خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول



    خونه ی مهری زیاد دور نبود ...
    ماشین رو با هزار مکافات برد تو یک کوچه ی باریک و کنار یک خونه با در آهنی زنگ زده نگه داشت ...
    اصلا به مهری نمی اومد که همچین خونه ای داشته باشه ...

    پشت در مریم بازم تردید کرد و چمدون به دست ایستاد ...
    مهری جلوتر رفت تو خونه ... از سه تا پله رفت پایین و گفت : بیا دیگه ... می خوای یخ بزنیم ؟ ...
    مریم همین طور که برف روی چادرش می ریخت , ایستاده بود ... می ترسید وارد خونه ی یک غریبه بشه ... نمی دونست چیکار کنه ...
    مهری گفت : عزیزم می خوای ببرمت خونه ی خودتون ؟ ... کاری نداره , یک سر به مادرم می زنم و می ریم ... ولی فکر مسافرخونه رو از سرت بیرون کن ...
    مریم آهسته وارد شد و درو پشت سرش بست ...
    مهری دیگه چیزی نگفت و راه افتاد ...

    یک حیاط کوچیک و ساختمونی که سمت چپ در بود ...
    جلوتر شش تا پله بود که می رسید به یک ایوون ...
    دنبال مهری , آهسته که سُر نخوره از پله ها رفت بالا ...

    سه تا در به اون ایوون باز می شد که چراغ هر سه روشن بود ...
    مهری درِ اتاق وسطی رو باز کرد و گفت : مامان ؟ مهمون داریم ...
    آسیه خانم , مادر مهری از کنار بخاری بلند شد و با اون صورت شیرین و خواستنی خودش قبل از اینکه بپرسه مهمون کیه , بلند گفت : خوش اومدن ...

    از توی اتاق صدای بچه میومد ...
    مهری همین طور که تو پاشنه ی در نیم خیز شده بود , گفت : ببخشید مامان جون , نتونستم خرید کنم ... خیلی هوا خرابه ...
    آسیه خانم رفت جلو و گفت : عیب نداره , سر می کنیم ...

    و چشمش افتاد به مریم که کفشش رو در میاورد ...
    مریم گفت : سلام , ببخشید مزاحم شدم ...
    آسیه خانم صورتش از هم باز شد و خنده ی شیرینی کرد و گفت : بیا تو حبیب خدا ... وای چه مهمون خوشگلی هم هست ... خوش اومدی ... خوش اومدی دخترم , صفا آوردی ... خونه مون رو روشن کردی ... بفرما ...


    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و یکم

    بخش دوم



    مریم با دیدن آسیه خانم و اون سه تا بچه ی قد و نیم قد , خیالش راحت شد و گفت : لطف دارین , ممنونم ... به زحمت افتادین ...
    گفت : ای بابا کی از داشتن همچین مهمون خوشگلی به زحمت میفته ؟ ... بیا تو سرما نخوری ...
    یک پسر و دو تا دختر با لباس های تمیز و مرتب ایستاده بودن و به اون نگاه می کردن ...
    آسیه خانم گفت : بفرما اون اتاق روی مبل بشین ...
    مهری گفت : نه مامان , همین جا نزدیک بخاری بهتره ... اونجا بریم چیکار ؟ ... نمی دونی چقدر سرده ...
    مریم گفت : آره , همین جا خوبه ...

    و نشست در حالی که اون سه تا بچه با خجالت بهش زل زده بودن ...
    آسیه فورا استکان آورد و از قوری و کتری که روی بخاری بود , دو تا چایی براشون ریخت ...
    مهری گفت : ای رفقا , امشب یاد من نمی کینن ... چشمتون به یک دختر خوشگل افتاده , مامان رو یادتون رفت ؟ ...
    بچه ها پریدن سر و گردنش ...
    شروع کردن با هم شوخی کردن ... مهری یکی یکی اونا رو بغل کرد و بوسید ...
    آسیه خانم گفت : چرا خبر ندادی مهمون میاد تا تدراک ببینم ؟ ...
    مهری گفت : مامان جون یک دفعه ای شد ...
    مریم معذب شد و گفت : مرسی , من سیرم ... شما راحت باشین ...
    مهری گفت : آره مامان جان , سیره ... اونقدر تو درمونگاه چیزی خورده که جا نداره ... چی میگی دختر ؟ تو داری از گرسنگی ضعف می کنی ...
    آسیه خانم از جاش بلند شد و اسباب سفره رو که کنار اتاق گذاشته بود , کشید جلو و سفره رو برداشت و پهن کرد و گفت : ای خدا , پس شکم خالی چایی نخور گیس گلابتون ... بذار سفره رو پهن کنم ..
    کوکو سبزی داریم , ناقابله ... ولی ماست و سبزی خوردنم هست , نون تازه هم گرفتم ...
    مریم گفت : اختیار دارین , از سر منم زیاده ... بذارین کمکتون کنم ...
    مهری گفت : مامان ؟ تو این برف رفتی نون گرفتی ؟ چرا آخه ؟ اگر می خوردی زمین چی می شد ؟ تو رو خدا بذار من خودم خرید می کنم ... شما از خونه نرو بیرون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و یکم

    بخش سوم



    مهری سه تا بچه داشت ... دختر بزرگش , سیما , هشت ساله بود و پسرش , سعید , شش ساله و یک دختر چهار ساله به اسم ستاره ...

    که هر سه محو تماشای مریم بودن ...
    ستاره بدون خجالت رفت و کنارش نشست و دست کوچولوشو گذاشت روی پای مریم و سرشو بلند کرد و به صورت اون خیره شد ...
    مریم بغلش کرد و بوسیدش و گفت : چقدر تو نازی ... خیلی قشنگی ...
    ستاره پرسید : تو خونه ی ما می مونی ؟
    مریم گفت : نه عزیزم , اومدم مهمونی ... مهمون باید بره دیگه ...


    میون شام , صدای ناله ای از اتاق بغلی اومد ...
    مهری از جاش پرید و گفت : مامان شامشو دادی ؟
    آسیه گفت : آره مادر ... قرص هاشو هم دادم ولی امروز زیاد درد داشت , به زحمت خوابید ...

    مهری از جاش بلند شد و گفت : مریم جون , مادر شوهرمه ... مریضه طفلک ... تو بخور , من الان میام ...


    آسیه خانم با مهربونی مرتب به مریم تعارف می کرد ...
    ولی مریم با وجود اینکه از صبح چیزی نخورده بود , به زحمت لقمه هاشو پایین می داد چون یاد امین و نگرانی اون میفتاد و فکر اینکه الان چقدر ناراحته و شاید هنوز داره دنبال اون می گرده , نمی گذاشت با خیال راحت شام بخوره ...
    ولی خودشم نمی دونست چرا حس خوبی داره ... حس اینکه دیگه خار و خفیف نیست ... احساس زیادی بودن نداشت ...
    اون تو خونه ای که برای اولین بار پا گذاشته بود , احساس راحتی می کرد ... در حالی که از روزی که رفته بود  خونه ی امین , هر روز با فکر رفتن از خواب بیدار می شد ....
    مهری و آسیه خانم اونقدر مهربون و صمیمی بودن که فکر می کرد سال هاست اونا رو می شناسه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و یکم

    بخش چهارم



    می خواست کمک کنه تا سفره رو جمع کنن ولی آسیه خانم گفت : تو دست نزن گیس گلابتون ... آشپزخونه ی ما تو زیرزمینه ...
    الان می ذارم پشت در , صبح جمع می کنم ... خیلی سرده , نمی شه از پله ها رفت پایین ...

    همینطورم داره برف میاد ... فکر کنم داره یک متر میشه ...


    مهری که تازه از تر و خشک کردن مادر شوهرش اومده بود , گفت : یک متر که نه ولی خیلی زیاده ...


    کمی بعد , بچه ها خوابیدن و اون سه تا زن داشتن با هم چایی می خوردن ...
    آسیه خانم گفت : دخترم , خانم خوشگل , مهری به من گفت برای چی از خونه زدی بیرون ... به خدا من از کارت خوشم اومد اما واسه ی ما زن ها هر چی هم توی یک خونه بهمون ظلم بشه , بیرون از اونجا برامون هیچ خبری نیست ، هزار تا خطر ما رو تهدید می کنه ... تو فکر می کنی هیچ زنی به عقلش نمی رسه کار تو رو بکنه ؟
    چرا ... اما یا می رن و کارشون به جاهای بد کشیده میشه یا دست از پا درازتر برمی گردن و ارج و قربشون از بین می ره ...
    تو شجاع بودی ,قبول ... اما بسه دیگه , صبح زنگ بزن شوهرت بیاد دنبالت ... دلواپست می شن عزیزم , گناه دارن ...
    فکر مادرت رو بکن ... اگر به گوشش رسیده باشه , می دونی چه حالی داره ؟ یک عده رو بی خبر نذار , معصیت می کنی ... خدا رو خوش نمیاد ...
    وجود زن اینطوری ساخته شده که باید به فکر اطرافیانش باشه ... با این خلق و خو می تونه مادر بشه ... زن بی عاطفه , مادر خوبی هم نیست ... ارزش زن به همینه ...
    اگر تو درست رفتار کنی کسی به خودش جرات نمی ده تو رو اذیت کنه ...
    مهری گفت : مادر من , همین ها رو تو گوش منم کردی ... حالا حال و روز منو ببین ...
    حال و روز خودت رو ببین ... اونم که مادر مهدی ...

    تو رو خدا بذار خودش تصمیم بگیره ... چرا باید خواهرشوهر این به کارش اینقدر کار داشته باشه و اذیتش کنه ؟ نه دیگه , یک جا یکی باید محکم بایسته ...
    آسیه خانم گفت : نباید جای پاش محکم باشه تا با سر نخوره زمین ؟ بیاد ابروشو برداره چشمشم کور کنه ؟ نه دختر , به حرف من گوش کن ...
    این مهری خانم من عاشق مهدی شد وگرنه پرستار شده بود و می تونست شوهر بهتری پیدا کنه ...

    تو برو خونه ات مادر ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۲   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و یکم

    بخش پنجم



    مریم گفت : آسیه خانم , شما از چیزی خبر نداری ...
    نمی تونم بازم برم تو اون خونه و بذارم نصرت همون کارا رو با من بکنه ... همه به من به چشم یک دختر دهاتی نگاه می کنن ...
    آسیه گفت : برای اینکه تو دهاتی هستی ... نیستی ؟ اول خودت رو قبول داشته باش ... اگر دهاتی  باشی , مگه چی میشه ؟ چه عیب داره ؟ ...
    شجره نامه خودشون رو هم که رو کنی , می ببینی فوق فوقش مال یکی از دهات تهرانن ... سرتو بالا بگیر , بگو بله هستم ... کی دهاتی نیست ؟
    مریم گفت : آره , منم از این ناراحت نیستم ... از اینکه از من می پرسن شما حموم دارین ؟ لوبیا پلو می خورین ؟ ... کوفته می دونی چیه ؟ ... باورتون  میشه ازم پرسیدن برس سر تا حالا دیدی ؟ ...
    خونه ی پدرشوهرم خیلی وسایلش خوبه ... فرش , مبل , میز ناهارخوری ... ولی زندگی ما بهتر بود ... پدر من مرد پولداری هست و ما همه چیز داشتیم و تو رفاه بزرگ شدم ...
    ولی اونا فکر می کردن من به خاطر فقر , لاغرم ... به من می گفتن : حالا که اومدی اینجا بخور چاق شی ...
    مهری خندید و گفت : دروغه , ما فقیریم ولی من چاقم ... وامونده آب می خورم شکمم میاد بالا ... به خدا غم بادهِ ولی همه فکر می کنن از پرخوریه ...
    آسیه گفت : نگو مادر ... تو خوبی , کجات چاقه ؟ ...

    مریم پرسید : مهری جون ببخشید شوهرتون کجاست ؟ میشه بگین ؟ ...
    مهری بازم خندید و گفت : بهت می گم تا قدر زندگیتو بدونی وگرنه خیلی شنیدنی نیست ...

    نمی دونم ... جوابت رو گرفتی ؟ نمی دونم کجاست ... هر چند وقت یک بار میاد خوب ما رو جِز می ده و می ره ...
    مریم گفت : یعنی شما نمی دونی شوهرت کجاست ؟
    گفت : نه والله , بی خبریم ...
    آسیه خانم گفت : مادر , معتاده ... هست و نیست این دختر منو کرد تو مواد و کشید ... این بچه ی من داره با زحمت پول در میاره و خرج این زندگی رو می ده , اون خیر ندیده میاد و به جای تشکرش از ما پول می خواد ...
    این ننه مرده باید خرج همه ی ما رو بده و مادرش رو هم نگه داره ... بنده ی خدا مریضه , چه گناهی کرده که پسرش این طوری از آب در اومده ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و یکم

    بخش ششم




    مهری گفت : آره مریم جون , دلم می خواست هیچ وقت پیداش نمیشد ... ولی گهگاهی میاد و اذیت می کنه و می ره ...
    دلم برای اونم می سوزه ... چند بار ترکش دادم ولی دوباره رفت سراغش ... مرد بدی نبود , نمی دونم چی شد رفت سراغ مواد ؛ اونم هروئین ...
    داره از بین می ره ... چیزی ازش نمونده ... دلم برای این بچه ها می سوزه ...
    تو زندگی منو نگاه کن ... حالا برو بزن تو سر نصرت و بگو اینجا خونه ی منه , تو حق نداری بیای اینجا ...


    مریم رفت تو فکر ...
    مهری پرسید : چی میگی مریم جون ؟ چیکار می کنی ؟ زنگ می زنی به خونه تون اقلا نگرانت نباشن  ؟ ...
    مریم گفت : نه , من نمی خوام برگردم اونجا ... نمی خوام یک عمر بدبختی بکشم ...


    امین مرتب می رفت دم در و میومد و هر بار مجتبی و ناصر هم همراهش می رفتن ...
    می ترسید مریم بیاد در خونه و روش نشه در بزنه ...

    برف تند شده بود ... یک ساعتی هم توی ماشین سر کوچه منتظر شدن ...
    امین همینطور به اطراف نگاه می کرد و گاهی صورتش رو می مالید ...
    مرتب آهسته زیر لب تکرار می کرد : خواهش می کنم , خواهش می کنم برگرد ... مریم برگرد ... تو کجایی ؟ ... دارم دیوونه می شم ...
    عزیزم , فرشته ی من , غلط کردم ... برگرد ... تو رو خدا منو تنها نذار ... خدایا به دلش بنداز برگرده ...


    تا دیروقت شد و از اومدنش نا امید ... و برگشت به خونه ...
    صبرش تموم شده بود ... بیقراری می کرد ... رفت تو اتاقش و درو بست ... نمی دونست اون اتاق رو بدون مریم چطور تحمل کنه ...

    از پنجره بیرون رو نگاه کرد و زیر لب گفت : امشب آسمون هم با من لج کرده , همین طور داره میاد ... آخ مریم , چرا این کارو کردی ؟ ...
    همه ی حرفات دروغ بود ... تو منو دوست نداشتی ... یادته چقدر بهم می گفتی ولم نکن ؟ ... حالا چرا خودت این کارو کردی ؟ ...
    اگر با من اختلاف داشتی دلم اینقدر نمی سوخت ... به خاطر چی اینطور منو آزار می دی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۹   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و یکم

    بخش هفتم



    آقا یدالله تا اون موقع شب که شد , کسی رو نبود که چند بار مورد ناسزای خودش قرار نداده باشه ...

    اون پری خانم رو مقصر اصلی می دونست ...
    قابلمه ناهار هنوز روی گاز بود و سرد شده بود و هر کس می رفت تو آشپزخونه و چند قاشقی برای خودش می کشید و می خورد ...
    بالاخره پری خانم که چشم هاش از بس گریه کرده بود ورم داشت , سفره ی شام رو انداخت ولی برای یدالله خان یک سینی آماده کرد و برد تو اتاقش ...
    امین حتی آب نمی خورد ...
    می گفت : مریم گرسنه و تشنه تو خیابون داره یخ می زنه ...

    ساعت ده و نیم شب بود که تلفن زنگ خورد ...
    این بار همه با هم به طرفش حمله بردن ولی طبق معمول نهال گوشی رو برداشت و امین هم از اتاقش اومد بیرون و با نا امیدی ایستاد شاید خبری از مریم باشه ...
    نهال گفت : بفرمایید ...
    مهری گفت : من با آقای امین کار دارم ...
    نهال پرسید : شما ؟
    گفت : شما گوشی رو بده , بگو من مهری هستم ...
    نهال به امین گفت : با تو کار دارن ... تو مهری می شناسی ؟
    امین گفت : این حتما از مریم خبر داره بده به من ...

    همه جمع شده بودن و نصرت از دور گوششو تیز کرده بود ...
    امین مثل برق خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو گرفت و گفت : الو ... من امین هستم , شما ؟

    مهری گفت : آقا امین , مریم خانم شما پیش منه ... نگرانش نباشین , جاش اَمنه ... می خواست شما اینو بدونین ...
    امین گفت : تو رو خدا خواهش می کنم بدین باهاش حرف بزنم , فقط دو کلمه ... خانم قطع نکن ... آدرس بدین بیام دنبالش ... خواهش می کنم , التماستون می کنم ...
    مهری گفت : الان حال روحی خوبی نداره , اجازه بدین فردا زنگ می زنم ... خاطرتون جمع باشه , ازش خوب مراقبت می کنم ... جای نگرانی نیست ...
    امین گفت : می شه بهش بگین منتظرشم ، خیلی دوستش دارم و همه اینجا براش نگرانن ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️ قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیست و دوم

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و دوم

    بخش اول



    - بهش بگین بیاد خونه با پدر و مادرش حرف بزنه ... اونا هم خبردار شدن , همه نگرانیم ؟
    مهری گفت : چشم , چشم می گم ... خودش می دونه شما دوستش داری , اونم خیلی شما رو دوست داره ... بذارین یکم آروم بشه , حتما با شما تماس می گیره ... حالش زیاد خوب نبود ولی الان بهتر شده ...  شامشم خورده و میگه شما هم بخورین , نگرانه گرسنه نمونین ...
    امین گفت : قول می دین فردا زنگ بزنین ؟
    مهری گفت : بله , قول می دم فردا شما با مریم حرف بزنین ... خوبه ؟ کاری ندارین ؟ خدانگهدار ...

    و گوشی رو قطع کرد ...
    مریم گفت : اینا چی بود از قول من گفتین ؟ ... من نمی خوام باهاش حرف بزنم ...
    مهری گفت : برو بابا , خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ... همین الان صورتت فرق کرده , به خدا حالت بهتره ... شوهر یک همچین چیزیه ...
    ما زن ها هر چی بگیم نمی خوام ولی ته دلمون می خوایم ... من اگر یک شوهر مثل امین داشتم , از پهلوش تکون نمی خوردم ... به خدا خوشی زده زیر دلت ... برو زندگیت رو بکن , هر کجا هم نصرت رو گیرآوردی یواشکی بزن تو سرش ...
    این بار اگر بگه منو زد , کسی باور نمی کنه و میشه چوپون دروغگو ...

    تو کم تجربه بودی و زود ترسیدی .....
    به درک که باهات قهر کردن ... لباس خوشگل بپوش , ماتیک بزن و از خونه برو  بیرون ... واسه ی خودت  بگرد ... خرید کن ... قر بده ...
    اگر دوباره این کارو کردن , تف بنداز تو صورت من ... مظلوم بازی در میاری , خوب اونام سوارت شدن ...

    تو شجاع باش ...
    اون خونه مال تو هم هست چون عروس اونا هستی ... می فهمن با کی طرفن , اگر نفهمیدن بهشون بفهمون ...
    آسیه خانم گفت : وا ؟ مادر این کارا چیه یادش می دی ؟
    فردا هزار تا بُهتون بهش می زنن و زندگیش به هم می خوره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و دوم

    بخش دوم



    مریم داشت به حرفای اونا گوش می داد ولی با هوش تر از اونی بود که متوجه بعضی اشتباهات خودش نشه ...
    جای مریم رو نزدیک بخاری انداختن ... سرشو که گذاشت روی بالش و چراغ ها خاموش شد , بغض گلوشو گرفت ...
    دست هاشو کرد زیر بالش و سرشو توی اون فرو برد و اشک هاش دونه دونه از کنار صورتش رفت پایین ...
    با خودش می گفت : واقعا من خودمو دست کم گرفتم ؟ یا اونا اونقدر منو تحقیر کردن که خودمو یادم رفت ؟
    خودم شنیدم که نصرت و ندا به پری خانم می گفتن اگر امین اینطوری نشده بود محال بود این مریم رو تو این خونه راه بدیم و پری خانم هم تایید کرد ...

    نه , نمی تونم دیگه تو اون خونه برگردم ...
    جایی که یک ذره برای من ارزش قائل نباشن , نمی رم ... امین اگر منو دوست داره , یک خونه بگیره از اونجا بریم ... تو اون خونه دیگه پا نمی ذارم ...
    دیگه اجازه نمی دم کسی با من این رفتار رو بکنه ...


    مریم صبح از همه زودتر بیدار شد ...
    صدای ناله ی مادر شوهر مهری میومد ولی اونا غرق خواب بودن ...

    از جاش بلند شد ... رفت ببینه اون چی می خواد ...
    روی یک تخت کهنه و فلزی یک زن خوابیده بود که برخلاف تصور مریم خیلی پیر نبود ...

    دهنش خشک شده بود ... چند بار زبونش رو مالید به لبشو و گفت : مهمونشون تویی ؟
    میشه اون آب رو بدی به من با قرصم ؟ ... درد دارم ...
    مریم گفت : چشم , کدوم یکی از قرص هاتون رو می خواین ؟
    گفت : سینی رو بده به من , خودم برمی دارم ...

    مهری خواب آلو با پیرهن خواب کوتاه و موهای ژولیده اومد و گفت : الهی بمیرم مادر جون , درد داری ؟ امشب دکتر فلاح رو با خودم میارم ... دیشب می خواست بیاد برف زیاد بود ...
    گفت : نه مادر , نمی خوام ... دیگه خسته شدم ... من خوب بشم که چی بشه ؟ نمی خواد اینقدر پول دکتر و دوا بدی ... همین قدر که کمرم درد نگیره و تو رختخواب بند بشم , چیزی نمی خوام ...
    مهری گفت : ای بابا بازم که از اون حرفا زدین ... ان شالله خوب می شین ...
    مریم جون میشه بری بیرون ؟ ...

    و اشاره کرد می خوام براش لگن بذارم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و دوم

    بخش سوم



    مریم شاهد تلاش مهری برای رسیدگی به مادرشوهرش بود و بعد به بچه هاش رسید ...

    تند و تند آماده شد و کیفشو برداشت که از در بره بیرون ... و گفت : مامان چیزی لازم داشتیم بگین من بخرم بیارم ...
    امروز هوا آفتابیه , می تونم خرید کنم ...
    آسیه خانم از دهنش پرید و پرسید : پول داری ؟
    مهری گفت : بله مامان جان ... تو هم مریم جان از اینجا تکون نمی خوری تا من برگردم ... مامان جون نذاری بره جایی ...
    مریم گفت : نه دیگه , مزاحم شما نمی شم ...
    گفت : عه بسه دیگه , اینقدر تعارف کردی ... باش تا من بیام ... خداحافظ ...
    آسیه خانم بساط صبحانه رو که جمع کرد , با ظرفای شام دیشب برد پایین تا یک فکری هم برای ناهار بکنه ..
    طفلک مونده بود چیکار کنه ؟ به نظرش رسید همون یکم گوشتی که داشتن رو آبگوشت بار بذاره و خیال خودشو راحت کنه ...
    وقتی کاراش تموم شد و برگشت بالا , دید مریم و بچه ها دارن بازی می کنن ...

    مریم بلند مثل ستاره و سیما می خندید ... انگار دلش برای خندیدن تنگ شده بود ...

    سینی استکان نعلبکی رو گذاشت کنار بخاری و گفت : آخیش ... دختر بیچاره ببین چقدر خوشحاله ...
    مریم اومد جلو و گفت : ببخشید نیومدم کمک شما ... چون گفتین مراقب مادر جون و بچه ها باشم , موندم ... دلم پیش شما بود ...
    گفت : خوب کردی عزیزم , کار زیادی نبود ...
    مریم کنارش نشست و گفت : احساس می کنم شما ... یعنی خیلی منو یاد مامانم می ندازین ... البته اون هنوز جوونه ...
    آسیه خانم گفت : ببین الان کلاهمون می ره تو هم ... منظورت اینه که من پیرم ؟

    گفت : ای وای نه , نه ... آخه مامانم , فکر کنم سی و پنج سال بیشتر نداره ... هفده سال از بابام کوچیک تره ...
    زن اول بابام مرده , یعنی سر زا رفته بوده ... ولی بابا زن نگرفته تا بالاخره مامانم که خواهرزن کدخدای ده بود رو دید و دوباره ازدواج کرد ... منم بچه ی اولش بودم ...

    و در حالیک ه چشمش پر از اشک شده بود , ادامه داد : برای همین مامانم هنوز سنی نداره ...
    آسیه خانم گفت : الهی تو رو بگردم که اون چشم قشنگت پر آب نشه ... بیا اینجا سرتو بذار رو پای من , تو انگار دلت مادر خواسته ...
    بیا ببینم گیس گلابتون ... ابرو کمون ... دخترِ شاه پریون ... تو ناز کنی من نازکش , پلو بریز تو آبکش ...
    و موهای مریم رو ناز کرد و دستی به سر و روش کشید و گفت : تو دیگه شوهر داری , باید بدونی که زندگی پستی و بلندی داره ... هیچ وقت باب میلت نمی شه ...
    تو باید فکر خودتو خوشحال نگه داری , با غصه خوردن از بین می ری ... اگر با زندگی بجنگی , باهات می جنگه ...
    روی خوش نشون بدی , روی خوش نشون می ده ...
    حرف خوب بزنی , بهت حرف خوب می زنه ... بد کسی رو بخوای , بد تو رو می خواد ...

    تا زنده ای اون از پا نمیفته ...
    پس تو هم باید خودتو رو پا نگه داری ... بهش نشون بده کی هستی , نشون بده ازش چیزای خوب می خوای ... قدر کسانی که دوستت دارن رو بدون و از آدم های بد دوری کن ...
    مریم از جاش بلند شد و دست آسیه خانم رو گرفت و گفت : می دونین قبل از اینکه بیام اینجا خیلی شاد و سر حال بودم ... نمی دونم چرا اینطوری شدم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و دوم

    بخش چهارم



    امین از صبح زود بیدار شده بود و تلفن رو گذاشته بود جلوش و بهش نگاه می کرد ...

    یدالله خان بدون اینکه به اون حرفی بزنه , تنهایی رفت سر کار ...
    دخترا همه رفتن خونه های خودشون و نهال هم رفت مدرسه و امین و پری خانم تنها شدن ...
    تا نزدیک ظهر , چهار بار یدالله خان زنگ زد و دو بار مجتبی و نسرین و ندا تا ببین از مریم خبری شده یا نه ؟
    امین باز زیر لب تکرار می کرد : زنگ بزن دیگه لعنتی ... چرا آزارم می دی ؟ ... دارم دیوونه می شم ...

    مامان اگر نزد , چیکار کنم ؟ ...
    پری خانم کنارش نشست و گفت : ان شالله می زنه , می ریم میاریمش ... نگران نباش ... دیدی که اون زن گفت جاش اَمنه , پس صبر داشته باش ...
    امین گفت : حالا بذار بیاد , باید حساب پس بده ... نباید این کارو با من می کرد , خیلی عذابم داد ... حتی درست به من نگفت موضوع چی بوده ...
    پری خانم یک فکری کرد و گفت : امین جان راستش من باید یک چیزی بهت بگم ولی باید اول قول بدی درست رفتار کنی ...
    می دونی چیه ؟ ... من می دونم مریم راست میگه , اون دختر دروغگویی نیست ... پس حرف اونو باور کن ...
    من به نصرت زیاد اعتماد ندارم که مریم اونو زده باشه , می دونم نصرت یکم روش گذاشته ...

    تو به مریم بگو حرف اونو باور می کنی ... بذار قائله به خوبی حل بشه ...
    امین گفت : شما می دونی مریم نصرت رو نزده , نه ؟ می دونی مریم این کارو نکرده بود ؟ ... باید حدس می زدم ...
    منِ احمق رو بگو با زنم دعوا کردم ... خودتون رو بذارین جای اون دختر , سی نفر اینجا ریختیم سرش و شما یک کلمه حرف نزدین ... اگر دخترتون بود چیکار می کردین ؟ ...
    انسانی تَرِش این نبود که از اونم دفاع می کردین ؟
    پری خانم گفت : ولم کن ... انسانی ترش این بود که تو که شوهرش بودی حرفشو باور می کردی ...


    امین تا شب منتظر شد و از مریم خبری نشد ...
    ولی همون موقع غلامرضا خان و گوهر خانم که تا صبح خواب به چشمشون نیومده بود و از مریم خبری نشد , با اتوبوس به طرف تهران می رفتن ...
    مریم حالا خوشحال و خندون با آسیه خانم و بچه می گفتن و می خندیدن و با خوشحالی دور هم آبگوشت خوردن و خوابیدن ...
     مریم با صدای در از خواب بیدار شد ...

    آسیه خانم پشت داده بود به بخاری و داشت خُر و پف می کرد ...
    کتشو تنش کرد و رفت درو باز کرد ...

    یک مرد میونسال آبله رو و بد صورت پشت در بود ...
    با یک صدای خشن گفت : صداش کن بیاد ...
    مریم پرسید : با کی کار دارین ؟

    گفت : با اون مهری خانم کلاهبردار ... زبون داره قد بیل , رو داره سنگ پا ... بهش بگو این بار دیگه من زیر بار نمی رم ... من پولمو می خوام ... بگو برداره بیاره ... 



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیست و سوم

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول



    مریم گفت : الان خونه نیستن , یکی دو ساعت دیگه میان ...
    مرد صداشو بلند کرد و داد و هوار راه انداخت که : سه ماهه من کرایه نگرفتم ... خدا رو خوش میاد هر روز تو این سرما می کوبم میام اینجا , دست خالی منو بر می گردونین ؟ بگو بیاد تکلیف منو روشن کنه وگرنه همین الان می رم و شکایت می کنم و اثاثتون رو می ریزم تو کوچه ...
    مریم پرسید : چقدر طلبکاری ؟
    گفت : هشتصد تومن ... فهمیدی ؟ هشتصد تومن ... پولمو می خوام ... منم زن بچه دارم , اونا هم چشمشون به این کرایه خونه است ... آخه خجالتم خوب چیزیه , چه گناهی کردم گیر شما افتادم ...


    آسیه خانم از خواب پرید ... فورا چادرشو سرش کرد و بدو اومد دم در و به مریم گفت : شما برو تو , من خودم جوابشو می دم ...
    چی میگی تو ؟ مگه بهت نگفتم سر برج بیا ؟ ... هنوز دو روز دیگه مونده , چته صداتو سرت کشیدی ؟ نمی خوایم که پول تو رو بخوریم ...

    مرد چنان داد و بیدادی راه انداخته بود که مریم از ترس برگشت به اتاق و درِ کیفشو باز کرد و سیصد تومن پول با عجله شمرد و رفت دم در و دراز کرد طرف اون مرد و گفت : بگیر برو , بقیه شو بعدا بهت می دیم ...
    آسیه خانم پرید پولو گرفت و کرد زیر چادرش و گفت : نه , نمی شه ... تو چرا بدی ؟ دیدی آقا چیکار کردی ؟ آبروی ما رو جلوی مهمونمون بردی ... خیالت راحت شد ؟
    مرد فورا خودشو انداخت تو خونه و از پله ها اومد پایین و گفت : بده به من , به مهمونتون بدهکار باشین بهتره ... من این حرفا حالیم نیست , بده که تا نگیرم از اینجا نمی رم ...
    آسیه خانم گفت : مرد حسابی , این دختر اینجا مهمون ماست ... آبرومون رو نبر ... خواهش می کنم برو , فردا بیا من بهت قول می دم یک کاری برات بکنم ... رو چشمم ...
    مرد باز با همون صدای خشن و بلندش داد زد : خانم , زن و بچه ام گشنه ن , چرا نمی فهمی ؟ پول دارین , نمی دین ؟ من اینجا شما رو پول می کنم ...
    مریم گفت : تو رو خدا آسیه خانم بدین بهش بره , من با مهری جون حساب می کنم ... تو رو خدا ...
    آسیه نگاهی به اون مرد کرد و به مریم گفت : آخه دخترم تو یک شبه اومدی خونه ی ما , چرا این کارو کردی ؟ ...
    این مرد دیگه چشمش به پول افتاده دیگه از اینجا نمی ره ...

    و با ناچاری در حالی که خیلی ناراحت شده بود , پولو داد بهش و گفت : بگیر ... ان شالله خدا بهت یکم انصاف بده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش دوم



    مرد پولو که گرفت , شمرد و گذاشت جیبش و گفت : این که سیصد تومن بیشتر نیست , بقیه اش چی ؟ برو بیار خواهر , من بقیه اشم می خوام ...
    مریم گفت : ندارم به خدا دیگه , هر کاری می خوای بکن ...
    آسیه خانم گفت : تو رو جون اون بچه هات برو , اذیت نکن ...
    مرد گفت : برای بقیه اش کی بیام ؟
    آسیه عصبانی شده بود و با غیظ گفت : زود بیا , تا مهمون ما نرفته ... برو آقا دیگه , بهت خبر می دیم ... برو ...
    وقتی برگشتن , دیدن بچه ها ترسیدن و سیما داشت گریه می کرد ...
    اون این چیزا رو خوب می فهمید و همیشه براش غصه می خورد ...

    مریم فورا دست به کار شد تا بچه ها رو از اون حال و هوا در بیاره ... اما شادابی ای که تو صورت آسیه خانم بود , تبدیل شده بود به غم و اندوه ...
    مریم متوجه شد و گفت : انگار این پول قسمت این مرد بود , شما قبول ندارین ؟
    ببین مدت ها بود این پولا تو کیفم بود و همیشه فکر می کردم به چه دردی می خوره ؟ ... هر چی می خواستم , بود ... اصلا لازمش نداشتم ... شما که خودت بهتر از من می دونی روزی کسی رو کسی نمی تونه بخوره ...
    شایدم این بیچاره گرفتار بوده ... تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنین , به مهری جونم نگین ...
    من هر کجا برم دیگه شماها رو ول نمی کنم , مخصوصا شما رو ... خیلی دوستتون دارم , مثل اینه که سال هاست با شما آشنا شدم ...
    میشه شما هم منو غریبه ندونین ؟
    آسیه آه عمیقی کشید و گفت : خدا خیرت بده دخترم ولی هر چی می کشیم از دست یک اشتباه می کشیم ...
    خودکرده را تدبیر نیست ...

    و رفت پایین تا برای شام یک فکری بکنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش سوم



    ساعت هفت و نیم شب بود که مریم داشت به سیما دیکته می گفت و آسیه خانم با صبر داشت به مادرشوهر مهری می رسید ... شام و دواهاشو داد و براش لگن گذاشت ...
    تازه از کار فارغ شده بود که مهری در خونه رو باز کرد و اومد تو ...

    زمین یخ زده بود و هوا به شدت سرد بود ...
    چیزایی که خریده بود رو به زحمت با خودش حمل می کرد و مراقب بود زمین نخوره ... یه مقدارشو گذاشت دم زیرزمین و بقیه رو با خودش برد بالا ...
    مریم رفت به استقبالش و کمکش کرد ...
    مهری گفت : آخ خدا رو شکر تو اینجایی , دلم شور می زد نکنه رفته باشی ... اونقدر سرم شلوغ بود که نتونستم یک تلفن بزنم ...
    سلام مامان , چرا اوقات شما تلخه ؟ چیزی شده ؟ ...
    گفت : نه مادر ... خسته نباشی , چیزی نشده ... بده اینا رو به من جابجا کنم , تو بیا چایی حاضره ... بشین خستگیت در بره ...

    و کیسه ها رو از مهری گرفت و رفت پایین ...
    مهری گفت : بچه ها زود باشین جمع و جور کنین , دکتر فلاح داره میاد مادر جون رو ببینه ...
    مریم گفت : من می تونم کمک کنم ؟
    مهری گفت : تو اول بگو به شوهرت زنگ زدی ؟

    مریم اخمش رفت تو هم , انگار اصلا فراموش کرده بود چرا اومده اونجا ... سرشو تکون داد و گفت : نه , نمی خوام زنگ بزنم ...
    مهری گفت : مریم جون من قول دادم , باید بزنی ... نمی شه , مرد بیچاره داشت دق می کرد ... ندیدی چقدر التماس کرد ؟ ...
    حالا برو این شیرینی ها رو بذار تو ظرف , منم برم به مامان کمک کنم ...
    دستت درد نکنه , یک زنگ بزن ...
    گوش کن به حرف من ...


    مریم با خودش می گفت : من چرا اصلا امین رو فراموش کرده بودم ؟ امروز اصلا یادش نیفتادم ... چه آدم بدی هستم من ...
    یعنی من بی عاطفه ام ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش چهارم



    امین کنار تلفن چند بار خوابش برد و بیدار شد و هر بار با اشتیاق اینکه مریم زنگ زده , گوشی رو برمی داشت ... ولی خبری از اون نبود ...
    پری خانم مرتب بهش التماس می کرد : تو رو خدا یک چیزی بخور ...

    ولی امین به جز یک لیوان آب پرتقال که پری خانم براش گرفته بود , چیزی از گلوش پایین نمی رفت ...
    دست هاشو به هم می مالید و انتظاری سخت و کشنده رو تجربه می کرد ...
    سر شب یدالله خان که خیلی دلواپس مریم بود , فرش فروشی رو تعطیل کرد و رفت خونه ...

    از اینکه خبری از مریم نشده بود , خیلی عصبانی بود ...
    این بار از دست اونم کفرش در اومده بود ... می گفت : عجب دختر بی فکر و بی عقلیه , حساب نمی کنه یک عده اینجا نگرانش هستن ...
    اگر زنگ زد , بدین به من باهاش حرف بزنم ... انگار به اسب شاه گفتن یابو ... دیگه قهر یک شب بس بود , پاشو بیا خونه ت ... چه معنی داره زن بره خونه ی مردم غریبه بخوابه ؟ معلوم نیست الان چه بلایی سرش بیارن ...
    پری خانم گفت : تو رو خدا نفوس بد نزن , ان شالله طوریش نشده ...
    امین رفت تو فکر و گفت : نکنه اون زن پول می خواد تا مریم رو بده ...
    نهال خندید و گفت : داداش , مریم خودش رفته ... گروگان که نگرفتنش ...
    یدالله خان یه نگاه بدی بهش کرد که خنده رو لبش ماسید و گفت : منظورم اینه که اون زن اگر پول می خواست همون دیشب می گفت ...
    امین دلشوره گرفته بود و پرسید : تو صدای مهری خانم رو شنیدی ... زن بدی نبود , نه ؟
    نهال گفت : نه , نبود ... خاطرتون جمع , حتما زنگ می زنه ...
    امین گفت : پس چرا نمیاد ؟ ... چرا زنگ نمی زنه برم دنبالش ؟ ... عه , تمومش کن دیگه مریم ... طاقت ندارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش پنجم



    ساعت نزدیک نه بود که تلفن زنگ خورد ...

    نهال گوشی رو برداشت ... نسرین بود ...
    امین که نیم خیز شده بود , دوباره سر جاش نشست ...

    به محض اینکه اون قطع کرد , ندا زنگ زد و یکم با هم حرف زدن ...
    امین داد زد : قطع کن , شاید مریم زنگ بزنه ...

    و گوشی رو ازش گرفت و گذاشت ...
    نهال ناراحت شد و  گفت : ای بابا ... دو روزه منتظری , نزده ... همین الان می خواد بزنه ؟ خوب اونا هم نگرانن ...
    ولی اون شب هر چی منتظر شد , خبری از مریم نشد و امین در حالی که از نگاه کردن به تلفن خسته نمی شد و حلقه ای اشک توی چشمش جمع بود , تا نزدیک صبح نشست ...

    و بالاخره خودشو روی تخت انداخت و خوابش برد ...
    خواب مریم رو می دید ... آفتاب روشن و واضح می تابید ... توی اون رودخونه ی سبزدرّه به هم آب می پاشیدن و بلند بلند می خندیدن ...
    امین گرمی دست مریم رو حس کرد و بعد گرمی لبه اشو ...

    توی خواب قلبش شروع کرد به زدن ... و با صدای گریه و شیون از خواب پرید ...
    اولش که نمی دونست چه اتفاقی افتاده ...
    کمی که به خودش اومد , صدای گوهر خانم رو شنید که با گریه می گفت : آقا یدالله این طوری امانت داری کردی ؟ ... بچه ی من کو ؟
    مریمِ من کجاست ؟ ... ای خدا , من حالا کجای این شهر غریب رو بگردم که بچه م رو  پیدا کنم ؟ ...
    امین هراسون شده بود و زیر لب گفت : ای خدا , جواب اینا رو چی بدم ؟ ...

    از اتاقش اومد بیرون ...
    غلامرضا خان تا اونو دید , با بغض گفت : دست شما درد نکنه آقا امین .. .تو عزیز دردونه منو چیکار کردی بابا ؟
    دختر من کجاست ؟ ... من اونو از تو می خوام ... چیکار ش کردی که گذاشته از خونه رفته ؟ ... و خودت با خیال راحت گرفتی خوابیدی ... ممنونم ازت بابا ... این بود ؟ این رسم مردونگی بود ؟
    امین هم که حالا گریه اش گرفته بود , گفت : سلام آقا غلامرضا ... ببخشید تو رو خدا , ولی مشکل مریم با من نبود ...
    با خواهرم دعواش شد و بی خبر گذاشت و رفت ... به خدا اگر می دیدم , نمی گذاشتم بره ... من با مریم دعوا نکردم هرگز ... خودتون می دونین که چقدر برام عزیزه ...
    گوهر نگاهی به پری خانم انداخت و گفت : همتون دارین دروغ می گین ... شما گفتین با امین دعواش شده , این امین میگه با خواهرم ... تو رو به عصمت زهرا راست بگین ببینم بچه ام کجاست ؟ چرا رفته ؟ چیکارش کردین ؟
    ببینین چقدر اذیت شده که حاضر شده تو این برف از خونه اش بزنه بیرون ...
    حتما دروغ گفتین زنگ زده و حالش خوبه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش ششم



    یدالله خان گفت : گوهر خانم خودتو کنترل کن ... من میگم زنگ زده , یعنی زده ...
    شما به من بگو چه معنی داره زن با خواهرشوهرش دعوا کنه از خونه بذار بره ؟ شما دعوا نکردی ؟ پری نکرده ؟
    این دخترای من هیچ وقت دعوا نمی کنن ؟ ... ای بابا , چرا از چشم ما می ببینین ؟ ... اصلا گیرم که حالا رفته , چرا پیش شما نیومده ؟ ...
    مریم کار خوبی نکرده , ازش پشتیبانی نکنین تو رو خدا ... بچگی کرده ...
    پری خانم هم زود از فرصت استفاده کرد و گفت : شما نمی دونی چی به روز ما آورده ... از پریشب تا حالا خون گریه کردیم ...
    قوت از گلوی هیچکدوم ما پایین نرفته ... یکی نیست ازش بپرسه حالا تو با یکی دعوا کردی , باید همه ی ما رو تنبیه کنی ؟
    به خدا که دخترتون نوبره ...
    امین طرف مادرش براق شد و گفت : کاری که شماها با مریم کردین , اگر منم جای اون بودم برنمی گشتم ...
    بسه دیگه , حداقل پشت سرش لُغُز نخونین ... مریم دختری نبود که این کارو بکنه ...
    اگر می موند باید جواب ما رو برای کاری که نکرده بود , می داد ... ترسیده بود ... اون فقط هفده سالشه , نمی دونست وقتی بهش تهمت زدن چطوری از خودش دفاع کنه ...
    ای وای آقا جون , من یادم رفت دیشب که اون خانم زنگ زد بگم بهش بگه ما می دونیم که مریم بی گناهه ...
    یدالله خان با تعجب پرسید : نزده ؟ تو از کجا اینقدر مطمئنی ؟
    امین گفت : مامان , همین الان راستش بگو ...
    پری خانم گفت : ای بابا حالا چه وقت این حرفاست ؟
    امین گفت : یا الان بگین یا وقتی مریم اومد , دستشو می گیرم و از این خونه می رم ...
    پری خانم به تِته پته افتاده بود و گفت : نه ... نه , من که دقیق نمی دونم ... حدس می زنم ... اِ ... چیز باشه ... یعنی فکر می کنم مریم اهل این کارا نیست , دختر خوبیه ... سوء تفاهم شده ...
    اصلا ول کنین این حرفا رو , تو هر خونه ای از این جر و بحث ها هست ... نیست گوهر خانم ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۱   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش هفتم



    گوهر بیچاره مثل ابر بهار اشک می ریخت ... نمی دونست چی بگه ...
    گفت : امین جان , بیا مادر بریم مریم رو پیدا کنیم ... خودش با تو حرف زد ؟
    امین گفت : نه , یک خانمی به من زنگ زد ...
    یدالله خان گفت : آخه چرا ولش کردی ؟ ای بابا , از دست شماها ... چرا درست ازش نپرسیدی مریم کجاست ؟ ...
    غلامرضا خان پرسید : آقا امین ببینم پولی ، طلایی همراش نبود ؟
    نهال گفت : چرا , پولاشو و یک مقدار از طلاهاشو برده ...
    گوهر خانم زد تو سرش و گفت : یا قمر بنی هاشم , تو رو به اون دست بریده ات به فریادم برس ...
    حتما بلایی سرش آوردن که پولاشو بگیرن وگرنه چرا بچه ام زنگ نزنه ...
    وا مصیبتا ...
    پری خانم گفت : تو رو خدا دلتو بد نکن , دل ما رو هم به شور ننداز ... بیا بشین همه با هم منتظر می شیم ببینم چی می شه ... ان شالله خیلی زود زنگ می زنه و چشم هممون روشن میشه ...
    غلامرضا گفت : نه , من می رم به پلیس خبر بدم ... اونا دنبالش می گردن و پیداش می کنن ... نمی شه دست رو دست بذاریم و بشینیم ...
    یدالله خان گفت : حالا تا ظهر هم صبر کنیم , شاید خبری شد ... اون زنه کی بود , به امین قول داد و گفت جاش اَمنه ... پس یکم دیگه طاقت بیارین ...


    اما با حرفایی که امین شنیده بود  ,طاقتی براش نمونده بود ...
    هزار تا فکر خیال به سرش زده بود ولی نمی تونست به خاطر گوهر و غلامرضا حرفی بزنه ...

    مریم وقتی ظرف شیرینی رو آماده کرد و گذاشت تو اتاق ...

    سعید دامنشو کشید که : بیا بازی کنیم ... من قایم بشم , تو چشم بذار ...
    مریم همین کارو کرد ...

    تا مهری اومد بالا و دید مریم شاد و شنگول داره با بچه ها قایم موشک بازی می کنه و می خنده , نگاهی بهش کرد و گفت : دختر تو شوهر داری , بیا بهش زنگ بزن ... دلواپست میشه بیچاره... نگاهش کن داره با بچه ها بازی می کنه ...
    مریم گفت : حالا که بهش خبر دادیم , دیگه نگران نیست ... فردا می زنم , امشب نه تو رو خدا ...
    مهری گفت : مامان میگه به صاحبخونه ما پول دادی ... دستت درد نکنه ... می ذاشتی سر و صدا می کرد و می رفت ... دو سه روز دیگه حقوق می گرفتم بهش می دادم ...
    این چند ماه خرجم زیاد شده بود , نتوستم کرایه رو جور کنم ...

    چی فکر کردی ؟ من وقتی دیدم کیفتو تو لباست قایم کردی , آوردمت اینجا کرایه ی خونه ی ما رو بدی  ...
    حواستو جمع کن , به شوهرت زنگ بزن بیاد تو رو ببره تا پولاتو تموم نکردیم ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان