قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت دوم
بخش اول
دیگه امین طاقت نداشت و تا فردا که هاجر بیاد و خبر بیاره , هزار جور فکر و خیال کرد ...
خیلی دلش می خواست همون شبونه بره در خونه ی هاجر ولی راستش می ترسید شب از مدرسه تا ده رو پیاده بره و چاره ای نداشت جز اینکه صبر کنه ...
فکر و خیال به سرش زده بود و فکر می کرد اگر مریم اونو نخواد , چیکار کنه ؟ ...
صداهایی که از بیرون میومد , برای اون کُشنده شده بود ... از یک طرف حدس هایی که از جواب غلامرضا پدر مریم می زد ذهنشو مشغول می کرد , از طرف دیگه صدای زوزه های شغال حالشو بد کرده بود ...
که احساس کرد از بیرون صدای پا میاد ...
قلبش شروع کرد به تند زدن ... چشماش گرد شده بود و نمی تونست از ترس جُم بخوره ...
فیتیله ی چراغ رو کشید بالا ... صدای رادیو رو بلند کرد ...
و یک مرتبه از جاش پرید ... یکی می زد به در مدرسه ...
از ترس کتشو از رو پشتی برداشت و کشید روی سرش و به دیوار تکیه داد ...
صدای ضربات بلند شد ... انگار یکی صداش می کرد : آقا امین ؟ آقا معلم ؟
آهسته سرشو از توی کت در آورد و به پنجره نگاه کرد ... یکی فانوس گرفته بود و علامت می داد ...
دیگه از ترس داشت پس میفتاد ... رادیو رو خاموش کرد ...
یکی داشت صداش می کرد ... از جاش پرید و رفت پشت در و پرسید : کیه ؟
گفت : باز کن , آشناست ... غلامرضا هستم ...
بند دل امین پاره شد ... با پیغامی که فرستاده بود , فکر کرد اومده اونو بزنه ..
با خودش گفت : وای امین , چیکار داری می کنی ؟ به هاجر چرا گفتی ؟ حتما بدجوری عنوان کرده ...
فورا درو باز کرد ... تا کمر خم شد و گفت : سلام قربان , خوش اومدین ...
غلامرضا یک خنده ی بلند کرد و گفت : چیکار می کنی ؟ صدای منو نشنیدی ؟ یک ساعته در می زنم ...
امین گفت : انتظار کسی رو نداشتم , صدای رادیو بلند بود ... بفرما , خوش اومدی ...
غلامرضا گفت : مزاحم نباشم ؟
امین که از ترس هنوز دست و پاش می لرزید , گفت : ای بابا , حرفا می زنین شما ... خوش اومدین ... چای حاضر کنم ؟ میل دارین ؟
غلامرضا خنده ی دندون نمایی کرد و گفت : برا همین اومدم ... امشب باید سر جالیز بمونم ... می دونی دیگه تا خربزه و هندونه در میاد , خوک ها امون نمی دن , باید مراقب باشیم وگرنه هیچی باقی نمی ذارن ...
امین باورش نشد و گفت : آقا غلامرضا تو رو خدا اگر برای حرف هاجر اومدین , من قصد بدی نداشتم ...
گفت : حرف هاجر ؟ مگه اون چی گفته ؟
امین دست دستی کرد و گفت : هیچی , چیز مهمی نیست ...
و قوری رو برداشت و از اتاق رفت بیرون تا بشوره و یک چایی تازه , دم کنه ...
با خودش فکر کرد بهتره حالا که خدا خواسته و غلامرضا خودش اومده خونه ی من , پس خودم بهش بگم و قال قضیه رو بکنم ...
ناهید گلکار