خانه
38.6K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۵/۱۱/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و مليح 🍁

    قسمت دوازدهم



    تندی گرفتنم . هر چقدر جون كندم ، نتونستم در برم . یارو جو گندمیه دستش رو انداخته بود دور گردنم و احساس می‌كردم استخون‌های گردنم تق‌تق صدا می‌ده .

    همایون اومد پیشش و گفت :
    - آقا عماد ، حواست بهش باشه ، وگرنه خودت باید جواب خانم رو بدی .
    - خیالت تخت ، از كِی تا حالا خاله خانم یه كاری به ما سپرده كه توش كم بیاریم .
    ...
    همه جا تاریك بود . بوی بنزین می‌یومد . تا حالا این‌قدر تاریكی رو احساس نكرده بودم . از زیر بدنم احساس سرما می‌كردم و هر چقدر هم جون می‌كندم ، نمی‌تونستم تكون بخورم . صدای چند نفر رو می‌شنیدم كه با هم حرف می‌زدن و بلند می‌خندیدن . زانوهام خشك شده بود و نمی‌تونستم پام رو باز كنم . بعد از مدتی ماشین واستاد . صدای باز شدن در ماشین رو شنیدم و بعد در صندوق عقب باز شد و عماد خم شد ، بلندم كرد و آوردم بیرون .
    توی یه حیاط گرد و بزرگ بودیم كه دورش سه چهار تا اتاق داشت . یه طرفش یه خونه‌ی دو طبقه بود با پنجره‌های رنگی . وسطش یه حوض داشت . یه درخت خرمالو بغل حوض بود كه تو اون سرما هنوز میوه‌هاش روی شاخه‌ها نشسته بودن . آب وسط حوض یخ زده بود و شیر آب هم یه قندیل كوچیك بسته بود . چراغ بیشتر اتاق‌ها خاموش بود به جز یكی . یه پیرزن روی یه چارپایه نشسته بود و داشت سیگار می‌كشید و یه دختر هم پشت سرش وایستاده بود و موهای اون رو شونه می‌زد .
    عماد منو هل داد سمت یكی از اتاق‌ها و انداخت توش . درو بست . رفتم لب پنجره . اون یكی رفیقاش بعد از خداحافظی از حیاط رفتن بیرون  . مَرده صندوق عقب ماشین فیات سبزی رو كه منو باهاش آورده بودن ، بست و اومد سمت خونه كه چشمش افتاد به من كه داشتم از پنجره نگاه می‌كردم . انگشتش رو گذاشت رو دماغش و بهم اشاره كرد كه سرو صدا نكنم . كمی كه گذشت ، خوابم برد .


    صبح با صدای قمری‌هایی كه تو حیاط سر و صدا می‌كردن ، بیدار شدم . احساس می‌كردم نمی‌تونم خوب نفس بكشم و دست‌هام هم بی‌حس شده بود . به سختی تونستم بشینم . پارچه‌ای كه روی دهنم بسته بودن، بوی روغن ماشین و بنزین می‌داد . دست‌هام رو نمی‌تونستم وا كنم . سیم برق سفیدی كه دور دستم بسته بودن ، اون‌قدر محكم بود كه نمی‌شد بازش كرد .
    یه نگاه به دور و برم انداختم . یه اتاق قدیمی بود با سقفی كه قوس داشت و گچبری‌های قشنگی اطرافش كار كرده بودن . یه پنجره‌ی بزرگ داشت با شیشه‌های بلند و كشیده . دیوارهاش نم داشت و كثیف دیده می‌شد . كاملاً پیدا بود كه برای خودش دورانی داشته . از پنجره نگاه انداختم به بیرون . یه پیرمرد دم حوض داشت با كتری آب‌جوش می‌ریخت روی شیر آب تا باز بشه . كمی باز و بسته‌اش كرد تا آب راه افتاد .

    عماد اومد پیشش و شروع كرد به شستن دست و صورتش . كمی بی‌حال بود و مثل دیشب سر حال به نظر نمی‌یومد و هی موهای ژولیده‌اش رو می‌خاروند . پیرمرده كه یه دست كت و شلوار كهنه پوشیده بود و یه كلاه پشمی قهوه‌ای سرش بود ، به طرف اتاقی که من توش بودم ، اشاره كرد . بعد کمی حرف زدن و رفتن تو خونه . برگشتم روی پتوی خاك گرفته‌ای كه دیشب زیرم انداخته بودن ، نشستم . فكر ملی خانم بودم و اتفاقاتی كه برامون افتاده بود . در اتاق باز شد و پیر مرده اومد تو . دستم رو از پشت وا كرد و دستمال رو از جلوی دهنم زد كنار . بوی تند سیگار می‌داد . جلوم نشست و از جیب پیراهنش یه بسته سیگار اشنو ویژه در آورد و یه نخ ازش كشید بیرون و آتیش كرد . بعد رفت بیرون و از جلوی پله‌های دم اتاق یه سینی ورداشت و آورد تو . یه كم نون و یه كاسه ماست توش بود . سینی رو هل داد طرفم و گفت :
    - بخور بچه .
    - نمی‌خورم .
    - به جهنم ! اسمت چیه؟
    - می‌خوای چی‌كا ر؟
    - اِشّك ! می‌گم اسمت چیه ؟ مگه زنی که اسمت رو نمی‌گی ؟
    - من می‌خوام برم بیرون .
    اینو كه شنید ، از جاش بلند شد و رفت سمت در . بعد چرخید سمت من و گفت :
    اسمم شاطره . نوكرم اینجام . اگه چیزی لازمت بود ، بگو ، ولی حرف از بیرون رفتن نزن .
    ...
    كمی بعد یه پسر جوون كه یه كیف رو دوشش بود و كت و شلوار سرمه‌ای تنش بود ، از جلوی اتاق رد شد و از خونه رفت بیرون . به سرم زده بود كه از اتاق بیام بیرون و بزنم به چاك . كمی دیگه منتظر شدم . مرده كه موهای جو گندمی داشت ، با یه دست لباس مرتب‌تر از دیروز اومد و ماشین رو روشن كرد .

    شاطر در حیاط رو وا كرد و ماشین رفت بیرون . گردنم رو چرخوندم تا بتونم جلوی در رو ببینم . پسر جوونی كه تازه با كیف رفته بود بیرون ، دم در حیاط سوار ماشین شد و رفتن . شاطر درو بست و برگشت تو خونه .
    منتظر شدم تا از حیاط بره توی خونه . كمی حیاط رو جارو زد و بعد دستش رو كرد توی جیبش و یه مشت گندم در آورد و ریخت یه گوشه‌ی حیاط . قمری‌هایی كه روی شیروانی لونه داشتن ، اومدن تو حیاط و شروع كردن به خوردن . شاطر رفت .

    آروم در اتاق رو وا كردم و رفتم بیرون . پابرهنه بودم . سرمای كف پله‌های جلوی اتاق رفت تو استخونم . پاورچین رفتم تو حیاط . بدون اینكه كوچكترین حركت اضافی بكنم ، خودم رو رسوندم دم در حیاط . دستم رو بردم كه چفت درو باز كنم كه یه دستی نشست رو شونه‌ام . برگشتم . شاطر بود . یه جفت دمپایی انداخت جلو پام و گفت :
    - بپوش .
    دمپایی‌ها رو پوشیدم و برگشتم تو حیاط دم حوض وایستادم . دختری كه دیشب دیده بودم ، با لباس سفید و بلند پشت یكی از پنجره‌های طبقه‌ی بالا وایستاده بود و به من نگاه می‌كرد . شاطر از پشت سر نزدیكم شد و گفت :
    - برو تو اتاقت ، زیاد هم چشم‌چرونی نكن .
    - من باید برم پیش ملی خانم .
    - فعلاً جایی نمی‌ری .
    - می‌رم به كلانتری می‌گم .
    - نمی‌تونی .
    - می‌رم ، می‌بینی .
    شاطر تا اینو شنید، با دستش مچ دستم رو گرفت و فشار داد ، طوری كه از درد احساس كردم استخونم داره می‌شكنه . با اینكه پیر بود ، ولی واقعاً زور خیلی زیادی داشت . سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق . شاطر تا مدتی تو حیاط بود . من هم كمی روی پتو دراز كشیدم و مثل همون وقتی كه آبله‌مرغون داشتم ، زل زده بودم به سقف . از فکر اینكه الان چه بلایی سر ملی خانم اومده ، داشتم دیوانه می‌شدم . كمی بعد بلند شدم . شاطر اونجا نبود .
    توی اتاق یه كمد كهنه بود كه چند تا كشو داشت . یكی‌یكی بازشون كردم . توش یك سری عكس قدیمی بود و كمی هم لباس كهنه . هیچ وسیله‌ای كه بتونم باهاش شاطر رو بترسونم ، پیدا نكردم . یه گلدون كنار پنجره بود كه توش یه شمعدونی از سرما یخ زده بود . ورش داشتم و باز رفتم بیرون كه اگر شاطر باز مانع شد ، بزنمش و در برم . در اتاق رو باز كردم و رفتم تو حیاط و تا اومدم بجنبم ، یكی صدام كرد .
    دختری كه دیشب دیده بودمش ، اومده بود پایین و تو چارتاق در وایستاده بود . چشم‌های قهوه ای درشتی داشت و لباس‌هاش مثل پریزادها بود . موهای تیره و براقش روی شونه‌هاش ریخته بود . یه تل سفید زده بود رو موهاش . با یكی از دست‌هاش بازوی اون یكی دستش رو می‌مالید که گرم بشه . گفت :
    - باز که داری درمی‌ری خوش‌تیپ !
    - با گلدون می‌زنم تو سرت ها !
    - وایستا ، شب پدرم می‌بردت . اینجا آدم مثل تو زیاد می‌یان . بیشتر شرخرها وقتی یكی رو خفت می‌كنن ، می‌یارنش اینجا .
    بی‌توجه به حرفاش خواستم از خونه برم بیرون . چند قدم كه مونده بودم برسم به در ، دختره صدام كرد . محل نگذاشتم و در حیاط رو وا كردم و رفتم بیرون . شاطر روی یه جعبه نشسته بود و یه قوطی حلبی هم جلوش بود كه با آتیشش خودش رو گرم می‌كرد . تا من رو دید ، چوبی رو كه كنار دستش بود ، ورداشت و بلند شد . سریع برگشتم تو حیاط و درو بستم .
    كمی تو حیاط قدم زدم و بعد كنار حوض نشستم . شیر آب رو باز كردم و صورتم رو شستم و آبش رو با دست‌هام گرفتم . سرم رو كه آوردم بالا ، دیدم دختره با یه پارچه‌ی سفید و تمیز جلوم وایستاده .

    صورتت رو خشك كن ، سرده .
    - آدم می‌دزدین می‌یارین اینجا ، بعد بهش خوبی می‌كنین ؟!
    - من ندزدیدم كه ، داداشم دزدیده .
    - چه فرقی داره ؟
    - من از این كارها نمی‌كنم .
    - دختر خانم ، من باید برم . دیر برم ، یكی می‌میره ، می‌كشنش .
    - تو در بری ، داداش عمادم هم منو می‌كشه ، هم شاطرو . تو برو مثل یه پسر خوب تو اتاقت بشین تا داداش بیاد . دیشب می‌گفت که امروز برت می‌گردونه ، پس خر نشو .
    تا اینو گفت ، صدای داد و بیداد یه زن پیچید تو خونه . با تمام وجودش جیغ می‌زد . انگار درد شدیدی می‌كشید . شاطر كلید انداخت و در رو وا كرد و اومد تو . تا دختره رو دید ، گفت :
    - فروغ خانم ، اینجا چی‌كار می‌كنی شما ؟
    فروغ هم خودش رو جمع و جور كرد و بدو رفت بالا . شاطر هم پشت سرش رفت بالا . چرخیدم و چشمم افتاد به در حیاط كه باز بود . بدون معطلی رفتم سمت در و خواستم برم بیرون كه فیات عماد جلوم وایستاد و خودش از ماشین پیاده شد . اومدم از گوشه‌ی در برم ولی دمپایی‌های گشادی كه پام بود ، نذاشت قدم از قدم وردارم . عماد جَلدی گرفتم و آورد كنار ماشین . در طرف شاگرد فیات باز شد و یه پیرزن درشت و هیكلی كه یه عالمه طلا به گوش و گردنش آویزون بود ، پیاده شد .



    بابك لطفي خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان