مست و ملیح 🍁
قسمت چهل و پنجم
محمد سر جاش وایستاد . انگار نمیتونست تصمیم بگیره چیكار باید بكنه . رفتم نزدیكش و گفتم :
- بی ماشین كجا میره آخه ؟ هوا داره تاریك میشه .
تا اینو شنید ، بدو رفت سمت فرنگیس خانم . كمی جلوتر بهش رسید و هر دو ایستادند ولی معلوم نبود چی به هم میگن . محمد دست فرنگیس رو گرفت و نگهش داشت . فرنگیس دستش رو كشید و به راه خودش ادامه داد . محمد بازمرفت و جلوش وایستاد ، ولی فرنگیس اصلاً بهش توجه نمیكرد . دو سه بار دیگه محمد جلوش رو گرفت تا بالاخره فرنگیس برگشت و از جاده اومد بالا . تا رسید ، به من گفت :
- شما منو آوردی اینجا ، خودت هم ببر .
- بله ، چشم . فقط الان ماشین پیدا نمیشه كه .
محمد كه با كمی فاصله از ما وایستاده و دستهاش رو تو جیبش كرده بود ، گفت :
- وایستید ، صبح میریم . من هم مییام .
فرنگیس كه خیلی كفری و ناراحت به نظر مییومد ، برگشت سمت محمد و یك قدم نزدیكش شد .
- شما بیجا میكنی با ما مییای . در ثانی من بمیرم هم اینجا نمیمونم .
- الان دیروقته . این جاده فرعیه . ماشین پیدا نمیشه .
- من اگه فرنگیسم ، هم ماشین پیدا میكنم ، هم خودمو میرسونم به خونهم .
- لج نكن ، صبح میریم .
- باز میگه ! خیلی پررویی محمد . خیلی . اینجا واسه من منفورترین جا روی زمینه . اینجا بمونم ؟ میرم . بلایی سرم نمییاد ، نترس آقا محمد . من داغون داغونم . هزار تا مرض دارم . با خربزه سردیم میشه ، با عسل گرمیم . به هم ربختم . هزار تا درد گرفتم . قلبم ، جیگرم ، وجودم سر نبودن شما مریض شد . بعد تو به برادرت میگی دختر منو نگیره ، اون هم میره به دختر من میگه . اون دختر الاغم هم سر یوسف خودش رو به این روز میندازه . احمقه دیگه . آخه سر یكی مثل تو آدم دوا میخوره ؟ امیر بریم .
محمد اومد جلوی من وایستاد و گفت:
- امیر با شما جایی نمییاد . میگم الان ماشین پیدااااا نمیشه .
از پشت محمد اومدم بیرون .
- مییام فرنگیس خانم ، نگران نباشید .
فرنگیس لبخندی به محمد زد و خواست بره . یه نگاه به جاده و اطراف انداخت .
- معرفت رو از این پسر یاد بگیر آقا محمد . شعور رو كیلویی نمیدن به آدم . باید گرم گرم جمع كنی . من ذاتاً اینجا نمیتونم بمونم . هواش سنگینه . مردهاش هم زود احساسی میشن .
راه افتاد و باز از جاده رفت پایین . تا رسید به ماشینش ، یه لگد به سپرش زد و باز راه افتاد . دوباره برگشت و در ماشین رو باز كرد و كیفش رو برداشت و حركت كرد . من هم راه افتادم و رفتم سمتش . نمیتونستم بذارم این موقع شب تنها بره .
تا برسیم سر جاده هوا تاریك شده بود و حتی جاده رو با مصیبت پیدا كردیم . تازه پاشنهی یكی از كفشهای فرنگیس هم شكسته بود و نمیتونست درست راه بره . از كنار جاده حركت كردیم . هوای مرطوب حس خاصی به آدم میداد و تاریكی و صدای جك و جونورهای اطراف ترس بامزهای تو دل آدم میانداخت . هر چند دقیقه یک بار ماشین باری یا سواری درب و داغونی رد میشد ، ولی كسی سوارمون نمیکرد . البته اغلب ماشینها یا جا نداشتن یا كلاً مسافركش نبودن . سه چهار كیلومتر پیاده رفتیم . یواش یواش خستگی رو میشد تو صورت فرنگیس خانم دید . دو ساعتی بود كه راه میرفتیم . صدای رعد و برق بالا گرفت و یكهو آسمون شروع كرد به باریدن . بالاخره فرنگیس وایستاد . من هم وایستادم . كمی به اینور و اونور نگاه كردیم . چیزی دیده نمیشد . تصمیم گرفتیم بریم لای درختهای پایین جاده که شاید قطرههای بارن مستقیم نخوره تو سر و صورتمون . رفتیم و كنار یك درخت بزرگ وایستادیم . برگهای درختها جلوی بیشتر قطرهها رو میگرفت ولی باز هم خیس شدیم . سردی هوا و غریبی فضای اطرافمون تازگی داشت . گفتم :
- فرنگیس خانم ، الان میشه بفرمایید چیكار باید بكنیم ؟
- حل میشه .
- چه جوری ؟ این موقع شب جز گرگ و روباه و شغال چیزی اینورها نیست . الان ماشین پیدا نمیکنیم .
- خوب ؟
- خوب كه بهتر بود میموندیم پیش محمد تا صبح بشه .
- حرفش هم نزن .
- باشه .
كمی گذشت . بارون شدیدتر شد و ما خیستر شدیم . از نوك دماغمون آب میچكید . فرنگیس خانم هی به من نگاه میكرد و خیلی حق به جانب نشسته بود . مثلاً میخواست از خودش ضعف نشون نده ، ولی همه جاش خیس بود و از سرما میلرزید . معلوم بود داره حسابی بهش سخت میگذره . دو سه تا عطسه پشت سر هم كرد و باز خودش رو جمع و جور كرد .
باز هم كمی منتظر شدیم . بارون هی بیشتر و بیشتر میشد . تو سكوت اطرافمون صدای به هم خوردن دندونهای فرنگیس رو میشنیدم . اصلاً به روی خودم نمیآوردم و سعی داشتم خودم رو كنترل كنم ، ولی فرنگیس از جاش بلند شد . كمی درجا قدم زد و به آسمون نگاه كرد . گفتم :
- خانم بریم ؟
- كجا ؟
- برگردیم پیش آقا محمد تا صبح .
- اونجا اصلاً .
- خیلی خوب .
بلند شدم و آب سر و صورتم رو كمی با آستینم پاك كردم و راه افتادم . فرنگیس خانم از پشت سرم گفت :
- كجا میری ؟
- یه جا كه خشک بشم . این لجبازیتون باعث ذاتالریه میشه . من حالش رو ندارم .
- وایسا ببینم . میگم برنمیگردیم پیش محمد ، نه من نه تو .
- تا صبح اینجا سرویس میشیم خانم .
- مرد باش .
- مَردم ، خر نیستم .
- من باید سرمایی باشم . تازه سابقهی سینوزیت و روماتیسم و هزار تا درد و مرض دیگه دارم . تو كه واسه خودت پهلوونی .
- من خر نمیشم خانم .
راه افتادم دو سه قدم ازش دور شدم . وایستادم . برگشتم سمتش .
- من یه بار تجربه داشتم . خیلی بده كه نشسته باشی و حیوونهای گشنه دور و برت بچرخن . گاز و خیسی زبونشون رو حس كردم . ترسیده بودم و هیچ امیدی به اینكه زنده بمونم ، نداشتم . الان هم نمیخوام به خاطر مدل و فرم عشق و عاشقی شما گرفتار جك و جونورهای گشنه بشم .
فرنگیس بدون اینكه به حرفهام گوش بده ، واسه خودش یه ترانه رو زیر لب میخوند كه مثلاً لج من دربیاد .
برگشتم و راه افتادم . كمی ازش دور شدم . واقعاً تحمل بعضی خانمها كه لجبازیشون ته نداره ، خیلی مشكله . اصلاً دلیلش رو نمیفهمم . چرا یکدندگی و برخلاف یه مرد شنا كردن رو دوست دارن ؟ حتی شیرینترین لحظاتشون در عاشقی رو با لجبازی تلخ میكنن . نمیدونم چرا . طبیعی هم هست من نباید بدونم . دنیاشون با من فرق داره . خدا خوب شناختدشون كه رو هر كدوم یه اسم گذاشته . آدم و حوا !
داشتم با همین نگاه فلسفی زیر بارون میرفتم سمت رستوران . یهو فرنگیس خانم از كنارم گذشت و سریعتر از من جلو افتاد . رسیدم کنارش .
- ترسیدین فرنگیس خانم ؟
- میرم تو ماشینم میخوابم .
- نترسیدین ؟
- فكر كن ترسیدم . خوشت مییاد ؟ بله ، ترسیدم تا چشمت دربیاد . بچه پررو ! هر كی یه ایرادی داره . مردها جوراباشون بو میده ، زنها هم میترسن .
اینو كه گفت ، لبخندی با شیطونی كامل زد كه میشد آب زیركاه بودن و زرنگیاش رو لمس كرد . مثل پروانهای بود كه نمیشد گرفتش . میتونستم درك كنم محمد چی كشیده از عاشقی با فرنگیس . احساس من هم به ملی خانم دست كمی نداشت . همهاش تو خلوتم با دلم و ملیحه ، و تو سرم با منطقم و پریسا كشتی میگرفتم . نمیشد . هر دو طرف خاكم میكردن .
رسیدیم نزدیک رستوران . یه نفر جلوش وایستاده بود و داشت سیگار میكشید . نزدیكتر شدیم . محمد بود . فرنگیس كه داشت میلرزید ، رفت تو ماشین نشست . من رفتم دم در رستوران . محمد سیگار رو انداخت و گفت :
- چهطوری راضیش كردی بیاد؟
- ترسوندمش .
- خوبه ترسو شده. قبلاً نبود . بگو بیاد بالا ، یخ میزنه .
- نمییاد .
- مییاد .
محمد به من تعارف كرد برم تو رستوران . شیشههای رستوران شكسته و همه جا به هم ریخته بود . از پلهها رفتیم بالا . تو یكی از اتاقها بیژن داشت تو بخاری چوبی كنار اتاق هیزم میگذاشت . رفتم كنارش و سر و بدنم رو خشك كردم . شلوار و پیراهنم رو در آوردم و یه گوشه آویزون كردم . بیژن هم كلی سر كارم گذاشت . همونجوری لخت پشت به بخاری وایستاده بودم كه یهو در باز شد و فرنگیس خانم كه مثل گنجیشك زیر بارون مونده خیس شده بود و به سر و وضعش كامل بهم ريخته بود ، اومد تو .
- من سردمه .
محمد از جاش بلند شدم و رفت سمت در و من هم ملافهی روی تخت رو كشیدم دورم . محمد رفت نزدیك فرنگیس و گفت :
- بیا تو ، برو بغل بخاری بشین .
- تو باشی ، نمییام .
- ای بابا !
- سر این موضوع واقعاً شوخی ندارم . حالم ازت به هم میخوره و نمیتونم ببینمت .
- خیلی خوب ، تو بیا تو ، من میرم .
فرنگیس اومد تو . محمد كمی به ما نگاه كرد و رفت بیرون . فرنگیس اومد و جلوی بخاری وایستاد . صورتش عین میت بود . رنگ تو صورتش نبود و چشمهاش خاكستری به نظر مییومد . به من گفت :
- شما خشك شدی ، بفرما بیرون .
بعد برگشت سمت بیژن . هیچی نگفت ، ولی اون خودش سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون . من هم لباسهام رو جمع كردم و رفتم دنبالش و در رو بستم .
با هزار مصیبت یه والور پیدا كردیم و تا صبح تو آشپزخونه خوابیدیم . نصفهشب یه چیزی خورد به پام . بلند شدم . آقا محمد بود كه از كنارم رد شد و رفت بیرون . چند لحظه گذشت . بدو اومد تو اتاق . كتش رو ورداشت و رفت بیرون . كمی بعد باز برگشت . یه كم اینور و اونور چرخید . بلند شدم .
- چیزی شده ؟
جواب نداد . یه سطل پیدا كرد و رفت . بلند شدم و رفتم دنبالش . از پلهها رفت بالا . من هم رفتم بالا . در اتاقی كه فرنگیس توش بود ، باز بود . رفتم تو . روی تخت دراز كشیده بود و داشت میلرزید . محمد هی صداش میكرد ، ولی اون جواب نمیداد . محمد آب پارچ رو ریخت تو سطل و دستمال رو خیس كرد و گذاشت رو پیشونیاش . نزدیك فرنگیس شدم . دست زدم به صورتش . داشت میسوخت . داغِ داغ بود . یه لحظه چشمهاش رو وا كرد و تا محمد رو دید .
- برو بیرون محمد .
این رو گفت و بلند شد . خواست قدم ورداره ولی افتاد که محمد گرفتش و درازش كرد رو تخت . شروع كرد به پاشویه . فرنگیس هی زیر لب هذیون میگفت . هی حالش بدتر میشد . پشت سر هم سرفه میكرد . محمد تمام تلاشش رو میكرد ولی فرنگیس خانم هی بدحالتر میشد .
بابك لطفی خواجه پاشا
بهمن نود و پنج