قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیستم
بخش سوم
مریم گفت : نه ... خونه ی شما نمیام , مزاحم نمی شم ...
مهری گفت : نمی دونم به خدا چی بگم , خودت می دونی ... به هر حال کاری که از دستم بر میاد , همینه ... من کار دارم باید برم ... تو هم بلند شو ... پول داری ؟
مریم گفت : دارم ...
گفت : خوب برو حساب کن و بیا پیش دکتر دوباره فشارت رو بگیره و بهت دارو بده ... وقتی خواستی بری , بیا منم ببینمت ...
یادت نره بهت چی گفتم , هیچ کجا خونه ی خودت نمی شه ... به نظر من برگرد پیش شوهرت ...
اون که رفت , مریم پشتشو به در کرد و از کیفش پول در آورد و کیف رو گذاشت همون جا که قبلا بود ...
دکتر اومد نگاهی بهش کرد و گفت : منو ترسوندی , خیلی فشارت بالا بود ... الان بهتری ؟
مریم گفت : بله خوبم , دست شما درد نکنه ... ببخشید ناراحتتون کردم ...
دکتر فلاح گفت : من دکترم , حق ندارم به کار شما دخالت کنم ... ولی درست نیست شما برین مسافرخونه ... مهری خانم میگه همچین قصدی دارین ... من مهری خانم رو می شناسم , امشب برین اونجا ... خاطرتون جمع باشه از مسافرخونه بهتره ...
فردا تصمیم بگیرین چیکار کنین ... مرد تو خونه اش نیست , خودشوم زن خوبیه ... چی می گین ؟ منم موافق نیستم با مسافرخونه .... یا برگردین خونه تون یا با مهری خانم برین ... تا فردا شاید آروم شدین و تصمیم گرفتین چیکار کنین ...
مریم مونده بود ...
فکر کرد خوب اون دکتر , بد منو که نمی خواد ...
با اینکه هنوز تردید داشت , قبول کرد ...
دکتر فلاح بهش گفت : پس اینجا بشین , تا من مهری خانم رو صدا کنم ... راننده هنوز اینجاست , باهاش کار نداری پولشو حساب کن بره ...هنوز اونجا نشسته ... باید صبر کنی تا کار مهری خانم تموم بشه ...
مریم چادرشو سرش کرد و رفت بیرون و به راننده گفت : ممنونم که تا این موقع صبر کردین ... چقدر بدم ؟ ...
پیرمرد گفت : دختر جان بیا برسونمت خونه ی خودت ... جایی نرو , به کسی اعتماد نکن ... اصلا بیا بریم خونه ی من , زنم خیلی مهربونه ...
مریم گفت : نه , مرسی ... شما بگو چقدر شد ؟
پیرمرد چمدون رو گذاشت رو صندلی و گفت : مراقب خودت باش , ان شالله تصمیم درست رو می گیری ...
ناهید گلکار