و دندون هاشو به هم فشار می داد و گاهی بی اختیار با سر خط و نشون می کشید ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و سوم

    بخش پنجم



    به محض اینکه آرمین از تاکسی پیاده شد , امین دست تکون داد و ماشین رو نشون داد ...
    با هم دست دادن و سوار ماشین شدن ... امین گفت : زحمتت شد ... من می رفتم , مشکلی نبود ...
    ساعت یازده قرار داریم , هنوز وقت هست ... می دونی ؟ یعنی از داداش پرسیدی وقت دادگاه رو کی تعین کردن ؟
    آرمین گفت : امروز تازه معلوم می شه , فکر کنم ...
    امین گفت : حالا به نظرت چیکار کنیم ؟ من که خودم دلم می خواد مجازات بشه , برای اینکه واقعا برای مریض های دیگه دقت کنن ... اومدیم ما نمی فهمیدیم یا اصلا دکتر ( ... ) مسافرت نرفته بود و دکتر بهاری ازش عکس نمی گرفت و اون قیچی رو تو عکس ندیده بود , بعد چی می شد ؟
    زن من از دست می رفت ...

    تازه باور کن عکس رو که نشونش دادیم نگاه نکرد و از تو پاکت در نیاورد ... وای یادم که میفته دلم می خواد واقعا یک بلایی سرش بیاد ... حتی وقتی فهمید از من عذرخواهی هم نکرد و گناه رو گردن کس دیگه ای انداخت ...
    چرا باید اینقدر خودشو بزرگ ببینه ؟ ... چرا از اون بالا به آدما نگاه می کنه ؟

    آرمین گفت : متاسفانه بعضی ها اینطورین زود خودشونو فراموش می کنن ... پول و مقام آدم ها رو عوض می کنه ...
    مولانا میگه ...
    گر صید خدا شوی ز غم رسته شوی
    ور در صفت خویش روی بسته شوی ...

    امین تو راه بود و دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و رفت طرف اتاقش ...
    سهیل از دور اونو دید ... صبر کرد تا وارد اتاقش بشه ... تا اومد درو ببنده , درو گرفت و وارد شد و پشت سرش بست ...
    دکتر پرسید : چی می خوای ؟ تو کی هستی ؟ اینجا چیکار می کنی ؟
    گفت : حالا که حسابت رو رسیدم منو می شناسی ... وقتی تقاص کاری رو که با مادرم کردی پس دادی , اون وقت می فهمی من کیم ...
    دکتر گفت : از اتاق من برو بیرون لاتِ چاله میدون ... مثل بابات بی تربیتی ...
    از اون پدر بیشتر از این انتظار نمی ره ... گمشو بیرون ...
    من با تو طرف حساب نیستم ... اینجا بیمارستانه جای لات بازی نیست ....



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و سوم

    بخش ششم



    سهیل با دو دست یقه ی اونو گرفت ... دستشو روی گلوش فشار داد ...
    دکتر سعی کرد دست اونو از روی گلوش برداره ... یک لگد زد به پاش ...
    سهیل محکم زد تخت سینه اش و از بس غیظ داشت , دکتر با شدت هر چه تمام تر خورد زمین ...
    بعد افتاد روش و نشست رو شکمش اون تقلا می کرد ولی حریف سهیل نمی شد ...
    امین و آرمین وارد بیمارستان شدن و رفتن سراغ دکتر بهاری ... اون منتظرشون بود ...
    با هم دست دادن  و تو اتاق اون نشستن ...
    دکتر بهاری گفت : آقا امین من یک خواهش ازتون دارم , بیاین با صحبت همه چیز رو حل کنیم ... واقعا لازم نیست سر و صداش در بیاد ...
    دکتر واقعا بی تقصیره , اون همیشه بعد از عمل کار بخیه و رو به عهده ی دستیاراش می ذاره ... ما هم الان پیگیر قضیه هستیم و حتما مقصر را تنبیه و توبیخ می کنیم ...
    امین گفت : تا ببینیم خود دکتر چی میگه , بالاخره مسئولیت عمل با ایشون بوده ... پولی رو که ما بابت عمل دادیم هم ایشون گرفتن , پس اینجا مسئولیت داشته که جون یک انسان به خطر نیفته ...
    شما از دیدن عکس متوجه شده بودین که قیچی و باند تو شکم خانمم جا مونده ولی ایشون به خودش زحمت نداد ...


    حرف امین نیمه کاره موند ...

    صدای فریادهای یک زن که می گفت : کُشت ... دکتر رو کشُت ...
    بگیرینش , فرار کرد ... ای وای ...

    , اونا رو از جا پروند ...
    همه سراسیمه از اتاق اومدن بیرون ...
    پرستار وسط راهرو فریاد می زد و کسی دیگه ای هم نبود ...
    دکتر بهاری خودشو به اتاق دکتر ( ... ) رسوند و اونو غرق در خون , روی زمین دید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت سی و چهارم

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و چهارم

    بخش اول



    امین خودشو انداخت تو اتاق دکتر ... پرستار داد می زد : یک پسره اینجا بود داشت دکتر رو می زد ...
    در یک لحظه امین احساس کرد بهش برق وصل کردن ... از اینکه نکنه اون پسره سهیل باشه , مُرد و زنده شد ...
    دکتر روی زمین افتاده بود ... دکتر بهاری و امین زیر بغلش رو گرفتن ... صورتش پر از خون بود و وقتی بلندش کردن , لباسش پر شد از خونی که از کنار سر و دماغش می ریخت ...
    حال خوبی نداشت و چشماش بسته بود و خودشم بی رمق رو دست دکتر بهاری افتاده بود ...
    امین هاج و واج نگاه می کرد و قدرت کاری رو نداشت ... دلش می خواست یکی به اون بگه که کار پسر اون نبوده ...
    امین و دکتر بهاری اونو به زحمت از روی زمین بلند کردن و گذاشتن روی تخت ... دکتر بهاری برای مداوای اون دست به کار شد ...
    پرستار رو صدا کرد و به آرمین گفت : شما لطفا بیرون باشین ...

    و درو بست ...
    امین مات و متحیر نگاه می کرد ...
    آرمین پرسید : شما فکر می کنین کار پسر شماست ؟ ...
    امین چند بار سرشو تکون داد و گفت : خدا کنه که اینطور نباشه ...
    چند دقیقه بعد دکتر بهاری اومد بیرون و دو تا پرستار یک برانکارد چرخ دار آوردن و دکتر رو بردن برای عکسبرداری ...
    امین پرسید : حالشون چطوره ؟ صدمه ی زیادی دیده ؟
    گفت : نمی دونم , فکر کنم دماغش شکسته باشه ...
    سرش چیزی نبود ... بخیه ام نمی خواست , جوش می خوره ... حتما خورده به جایی که داشت خون میومد , الان عکس می گیریم معلوم میشه ...
    پرسید : می دونین کار کی بوده ؟ ...
    گفت : نه , دکتر هنوز حرفی نزده ... با اجازه من می رم ... جلسه مون افتاد عقب , ان شالله حال دکتر که مناسب شد باهاتون تماس می گیرم ... شما فعلا شکایت رو عقب بندازین ... حال و روز دکتر رو هم که می بینین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم



    امین یکم ایستاد و رفتن دکتر بهاری رو نگاه کرد ...
    گیج شده بود و نمی تونست تصمیم بگیره چیکار کنه ... بره دنبال سهیل یا بمونه و از وضعیت دکتر مطمئن بشه ...
    آرمین گفت : آقا امین چرا وایستادین ؟ بریم ببینم سهیل کجاست ؟ اصلا کار اون بوده یا نه ؟ می خواین یه چیزی بیارم بخورین ؟
    شما دارین می لرزین ... برای چی خودتون رو اینقدر ناراحت می کنین ؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده ...
    ما هم نمی دونم که سهیل کرده باشه ... بیاین لطفا بریم خونه ...
    لازم شد برمی گردیم دیگه ...

    و با هم از بیمارستان رفتن بیرون ...
    امین مرتب زیر لب می گفت : نه , سهیل این کارو نمی کنه ... اصلا بلد نیست کسی رو بزنه , اونم با این بی رحمی ... دستشو می شکنم اگر کار اون باشه ...
    آره می شکنم تا دوباره دست روی کسی دراز نکنه ... ای وای خدایا , اگر کار سهیل باشه ؟
    چی میشه حالا ؟
    مگه دستم بهت نرسه سهیل ...
    مریم یکم سرشو می ذاشت رو بالش و بیقرار دوباره بلند می شد و به سوگند می گفت : سهیل نیومد ... زنگ بزن خونه ببین برگشته ؟ ...
    سوگند گفت : مامان جان بچه که نیست , حتما با دوستاشه ... به مامان گوهر گفتم اومد زنگ بزنه ... جایی نداره بره که ...


    ساعت از دوازده گذشت و خبری از سهیل نبود ...
    در باز شد و گوهر خانم اومد تو ... اولین چیزی که پرسید این بود : سهیل نیومده ؟
    مریم گفت : نه مامان جان , امین هم رفته با دکتر حرف بزنه ... خدا کنه دکتر از دلش در بیاره و تموم بشه بره , من دلم نمی خواد برای کسی دردسر درست کنم ...
    اون دکتر این همه زحمت کشیده , برای خودش موقعیتی و مقامی داره , نباید خرابش کنیم ... ما می بخشیم چون خدا همراه ما بود ...
    پس یک کار خدایی بهتره تا دادگاه و دادگاه کشی ... امین هم اهل این کارا نیست , دلشو نداره ... برای همین به سجادی میگه بیا با من بریم ... من اونو می شناسم , جرات همچین کارایی رو نداره ...
    سوگند گفت : قبول دارین شما زیادی از بابام حمایت می کنین ؟ یعنی چی دلشو نداره ؟ مثلا مَرده ... همش ازش دفاع می کنین ...
    برای همین نسبت به همه چیز بی توجهه ...
    مریم گفت : حرف می زنی ها ... مثلا چی ؟



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۵/۱۱/۱۳۹۶   ۱۳:۲۰
  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم



    گفت : مامان جان شما دوست داری هر کاری بابام کرد , موجه نشون بدی ... همش ازش دفاع می کنی ... ولی تا حالا کرده دو تا شاخه گل بخره بیاره بیمارستان ؟
    مریم گفت : این همه گل اینجاست , می خوام چیکار ؟ خوب نخره , محبتشو که داره ...
    سوگند گفت : مسئله گل نیست مامان ... اینکه بابای ما تا حالا نمی دونسته ما کلاس چندم هستیم ؟ ... تولدمون کِی بوده ؟ کی مریض می شیم و کی دکتر می ریم ؟ ممکنه شما رو ناراحت نکنه ولی من و سهیل ازش انتظار داریم ...

    نمی گم بابای بدیه , خیلی خوبه ... ولی قبول کن نسبت به خیلی چیزا بی تفاوته ...
    مریم گفت : آخه شما بابای بد ندیدن ... خوب این کارایی که تو میگی وظیفه ی من بوده و تا اونجایی که از دستم بر میومده , کردم ... باباتم کرده , کِی از زیر کاری که بهش گفتیم شونه خالی کرده ؟
    سوگند به شوخی گفت : آره , ولی خودجوش نیست ... خودش بلد نیست دل کسی رو به دست بیاره ... حالا دل شما رو به این زیادی چطوری به دست آورده , خدا می دونه و بس ...
    مریم گفت : شما بچه های امروزی خیلی پرتوقع شدین , ما اصلا فکر نمی کردیم پدر و مادرمون باید چه شکلی باشن و چطور رفتار کنن ...
    هر کاری اونا می کردن برای ما حجت بود ...
    ولی حالا این طور نیست ... پدر و مادر هر کاری به عقلشون برسه برای بچه شون می کنن ولی بازم راضی نیستین ... دیگه هر کس شخصیت خودشو داره ... چون من دوست ندارم باید وادارش کنم عوض بشه ؟ بابات برای خواستگاری من که اومد حتی یک کله قند نیاورد ...
    من همون موقع با خودم گفتم مریم , این مرد اینطوریه ... می خوای باهاش زندگی کنی ؟ برو جلو ... نمی خوای , همین الان تکلیفت رو روشن کن ... دیدم باباتو دوست دارم و دلم می خوام زنش بشم ...
    پس همون طوری که بود قبولش کردم و اون روز به روز بهتر شد که بدتر نشد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم



    سوگند گفت : یک چیزی بگم , ناراحت نشین ها ... الان سهیل از این ناراحته که کسی نیست حساب دکتر رو برسه ... می ترسه بابام نتونه حساب ِ... یعنی دکتر ( ... ) رو می گم , برسه ... اون دلش می خواست بابا یک کاری بکنه ...
    مثلا با هم برن ... نمی دونم , دیشب یک عالم به من نق زد و ناراضی بود ... هر چی هم من گفتم قبول نکرد ...
    مریم گفت : خوب , این فکر اشتباهه ... مگه ما وحشی هستیم که به جون هم بیفتیم ؟ ... بابات اهل این کار نیست و منم نیستم ...
    به من بود واگذار می کردم به خدا که بهترین قاضی خودشه ...
    بذار بیاد , خودم باهاش حرف می زنم ...


    امین و آرمین تصمیم گرفتن یه سر برن خونه تا شاید سهیل رو پیدا کنن ...
    امین درو باز کرد و کفش سهیل رو دید ...
    یکم خیالش راحت شد چون از شدت استرس دست و پاشو گم کرده بود ... ولی وقتی وارد اتاق سهیل شد و دید که روی تخت خوابیده و لحاف رو روی سرش کشیده , متوجه شد که کار اونه ...
    داد زد : بلند شو ببینم ... زود ... سهیل با توام ...
    پاشو بگو ببینم امروز چیکار کردی ؟ کجا رفتی ؟ ... چرا الان خوابیدی ؟
    سهیل بدون اینکه سرشو بیرون بیاره , گفت : راحتم بذارین ...

    امین گوشه ی لحاف رو گرفت و با یک ضرب از روش کشید ...
    صورتش زخم داشت و گردن و بازوهاش قرمز بود ...
    امین زد تو پیشونی خودش و گفت : وای سهیل چیکار کردی تو ؟ احمق , الاغ , رفتی دکتر رو زدی ؟ ...
    تو این کارِ احمقانه رو کردی ؟

    و فریاد زد : کار تو بود ؟ وحشی ... پسره ی بی شعور  ... می دونی چیکاری کردی ؟ دماغش شکسته , معلوم نیست چه بلایی سرش اومده ...
    اگر صدمه اش جدی باشه می برنت زندان , پسره ی احمق ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۴   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم



    سهیل بلند و شد و با هراس گفت : کی به شما گفت ؟ دنبالم هستن ؟

    امین گفت : ما اونجا بودیم ... می خواستیم با دکتر حرف بزنیم , تو همه چیز رو خراب کردی ...
    آرمین اومد جلو و گفت : بهتره تو اینجا نمونی ... اگر ازت شکایت کنن , میان در خونه جلبت می کنن ...

    و یک چشمک به امین زد ...
    امین گفت : پاشو زود باش حاضر شو ببرمت خونه ی مامان پری ... اونجا رو کسی بلد نیست ...
    قایم شو تا ببینم چیکار باید بکنم ... پاشو الان میان دنبالت , زود باش ...
    سهیل گفت : به این زودی من از کجا پیدا می کنن ؟ ...
    گفت : تو بیمارستان آدرس ما رو دارن ... زود باش ...
    آرمین شما برو دم در ببین کسی نیست ؟ بعد ما بیایم پایین ...


    تلفن زنگ خورد ... امین گوشی رو برداشت ... مریم گفت : امین جان تو خونه چیکار می کنی ؟ مگه نرفته بودی بیمارستان ؟
    گفت : چرا ... الان اومدم یک چیزی لازم داشتم بردارم و دوباره برم ...
    مریم با نگرانی پرسید : از سهیل خبر نداری ؟
    امین با دستپاچگی گفت : چرا ... چرا , اینجاست ... برای چی ؟
    گفت : اول بگو نتیجه ی حرفاتون چی شد ؟ بعدم گوشی رو بده به سهیل , ببینم کجا رفته بود ؟ ...
    امین گفت : ظاهرا هنوز از خونه بیرون نرفته ... من اومدم خواب بود ...
    مریم گفت : امین داری چوپان دروغ گو میشی ... مامان تازه اومده , سهیل خونه نبوده ...
    امین گفت : پس من خبر ندارم ... ( اشاره می کرد به سهیل که خودتو آماده کن جواب مریم رو بدی ) اومدم خواب بود ...
    دکتر عمل داشت , اومدیم خونه ... دوباره برمی گردم ... میام پیشت برات توضیح می دم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و چهارم

    بخش ششم



    سهیل ... خیلی ترسیده بود گفت : سلام مامان ... خوبین ؟ بهتر شدین ؟
    مریم گفت : اگر شما بذارین , خوب میشم ... تو کجا بودی ؟
    گفت : یک سر رفتم پیش دوستم و برگشتم ... ببخشید نیومدم بیمارستان , چون صبح زود بیدار شدم خوابم میومد ...
    مریم گفت : نمی خواد بیای پسرم , استراحت کن ... الان سوگندم میاد خونه , نمی خوام تنهاش بذاری ... لطفا جایی نرو و پیش اون بمون ...
    سهیل گوشی رو گذاشت و هق هق به گریه افتاد و گفت : بابا حالا چی میشه ؟ من به خدا نمی خواستم اینطور بد بزنمش ولی خیلی ضعیف بود و افتاد زمین ... منم نفهمیدم چیکار می کنم ...
    پشیمونم به خدا بابا , یک کاری بکن ... من خونه ی مامان پری نمی رم , می دونم زود به گوش مامان می رسونن .. تو رو خدا به مامان نگو ...


    امین دلش برای سهیل سوخت ...
    وقتی میومد خونه فکر می کرد اگر این کار سهیل باشه , همون کتکی رو که به دکتر زده , بهش می زنه ...
    نگاهی بهش کرد ... دست هاشو باز کرد و گفت : بیا اینجا , بیا بابا ... تقصیر منه , من باید همون طور که مامانت ازم خواسته بود دیشب باهات حرف می زدم ولی اصلا فکر نمی کردم تو همچین کاری بکنی ... من تو رو پسر عاقلی می دونم ...
    و در حالی که سر اونو روی سینه گرفته بود , ادامه داد : تو تا حالا دیدی من و مامانت با کسی اینطوری برخورد کنیم ؟ خوب فکر کردم تو پسر مایی و ما تو رو تربیت کردیم ...
    نمی دونستم اینقدر بی رحمی که بتونی تو دماغ یک نفر این طور مشت بزنی ... ببین سهیل , من حالا حالاها نمی تونم تو رو ببخشم ... هر مجازاتی که قانون تعیین کنه , باید قبول کنیم ...
    تو باید بدونی این کارا عواقب خوبی نداره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۴۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و چهارم

    بخش هفتم



    بعد اونو از خودش جدا کرد و تو صورتش نگاه کرد و گفت : یک لحظه فکر کن اگر یکی رو بزنی و خدای نکرده بمیره , چه بلایی سر خودت و خانواده ات میاد ...
    آرمین جان , میشه خواهش کنم شما اینجا بمونی و من برم بیمارستان ببینم چه خبره ؟ ... زود برمی گردم ...
    آرمین گفت : چشم ... چشم , من کاری ندارم ... همین جا هستم , تا شما برنگردی از پیشش تکون نمی خورم ...
    امین گفت : اگر دیدم ازش شکایت کردن , می رم پیش داداشت ... حتما این شکایت هم تو اون شکایت لوث میشه ... اینم نتیجه ی کار شما آقا سهیل ...
    مریم که گوشی رو قطع کرد , به سوگند گفت : اینجا نمون , برو خونه پیش سهیل ... الهی فدات بشم دخترم , هر کاری می تونی بکن اون از خونه بیرون نره تا من باهاش حرف بزنم و آرومش کنم ...
    گفت : چشم مامان , نگران نباش ...
    مریم گفت : خاطرم جمع باشه ؟
    گوهر خانم گفت : مادر جون ناهارتون رو هم گذاشتم رو گاز , زیرشو کم کردم ، داغِ داغه ... رسیدی بخورین نسوزه ...
    سوگند گفت : فدای شما مامان گوهرِ گوهرم بشم , شما واقعا یک جواهری ... قربونت برم مامانی خوشگلم ...
    گوهر خانم گفت : من فدای تو بشم ... برو در پناه خدا ...
    سوگند فورا یک تاکسی دربست گرفت و خودشو رسوند خونه ... زنگ نزد و با کلید درو باز کرد ...
    تا وارد شد , دید سهیل سرشو بین دو دست گرفته و آرمین کنارش نشسته ...

    نمی تونست منظره ای رو که می دید , باور کنه ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان