خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۷:۰۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سوم

    بخش پنجم



    اما به محض اینکه اون جلسه تموم شد , داستان دیدن موجودی عجیب و غریب , یک کلاغ چهل کلاغ شد و یک داستان دیگه از میون اون همه داستان بی اساس ساخته شد که دهن به دهن تو ده می گشت و در پایان این داستان توسط هاجر , فردای اون شب به گوش امین رسید ...
    حالا چی بهش گفته بودن و آیا چیزی هم هاجر روش گذاشته بود ، اونی که تحویل امین داد , این بود : آقا معلم که از خونه اش میاد بیرون , می ببینه ده تا کوتوله دنبالش کردن ... می ترسه وعقلش نمی رسه برگرده و آب داغ بهشون بپاشه ... راهش می گیره و میاد ولی اونا دنبالش می کنن و باهاش حرف می زنن و ازش چیزای بدی می خوان ...
    هر چی آقا امین میگه من با شما کاری ندارم , به خرجشون نمی ره که نمی ره و می ریزن سرش و تا می خوره اونو می زنن ...
    خلاصه خونی و زخمی می رسه به خونه غلامرضا ... بیچاره اونقدر ترسیده بوده که زبونش بند اومده بود و نتونست خواستگاری کنه ...
    دراز به دراز وسط خونه ی غلامرضا افتاده بوده و کف بالا میاورده ... میگن الان خودش هم حالش بده ...
    امین تازه می فهمید که تمام اون داستان های قبلی که شنیده بود , همین طور بی اساس و دروغ بوده ... اون با خودش فکر می کرد من با غلامرضا اومدم هیچ اتفاقی نیفتاد , اصلا تو این دو سال هیچ وقت چیزی ندیدم ... پس هیچ خبری نیست ...
    همه ی اینا شایعه اس , نباید بترسم ... ای لعنت به تو امین , فقط می خواستی دیشب آبروی خودتو ببری ...

    نمی دونم چطوری برای مردم توضیح بدم که این حرفا دروغه و خرافاته ...


    اون روز تا مدرسه تعطیل شد , راه افتاد تا بره به مادرش تلفن کنه ... کمی تو ده منتظر شد تا مینی بوس برسه ... اون باید تا سر جاده می رفت و از اونجا دوباره ماشین می گرفت و ده کیلومتری می رفت تا به نزدیک ترین مخابرات که تو روستایی اون حوالی بود , خودشو برسونه ...
    اونجا هم یک خط تلفن داشت و یک کارمند که با ساعتش وقت می گرفت و ثانیه ای حساب می کرد ...
    شماره شو داد و منتظر موند و وقتی ارتباط برقرار شد , گفت : سلام مامان جون , خوبین ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سوم

    بخش ششم




    مادر تا صدای امین رو شنید , فریاد زد : الهی مادر فدای تو بشه , کجایی ؟ چرا زنگ نمی زنی ؟ دلم پوسید اینقدر به این تلفن نگاه کردم ... عزیز دلم خوبی ؟ ... امینم ؟
    گفت : آره مامان ... شما چطورین ؟ بابا خوبه ؟ ...
    مادرش که خیلی خوشحال بود و نمی تونست جلوی اشک هاشو از دوری پسرِ یکی یک دونه اش بگیره , گفت : کی میای مادر ؟ دلم برات خیلی تنگ شده ... کی تموم میشه ؟
    امین گفت : مامان جان پنج ماه دیگه بیشتر نمونده ... ولی یک چیزی بهتون میگم , لطفا درکم کنین ...
    میای اینجا یک دستی برای من بالا کنین ؟ ...
    مادر پرسید : از اونجا ؟ امین تو می خوای زن بگیری ؟ ول کن مادر ... این کارا چیه تو می کنی ؟ گول نخوری ...
    بیا اینجا بهترین دخترا رو برات می گیرم ... چه عجله ای داری ؟
    امین گفت : نه ... من اینجا از یکی خوشم اومده , همینو می خوام ...
    مادر با اعتراض گفت : نه عزیزم , جواب بابات رو چی میدی ؟ دختره دهاتیه ؟

    امین گفت : اهل اینجاس ولی اگر ببینی خودتم می پسندی ... خیلی خوشگله ... تو رو خدا بیا , برو برام خواستگاری ...
    مادر گفت : امین جانم , مادر ,  نمی شه ... بابات هر دوی ما رو می کشه ... آخه تو به حرف اون گوش کردی که اون به حرف تو گوش کنه ؟ ... تو حالا بیا , خودت باهاش حرف بزن ... شاید ...
    امین گفت : الو ... الو ... مامان ؟ الو ...

    آقا قطع شد , میشه دوباره بگیری ؟ ...
    ولی هر چی منتظر شد , خط مشغول بود و نمی گرفت و بالاخره امین برگشت به سبزدره ...
    تو راه با خودش فکر می کرد اگر نیومدن , خودم اینجا عروسی می کنم و در مقابل کار انجام شده قرارشون می دم ...
    آره , اینطوری بهتره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۱۵   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️ قصه ی من ❣️🌿

    قسمت چهارم

  • ۱۷:۱۹   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهارم

    بخش اول



    ولی دلش شور می زد و نمی خواست بدون پدر و مادرش , زن بگیره ... از طرفی مریم رو خیلی دوست داشت و تمام هوش و حواسش دنبال اون بود ...
    یک هفته دندون رو جگر گذاشت و نرفت سراغ غلامرضا ... نمی دونست چی بگه و از کدوم در وارد بشه ...
    در حالی که منتظر اومدن پدر و مادرش بود , از اومدن اونا هم می ترسید ...
    یک هفته ای که برای مریم هم ثانیه به ثانیه اش سخت بود ...
    اون از وقتی حرفای پدرشو در مورد نیت امین شنیده بود , دیگه اونو مرد زندگیش تصور کرده بود و انتظار می کشید که کاری بکنه و اینکه هیچ خبری از اون نمی شد , براش سخت بود ...
    تا یک غروب آفتاب که امین داشت تو چراغ , نفت می ریخت تا روشن کنه , سر و کله ی غلامرضا پیدا شد ...

    سر و روش خاکی بود و از سر جالیز اومده بود ...
    امین با خوشحالی رفت و خوش آمد گفت و زود کتری رو گذاشت تا چایی درست کنه ....
    کمی بعد دو نفری با هم نشسته بودن زیر نور چراغ ...

    امین خودش سر حرف رو باز کرد و گفت : به مادرم خبر دادم ... منتظرم اونا بیان ... نمی دونم کی می رسن ... میگم چیزه ...
    آقا غلامرضا ... من ... بیاین ... چیز کنیم ... یعنی یه چیز بخونیم تا خیال من راحت بشه تا مادرم برسه ...
    ببخشید چون خودتون گفتین , من جسارت کردم ... که چیز کنیم ...
    راستش هر طور شما صلاح بدونین ...
    غلامرضا گفت : ببین پسرم , زیاد عجله ای نیست ولی دهن مردم رو نمی شه بست ... خودت که می دونی ... تو به مادرت گفتی ؟
    امین با اطمینان گفت : بله ... تازه ازشون خواستم بیان و کارو تموم کنیم , البته اگر شما اجازه بدین ...
    غلامرضا گفت : پس خوبه بابا ... یک مراسم تو خونه ی ما می گیریم به عنوان نامزدی ... یک محرمیت می خونیم , بعد با خیال راحت صبر می کنیم تا پدر و مادرت تشریف بیارن ... قدم سر چشم ما می ذارن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهارم

    بخش دوم




    امین با خوشحالی بلند شد که چایی رو دم کنه و گفت : آقا غلامرضا ممنونم که به من اعتماد می کنین ... من دخترتون رو خوشبخت می کنم , قول می دم ...
    غلامرضا سری تکون و گفت : می دونم تو پسر خوبی هستی وگرنه پاره ی تنم رو به تو نمی دادم ...
    حالا بگو اینجا می مونی یا می بریش تهران ؟

    امین گفت : من از اینجا خوشم میاد ولی فکر نکنم مادر و پدرم راضی باشن ... باید تهران باشم ...

    می دونین که پدرم فرش فروشی داره و احتیاج به کمک داره ... تازه می خوام درسم رو هم ادامه بدم ...
    غلامرضا گفت : مریم هم خیلی دوست داره درس بخونه , بهش کمک کن به آرزوش برسه ...


    پنج روز بعد تو خونه ی غلامرضا جشن نامزدی امین و مریم برگزار شد و امین که عقلش نمی رسید باید چیزایی تهیه کنه و برای عروس ببره , با همون لباس تنش رفت به اون مجلس ...

    نه پیشکشی , نه کله قندی و نه پارچه و انگشتر ...

    خودشم خیلی خوشحال بود ...
    اما مریم خیلی دلش گرفت ... اصلا باورش نمی شد که امین حتی یک کله قند دستش نگرفته باشه با خودش بیاره ...
    رسم اونا این بود اگر پیشکش ها زیاد بود , طَبق می زدن و اونا رو می گذاشتن جلوی عروس تا هر کس از در اومد ببینه ...

    ولی امین اصلا خبر نداشت و کسی هم به اون نگفته بود ...

    و وقتی دید هر کس از در میاد تو , خاله ربابه میگه : شرمنده , پیشکش نداره ... شما بفرما بشین ... ؛ تازه فهمیده بود چیکار کرده ...

    و ربابه اینطوری تا می تونست دق دلشو خالی کرد و اونا رو خجالت داد ...
    اون می گفت و امین و مریم و گوهر و غلامرضا ذره ذره آب می شدن و می رفتن تو زمین فرو ...
    امین دیگه طاقت نیاورد و یواشکی به غلامرضا اشاره کرد و با دست نشون داد که با هم برن بیرون ...
    پشت در که رسیدن , با شرمندگی گفت : ببخشید , من نمی دونستم چیکار باید بکنم ... میشه الان برم یک چیزای تهیه کنم ؟
    غلامرضا گفت : نمی خواد ... ولش کن ... بعدا که پدرر و مادرت اومدن این کارو می کنیم , دیر نمی شه ...  تو باید می رفتی شهر ... حالا فکرشم نکن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۲۶   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهارم

    بخش سوم




    وقتی آقا برای عقد اون دو نفر اومد , امین و مریم هر کدوم یک طوری حالشون خوب نبود ...
    مریم برای اینکه فکر می کرد امین براش ارزشی قائل نشده و امین در فکر مادر و پدرش بود که بدون اجازه ی اونا , زن عقد می کرد ...
    ولی بعد از اینکه خطبه خونده شد و همه دست زدن و هلهله کردن , هر دو فراموششون شد و فقط به این فکر می کردن که دیگه به هم محرم شدن و می تونن با هم حرف بزنن و مانعی بین اونا وجود نداره ...
    گوهر خانم سنگ تموم گذاشته بود ... یک سفره پهن کرده بود از این طرف اتاق تا اون طرف ...
    دو تا خروس رو لای پلو گذاشته بود و خورش قیمه هم درست کرده بود ... سبزی خوردن و ماست و نون تازه هم تو سفره بود و از همه مهم تر یکی یک دونه نوشابه ی زرد که تو شیشه های کوچیک , کنار هر بشقاب گذاشته بودن ...
    سفره که آماده شد , همه دورش نشستن و برای اولین بار جا باز کردن تا مریم کنار امین بشینه و با هم غذا بخورن ... و به رسم اونا توی یک بشقاب ...
    هر دو خجالت می کشیدن ...
    غلامرضا خودش پشقاب رو پر کرد و یک کاسه خورش گذاشت کنار دستشون ...

    امین گرمای وجود مریم رو حس می کرد ... آهسته گفت : اول شما بفرما ...
    مریم قاشق رو برداشت و زد کنار پلو و چند دونه برنج کرد تو دهنش و امین هم همین کارو کرد ...
    در کل هر کدوم چند تا قاشق بیشتر نخوردن و با خجالت رفتن کنار ...
    بعد از اینکه مهمون ها رفتن , غلامرضا گفت : اگر می خواین با هم حرف بزنین برین اون اتاق , اشکالی نداره ...

    امین چنان حالی به حالی شده بود که صورتش شد عین لبو ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۰   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهارم

    بخش چهارم




    مریم هنوز چادر سرش بود و گوشه ی اتاق نشسته بود ... امین دو زانو کنارش نشست و بدون درنگ گفت : میشه چادرت رو برداری ؟
    مریم لبشو گاز گرفت و گفت : خجالت می کشم ... تا حالا این کارو نکردم ...
    امین گفت : ما دیگه محرم شدیم , من باید تو رو بدون چادر ببینم ...

    و یکم خودشو سُر داد جلوتر و گوشه ی چادر رو گرفت و کشید پایین ... و گفت : وای ... تو خیلی خوشگلی ...
    مریم خودشو کشید کنار و از شرم روشو برگردوند ...
    امین همین طور با اشتیاق از سر تا پای اونو تماشا می کرد و انگار نمی خواست هرگز از دیدن اون سیر بشه , داغ شده بود ... احساس می کرد از شدت هیجان , تب کرده ...
    ولی مریم حالش بدتر بود ... قلبش به شدت می زد و دلش می خواست فرار کنه ...

    و همین کارم کرد ...

    وقتی دید که امین باز جلوتر اومد , از جاش پرید و چادرشو کشید رو سرش و خواست از اتاق بره بیرون ...

    امین گفت : فردا میای تو درّه ؟ ساعت دو منتظرتم ...
    مریم بدون اینکه جواب بده , از اتاق رفت بیرون و امین هم پشت سرش ...
    خدا حافظی کرد و رفت ... و دین و ایمونشو اونجا جا گذاشت و حالا تمام تردیدهاش از بین رفته بود و از کاری که کرده بود , راضی به نظر می رسید و خوشحال بود ... اونقدر که اصلا نفهمید چطوری خودشو رسونده بود به مدرسه ...
    از اون موقع تا فردا که با مریم قرار گذاشته بود , ثانیه شماری می کرد و مریم هم همینطور ...
    حس می کرد دلش برای امین تنگ شده و دلش می خواد هر چی زود تر اونو ببینه ...
    امین خیلی زودتر از موقع خودشو رسوند لب رودخونه ...
    اما بچه ها ی مدرسه هنوز اون طرفا پرسه می زدن و بازیگوشی می کردن ...
    با خودش می گفت : گم شین دیگه برین خونه تون ... نکنه مریم بیاد و اونا رو ببینه و خجالت بکشه برگرده ...
    بالاخره هم طاقت نیاورد و فریاد زد : برین دیگه ... معطل نکنین ... زود ... کسی رو نبینم اینجا ...

    در یک چشم بر هم زدن بچه ها دویدن از تپه بالا و رفتن  ...

    و امین چشمش به بالای تپه مونده بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۲   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت چهارم

    بخش پنجم


    مریم با اینکه احساس می کرد خیلی دلش می خواد امین رو ببینه ولی خجالت می کشید بره سر قرار ...
    نه می تونست بدون خبر مادرش این کارو بکنه , نه روی اجازه گرفتن داشت ...
    سفره رو با عجله جمع کرد و ظرف ها رو شست ...
    دیگه طاقت نیاورد و تا سر گوهر خانم گرم شد , چادرشو سرش کرد و از خونه زد بیرون و خودشو رسوند به درّه ...
    تا چشم امین از کنار رودخونه به چادر سفید مریم افتاد , قلبش فرو ریخت و فورا رفت به استقبالش ...
    به هم رسیدن ...
    امین با اشتیاق تو صورتش خیره شد و مریم سرش پایین بود ... ولی احساس می کرد چقدر این مرد رو دوست داره و شاید عاشق شده باشه ...
    کنار هم اومدن پایین ...
    امین محترمانه گفت : اینجا بشینیم ؟ ...
    مریم سرشو تکون داد و زودتر از امین نشست روی سبزه های کنار رودخونه ...
    امین همین طور که با ذوق اونو نگاه می کرد , کنارش نشست و گفت : ممنون اومدی ...
    بعد سکوت کردن ... و سکوت ...
    امین آهسته دستشو برد جلو و دست مریم رو گرفت ...
    مریم هیچ عکس العملی نشون نداد و این تماس دست , غوغایی در دو عاشق به وجود آورد که نفس هر رو به شماره انداخته بود ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت پنجم

  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پنجم

    بخش اول



    امین در حالی که دست های گرم مریم رو فشار می داد , گفت : مرسی که اومدی , خیلی دلم می خواست با تو تنها باشم ...
    از روزی که دیدمت آرزوی این کارو داشتم ...
    مریم به دور دست نگاه می کرد ... یک حال عجیبی داشت ... آروم گفت : دلم شور می زنه ... راستش ازت می ترسم , هنوز باورت ندارم ... می ترسم که ولم کنی و بری ...
    امین گفت : همچین چیزی امکان نداره ... برای چی این کارو بکنم ؟
    مریم برگشت و به چشمان مشتاق امین خیره شد ...
    امین , خجالتی توی اون نگاه ندید ... بلکه یک نگاه مصمم و دانا رو تو چشم اون دید ...

    مریم خیلی جدی پرسید : اگر پدر و مادرت از من خوششون نیاد , تو چیکار می کنی ؟
    امین گفت : نه ,چنین چیزی نمی شه ... من می دونم اونا هم از تو خوششون میاد ...
    مریم گفت : سوال منو جواب بده ... اگر نیومد , چی ؟ اینو به من بگو ... تو اون موقع چیکار می کنی ؟ ...
    امین گفت : من دست از تو برنمی دارم تا آخر عمرم ...
    مریم باز پرسید : بگو چیکار می کنی ؟
    امین گفت : همین دیگه ... ازت جدا نمی شم , تو دیگه زن منی ... الکی که نیست , عقد کردیم ...
    مریم هنوز قانع نشده بود و امین اینو احساس کرد و ادامه داد : قسم می خورم ... به جون خودت قسم می خورم ولت نمی کنم ... هرگز ... تا آخر عمرم ... جلوشون وامیستم ...
    مریم آه عمقی کشید و گفت : حتما می پرسی چرا این فکر رو قبلا نکردم ؟ ... کردم ... حق با توس ...
    ولی راستشو بهت میگم , نمی خوام چیزی رو از تو پنهون کنم ...
    اول اینکه از تو خوشم میومد و دوم اینکه دلم می خواست برم تهران و درس بخونم ...
    می خوام واسه خودم کسی بشم ... دوست ندارم تو این روستا شیر بدوشم و کشک درست کنم ,
    من برای این کارا ساخته نشدم ...
    امین حیرت زده به اون نگاه می کرد ... مریم با اون چیزی که می شناخت , فرق داشت ...

    پرسید : می خوای درس بخونی چیکاره بشی ؟
    گفت : نمی دونم ... خیلی چیزا ... ولی اول باید بخونم , بعد راهمو پیدا کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۴۱   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پنجم

    بخش دوم



    امین پرسید : پس تو منو دوست نداشتی و برای اینکه با من بیای تهران زنم شدی ؟ ...
    مریم گفت : اینجا تهران نیست که دختر حق داشته باشه قبل از اینکه زن کسی بشه اونو دوست داشته باشه ...
    ولی اگر ازت خوشم نمی اومد , آدمی نبودم که تن به این وصلت بدم یا الان بهت دروغ بگم ...
    من بالاخره می رفتم تهران ... امسال نه , سال دیگه ... کسی نمی تونست جلوی منو بگیره ...
    یک بارم از اینکه زن تو بشم پشیمون شدم و نزدیک بود بزنم زیرش ...


    و یک لبخند قشنگ روی لبش نقش بست ...
    امین با تعجب گفت : برای چی ؟ چرا ؟ ...
    گفت : تو واقعا جن دیدی ؟ من که این حرفا رو قبول ندارم , مردم الکی میگن ... هیچکس ندیده و نخواهد دید ...
    باورم نمی شد مردی که من می خوام باهاش زندگی کنم , اون طور ترسو باشه ...
    خیلی تو ذوقم خورد وقتی اونطوری خودتو از ترس انداختی وسط اتاق ... اصلا خوشم نیومد ...


    امین که تا اون موقع فکر می کرد مریم یک دختر ساده و روستاییه و حالا اون باید خیلی چیزا یادش بده , غافلگیر شده بود و یک حالت دفاعی به خودش گرفت و گفت : نه ... نه , اینطوری نبود ... صبر کن برات تعریف کنم ...


    و شروع کرد ماجرا رو با آب و تاب برای اون گفتن ...
    به آخرای داستان که رسید , هر دو می خندیدن و مریم از خنده , ریسه رفته بود ...
    امین ادامه داد : حالا نخ کلاه تو دستم بود و نمی دونستم به خاله ربابه چی بگم که برام حرف در نیاره ...
    حالا نمی دونی فردای اون روز , هاجر از این داستان چی برای من گفت ... باورت نمی شه ؛ می گفت هفت تا کوتوله دنبالم کردن و منو زدن و خونین و زخمی رسیدم خونه ی شما و غش کردم ...
    مریم همینطور که از خنده کمرشو خم و راست می کرد , گفت : نگو ... نگو ... واقعا غش کرده بودی دیگه ... خاله ربابه جمعت کرد ... ای وای مردم از خنده ... بهت آب قند دادن تا سر حال شدی ...
    امین هم که همین طور که می خندید , گفت : تو اونجا از من مایوس شدی ؟
    مریم گفت : آره خوب , تو فکر کن منتظر یک نفر باشی که می خواد مرد زندگیت بشه ...

    و دیگه خنده امونش نداد و در حالی که قهقهه می زد , خودشو برد عقب ...
    امین دستشو گذاشت تو پشت اون و گرفتش کشید طرف خودش و سرشو بغل کرد ...
    مریم فورا خودشو کشید کنار و گفت : ببین از حد خودت تجاوز نکن ... محرمیم که باشیم ولی نمی تونی هر کاری دلت خواست بکنی ...

    و از جاش بلند شد ...
    امین هم بلند شد و گفت : من همچین قصدی ندارم , قسم می خورم ... فقط گرفتمت نیفتی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۴   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پنجم

    بخش سوم




    بعد با هم کنار رودخونه قدم زدن و تا غروب همین طور راه رفتن و حرف زدن ...
    تا مریم قصد رفتن کرد ...
    امین دستشو گرفت و پرسید : فردا میای ؟

    با یک لبخند و تکون دادن سر , رضایتش اعلام کرد و رفت ...
    امین حالا متوجه شده بود که مریم شایسته تر اونی هست که فکر می کرد ... اون در مقابلش کم میاورد چون نوع حرف زنش مثل  یک دختر روستایی نبود ...
    دوباره فردا سر ساعت , امین بی قرار منتظر مریم شد و وقتی چادر سفیدش از بالای تپه نمایون شد , با سرعت دوید به استقبالش ...
    مریم این بار با دست پر اومده بود ...
    پنیر تازه و نون داغ و سبزی خوردن و مقداری قورمه رو که تو دستمال بسته بود , با خودش آورده بود و باز امین از اینکه به فکرش نمی رسید این طور کارا رو برای مریم انجام بده , از خودش نا امید شد ...
    از مریم پرسید : تو چه چیزی رو از همه بیشتر دوست داری ؟ ...
    مریم نگاهی بهش کرد و با خوشحالی گفت : کتاب ... تو کتاب داری به من بدی بخونم ؟
    امین گفت : دارم ولی بیشتر شعر و رمانه ...
    گفت : چه عالی ... می دی به من ؟
    امین گفت : باشه حتما ... حتما ... خودت تا حالا کتاب خوندی ؟
     گفت : زیاد نه ولی هر چی دستم می رسه می خونم ... روزنامه , مجله , حتی یک وقت چیزای بیخودی ... اصلا خوندن رو دوست دارم ...


    فردا امین کتاب های شعری رو که داشت  , براش برد ...
    مریم بدون توجه به اون , شروع کرد به خوندن ...
    امین از دستش گرفت و گفت : عزیزم , زیاد وقت نداریم ... اینو بذار زمین , بعدا برو خونه بخون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۰   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پنجم

    بخش چهارم




    امین هر روز که مریم رو می دید , با چهره ای تازه با اون روبرو می شد ...

    و هر روز عاشق تر از قبل مریم رو دوست داشت ... و حالا می فهمید که حسی رو که قبلا به اون داشت , فقط یک اشتیاق بود و اگر مریم اون طور دختر محکم فهمیده ای نبود شاید یک روز مجبور می شد اونو رها کنه ...
    ولی با دیدار های دو ماهه ای با هم داشتن , پیوندی بین اونا اتفاق افتاد که به نظر گسستنی نبود ...
    امین , امتحان بچه ها رو که گرفت و کارنامه ی اونا رو تنظیم کرد , آماده شد که بره آموزش و پرورش تا اونا رو مهر تایید بزنه و یک تلفن هم به مادرش بزنه ...
    در حالی که می ترسید و نمی دونست باید چی بگه و چطور خانواداش رو متقاعد کنه ...
    یکی دو ساعتی تو راه بود و یک ساعتی هم تو اداره کار داشت ...
    بعد از اینکه کارشو انجام داد , راه افتاد تو شهر دنبال یک طلا فروشی گشت ...

    وقتی اونجا رو پیدا کرد , بدون معطلی رفت تو ...

    با اینکه پول چندانی نداشت , یک حلقه نازک و باریک برای مریم خرید و از یک پارچه فروشی یک قواره چادری سفیدرنگ با گل های صورتی برداشت ...

    و بعد دو جلد کتاب بینوایان و آرزو های بزرگ رو براش خرید و با خوشحالی راه افتاد بره مخابرات که به مادرش زنگ بزنه ...
    اما دلشوره گرفته بود و مرتب حرفایی رو که باید می زد , برای خودش تکرار می کرد ...
    هوا داشت گرم می شد و اونم از هیجان حرفایی که می خواست به مادرش بزنه , خیس غرق شده بود ...
    تلفن رو خواهر کوچیکش نهال برداشت ... تنها خواهری که هنوز تو خونه داشت و هفده ساله و هم سن مریم بود ...

    سه تا خواهر دیگه اش که از اون بزرگتر بودن و همه ازدواج کرده بودن و هر کدوم یک دونه بچه داشتن ...
    نهال با شنیدن صدای امین از خوشحالی یک فریاد کشید و داد زد : مامان , امین ... بدو ... خوبی داداش ؟چرا زنگ نمی زنی ؟ مامان خیلی برات نگرانه ... کی میای ؟ منم دلم برات تنگ شده ... دیگه مدرسه ها داره تعطیل میشه , بیا دیگه ...
    امین گفت : تو خوبی ؟ مامان چطوره ؟ ...
    نهال گفت : اینجاس , داره گوشی رو از دستم می کشه ... از من خداحافظ , منتظرتیم ...
    مادر باز با بغض گفت : آخه تو رحم نداری ؟ برای چی یک زنگ نمی زنی ؟

    امین گفت : الهی فدات بشم مامان جون ولی به خدا تلفن اونجا خوب نمی گیره , الانم اومدم شهر ... تو رو خدا شما بیا , من منتظرتون بودم ... گفتم که یک دختر اینجا دیدم ... نمی دونی چقدر خوبه ...
    به خدا بهت قول می دم همون عروسی هست که شما می خواستی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۶/۱۰/۱۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت پنجم

    بخش پنجم



    مادر یکمی به هم ریخت ولی سعی کرد به آرومی بگه : امین جان , مادر این حرفا رو نزن ... ما دختر از روستا نمی گیریم , به درد تو نمی خوره ... من حتی جرات نکردم به بابات بگم ... قیامت به پا می کنه ...
    امین گفت : خوب شما نیومدین , منم عقدش کردم ... من همینو می خوام ... باید بیایین , من این حرفا حالیم نیست ... ببین مامان اسمش مریمه وخیلی دختر عاقل و قشنگیه ...
    مادر گفت : وای ... خاک عالم تو سرم شد , تو چیکار کردی امین؟ ... دختر مردم رو چرا سر زبون انداختی ؟ ... ما بگیرِ اون نیستیم ...
    خودت برو هر طور می دونی درستش کن و از شرش خلاص شو ... برگرد بیا , خودم برات زن می گیرم ...
    امین داد زد : چی رو درست کنم ؟ می گم عقد کردم , دیگه زنمه ... اگر نیاین , همین جا می مونم و دیگه نمیام تهران ...
    یا بیاین درست حسابی رسمیش کنیم یا من همینجا می مونم ... گفته باشم بهتون ... نمی خوام و نمیام هم نداریم , باید بیاین ... می فهمی مامان چی دارم میگم ؟ باید ...

    به بابام باشه می خواد عاطفه رو برام بگیره ...
    مادر با ناراحتی گفت : امین تو رو خدا دارم پس میفتم ... این چه طرز حرف زدنه ؟ چرا فکر منو نمی کنی ؟ بابات بفهمه غوغا به پا می کنه ... تو رو می کشه و از اونجا میاره ... تو مگه اونو نمی شناسی ؟ دست من نیست که ...
    امین گفت : من نمی دونم , راضیش کنین ... خودتون می دونین ... تا آخر هفته اومدین که هیچی , نیومدین من خودم انجامش می دم ...
    امین سعی کرد قاطع حرفشو بزنه ولی پدرشم می شناخت ... می دونست اگر نخواد کاری رو بکنه , نمی کنه ...

    خوب , در واقع امین هیچی از خودش نداشت و باید پدرش کمکش می کرد تا زندگیش رو بسازه ... اما چنان دل به مریم باخته بود که با اشتیاق دیدن اون , همه چیز رو فراموش کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۰   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت ششم

  • ۱۹:۲۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت ششم

    بخش اول



    وقتی رسید روستا , ساعت سه بعد از ظهر بود ...
    یک راست از بغل باغ رفت رو تپه و سرازیر شد به طرف رودخونه ...

    وقتی دید که مریم کنار رودخونه منتظرشه , احساس کرد تمام دنیا مال اون شده ...
    تو مدتی که امین رفته بود , مریم دلشوره ی عجیبی داشت ...
    نگران و بیقرار شده بود و تمام مدت دستشو به هم گره کرده بود و دعا می خوند که پدر و مادر امین با ازدواج اونا مخالفت نکنن ...
    امین خودشو رسوند به مریم و همدیگر رو بغل کردن ...
    مریم دستشو گرفت و گفت : بیا , حتما گرسنه ای ...

    و دست تو دست هم راه افتادن ...
    یکم بالاتر , جایی که جلوی دید نباشه , مریم یک سفره پهن کرده بود و امین غرق غرور بود از اینکه می دید مریم مثل یک زن مهربون باهاش رفتار می کنه ...
    دیرش می شد که چیزایی رو که برای اون خریده بود بهش بده ...
    قبل از اینکه شروع کنه , پاشو دراز کرد و بسته ای که با خودش آورده بود رو داد به مریم و بعد دست کرد تو جیبش و حلقه رو در آورد ...
    مریم با خوشحالی اول بسته رو گرفت و بعد جعبه ی کوچک حلقه رو ...
    نگاهی پر از هیجان و عشق به امین انداخت و گفت : لازم نبود , دیر نمی شد ... می دونم الان درآمد زیادی نداری ... چرا این کارو کردی ؟ ...
    ولی منو خوشحال کردی ... بهت دروغ نمی گم , از این کارا خوشم میاد ... دیگه داشتم فکر می کردم این چیزا حالیت نمی شه ...
    امین بادی به غبغب انداخت و سینه شو داد جلو و گفت : حالا کجاشو دیدی ... اونقدر برات می کنم که خودت خسته بشی ... تو برام خیلی با ارزشی ...
    بیا خودم دستت کنم ...

    بعد دست مریم رو  فشار داد و بوسید و حلقه رو کرد تو انگشت اون و گفت :می دونم قابل تو رو نداره ولی برای اول کاری بد نیست ... 
    روز اول که به من گفتی ازم مایوس شدی را یادته ؟ فکر کردم چون پیشکش نیاوردم ازم نا امید شدی ...
    مریم دماغ کوچولو و کوفته اش رو جمع کرد طرف بالا و گفت : وای ... تو چی فکر کردی ؟... مگه من احمقم ... این کارا رو دوست دارم ولی انقدر برام مهم نیستن ...
    از اینکه تو به جن اعتقاد داشته باشی خوشم نیومد ... باور کن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۲۷   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت ششم

    بخش دوم



    امین یک بسم الله گفت و شروع کرد به خوردن و گفت : نمی دونی چقدر گشنمه ...

    و یک لقمه ی بزرگ از اون کوفته ای که گوهر خانم درست کرده بود , گذاشت دهنش ...
    مریم همین طور که دستشو جلوی چشمش گرفته بود تا حلقه رو تو دستش ببینه , گفت : از بابت چادری و کتاب خیلی ازت ممنونم ... اوه ... چیکار می کنی ؟ ... منم ناهار نخوردم ...
    امین لقمه ای که حاضر کرده بود , گذاشت تو دهن مریم و گفت : الهی بمیرم ... نمی دونستم برای من صبر کردی ...


    وقتی غذاشون رو خوردن , مریم چند تا تیکه ظرفی رو که کثیف کرده بودن , برد لب رودخونه بشوره ...

    امین کنارش نشست و گفت : صبر کن کمکت کنم ...
    مریم گفت :  نه , نمی خواد ... امین جان تو بهم بگو مادرت چی گفت ؟ دلم خیلی شور می زنه ... نپرسیدم که ناهار بخوریم ... می ترسیدم خبر خوبی نداشته باشی ...
    امین یکم رفت تو فکر و گفت : راستش همین طورم هست ... ولی تو نگران نباش , خودم درستش می کنم ... خوب اونا تو رو ندیدن , وقتی ببینن نظرشون عوض میشه ... من از تو دست برنمی دارم ... هی چوقت ...

    بهت قول می دم ... تو نگران نباش , از چیزی هم نترس ...
    ولی اوقات مریم تلخ شده بود ... غمی بزرگ تو چشمش موج می زد ...
    امین با التماس گفت : مریم , فدای اون چشم قشنگت بشم ؛ این طوری نکن ... بهت که گفتم فقط مرگ ما رو از هم جدا می کنه ... بهت قول دادم دیگه ... حرفمو باور نمی کنی ؟ 
    بهم اعتماد کن ...
    مریم در حالی که صورتش هنوز از هم باز نشده بود , یک لبخند مصنوعی زد و آهسته گفت : باشه ...

    و به کارش ادامه داد ...
    امین برای اینکه سر حالش بیاره , دستشو کرد تو آب و یک مشت آب پاشید روش ...
    مریم معطل نکرد و کاسه ی کوچیکی که داشت می شست رو پر کرد و پاشید روی امین و سر تا پاشو خیس کرد و هر دو شروع به خندیدن کردن و همدیگر رو خیسِ خیس کردن ...
    امین پرید تو رودخونه و دست مریم رو هم گرفت و کشید تو آب و اون بدون مقاومت رفت تو رودخونه و با هم نشستن تو میسر آبی که با شدت تو سرازیری می رفت و تن اونا رو نوازش می داد ...
    به هم خیره شدن ... امین آهسته دستشو برد پشت گردن مریم و در آغوشش گرفت و بوسید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۰   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت ششم

    بخش سوم



    مریم به خودش اومد ... با عجله بلند شد و از رودخونه زد بیرون ...
    چادرشو سرش کرد و ظرف ها رو برداشت و از سربالایی تپه رفت بالا ...
    امین داد زد : بیا بریم خونه ی من تا لباست خشک بشه ... نرو ... مریم پیشم بمون ...
    مریم برگشت و گفت : بابام گفت بهت بگم شام بیا خونه ی ما ...

    و در حالی که امین همون طور تو رودخونه نشسته بود , به راهش ادامه داد ...
    به بالای تپه که رسید برگشت و نگاه کرد ... امین همین طور بی حرکت تو رودخونه نشسته بود و اونو نگاه می کرد ...
    خندید و داد زد : بیا بیرون ... زیاد اونجا نشین , زالو بهت می چسبه ...

    امین از جاش پرید و دور و بر خودشو نگاه کرد ... اون واقعا از زالو هم می ترسید ...
    شب موقع شام تو خونه ی مریم , غلامرضا گفت : آقا امین , ما همه فردا می ریم سرِ زمین ... حالا که تعطیلی , می خوای تو هم بیای ؟
    امین گفت : بله , حتما ... خیلی دوست دارم ... چه کاری هست ؟ گندم ها رو جمع می کنین ؟
    غلامرضا خندید و گفت : نه , اونا هنوز نرسیدن ... هندونه ها رو جمع می کنیم , کامیون میاد ببره شهر ... میای کمک ؟
    امین دیروقت برگشت خونه ... همه جا تاریک بود و اون فقط یک چراغ قوه دستش بود ...

    نزدیک خونه شد ... سر و صدایی هایی شنید ... خوف ... خوف ...

    باز ترسیده بود ... در حالی که دستش می لرزید , چراغ قوه رو انداخت و چرخوند ... یک چیزای کوتوله و پشمالو دید که دارن از اون اطراف می رن و از چراغ فرار کردن ...
    یک نعره از ته دلش زد و خودشو رسوند به درِ اتاقش و اونو باز کرد و رفت تو و محکم پشت سرش بست ...
    فورا کبریت زد و چراغ رو روشن کرد ولی سر و صداها هنوز میومد و شایدم نزدیک تر شده بود ...

    خوف ... خوف ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۳   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت ششم

    بخش چهارم



    امین نمی دونست این صداها از کجاست و تنها کاری که کرد , چند بار با لکنت زبون گفت : بسم الله ...

    و یک قاشق و یک قابلمه برداشت و زد به هم ...
    محکم ... تا خودشم دیگه اون صداها رو نشنوه ...
    داشت فکر می کرد اگر مریم اینجا بود , الان چی می گفت ... من دیگه با چشم خودم دیدم پشمالو بودن و می خواستن به من حمله کنن ...

    و بعد درو از تو قفل کرد و هر چی جلوی دستش بود , گذاشت پشت در و با چشم هایی از حدقه در اومده  یک گوشه نشست ...
    نفهیمد کی اون صداها تموم شد و همون طور نشسته خوابش برد ... سپیده صبح بیدار شد و رفت تو رختخوابش و تا دیروقت خوابید ...
    مدرسه تعطیل بود و هاجر هم نمی اومد ... این بود که وقتی بیدار شد و به ساعت نگاه کرد گفت : وای , خدای من ... نُه شد , قرار بود شش سرِ زمین باشم ...

    با عجله حاضر شد و بدون ناشتایی راه افتاد ...
    هنوز می ترسید از در اتاق بره بیرون ... با احتیاط درو باز کرد ...
    نگاهی به اون دور و بر انداخت ... همه چیز به هم ریخته بود ولی اون نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...
    آیا واقعا من دیشب جن دیدم ؟ این کارو اونا کردن ؟ به هر حال نباید صدام در بیاد چون مریم از من نا امید میشه ...
    به گندم زار که رسید , جون تازه ای پیدا کرد ... خوشه های گندم , بلند شده بودن و باد اونا رو در هم می پیچید و صدای دلنوازی ایجاد می کرد ...
    وقتی امین خواست از لابلای اونا خودشو به جالیز غلامرضا برسونه , احساس می کرد توی یک دریای سبز و مواج داره شنا می کنه ... در حالی که یک موسیقی لطیف از به هم خوردن خوشه های گندم به گوشش می رسید ...



    ناهید گلکار

  • ۱۹:۳۷   ۱۳۹۶/۱۰/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت ششم

    بخش پنجم



    کامیون اومده بود و داشتن هندونه ها رو بار می زدن ... غلامرضا از دور اونو دید و دستی تکون داد و مریم رفت به استقبالش ...
    امین با شرمندگی به غلامرضا گفت : تو رو خدا ببخشید , دیشب سر و صداهای عجیبی میومد و نمی شد بخوابم ...
    غلامرضا گفت : می دونم ... خوک ها رو از اینجا روندیم , اومدن اون طرف دنبال غذا ... تو ندیدیشون ؟
    امین گفت : چرا ... چرا , با چراغ قوه یه چیزایی دیدم ولی از نور فرار می کردن ... همه جا رو به هم ریختن ...
    مریم گفت : بریم امین ... هندونه ها سنگینه , بیا کمک کن ...

    و امین همین طور که دنبال اون می رفت , زیر لب گفت : خوک بود ...
    باورش نمی شد هندونه ی دِیم به اندازه ای بزرگ بود که دو نفر باید با هم اونو بلند می کردن ... امین نه چنین چیزی دیده بوده و نه شنیده بوده ... هر کدوم حداقل بیست کیلو بودن ...
    اما برای اون دو عاشق , روز به یاد ماندنی شد ... با هم کار می کردن و با نگاه های عاشقانه وجود همدیگر رو گرم می کردن ...
    دور هم ناهار خوردن ... مثل یک خانواده خوب و مهربون ...
    امین حالا خیلی با اونا خودمونی شده بود ...
    بعد از ظهر وقتی همه خسته شده بودن , یکی از اون هندونه ها رو قاچ کردن و دور هم خوردن ...
    قرمز و شیرین و آبدار ... طوری که توی اون غروب و نسیم ملایم , لذتی وصف ناشدنی به اونا داد ...
    و امین چنین لذتی رو تا اون زمان تجربه نکرده بود ...
    تو راه برگشت فکر می کرد خدا کنه هیچ وقت مریم نفهمه من دوباره ترسیدم ...
    خدا کنه نفهمه من چقدر احمقم که باز فکر کردم جن دیدم ...
    اما نزدیک خونه که شد , دید چراغ روشنه و سر و صدا میاد ...

    اون از طرف بالا , از پشت ساختمون اومده بود ...
    باز ترسید و از همون دور داد زد : کی اونجاست ؟ ... آهای , کی اونجاست ؟

    یک مرد اومد جلوی پنجره و صدا کرد : امین تویی ؟ ... منم بابا ... بیا , من اومدم ...
    امین یک نفس راحت کشید و ساختمون رو دور زد ...
    ماشین پدرش جلوی در پارک بود و با شوهرخواهر بزرگش , مجتبی , جلوی در منتظرش بودن ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۷/۱۰/۱۳۹۶   ۲۰:۰۶
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان