خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۲:۱۳   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت پنجاه و چهارم



    اول كمی صبر كردم و به سر و لباس پریسا دقت كردم و به خاطر اطمینان از حرفش پرسیدم :
    - بریم ؟ عوض سگ می‌شه ها !
    - تو برو ، كاریت نباشه .
    جلدی ماشین رو روشن كردم و راه افتادم . چند تا كوچه رو رد كردم ولی احساس می‌كردم دارم گیج می‌خورم . پریسا یه كم به رفتارم دقت كرد و گفت :
    - بیا این‌ور ، بذار من برونم .
    - نه ، خوبم .
    - از خودت خبر نداری دیوانه . ببین چیكار كرده با خودش . با توام . چرا چشمات دودو می‌زنه  ؟
    - فكر كنم ضعف كردم .
    - ازت خون رفته . وایسا بینم ، نگه دار ماشین رو لطفاً . می‌گم نگه دار ، مست می‌شینن پشت فرمون ؟ وایساااا ! می‌گم وایسا !
    ماشین رو نگه داشتم و همونجا تو ماشین جام رو با پریسا عوض كردم . مستی‌ام با پریسا بیشتر شده بود و متوجه نبودم چرا آن‌قدر سرم رو تنم وِل بود و می‌رقصید . پریسا مثل قبل پشت رل خیلی بامزه بود و رو فرمون خم شده بود و مثل شوفر تریلی نشسته بود ، عینهو راننده‌ی ماشین بزرگ . ماشین رو نمی‌روند ، هدایتش می‌كرد ، با دقت و كند . خیلی از خانم‌ها همین‌جوری می‌رونن ، دلیلش رو هم پیدا كردم . دنیا رو بزرگ‌تر و مهم‌تر از حد واقعی‌اش می‌بینن .
    فقط فهمیدم كه رسیدیم دم خونه و به زحمت از پله‌ها رفتم بالا . پریسا كلید رو از جیبم در آورد و در رو وا كرد و رفتیم تو . روبه‌روی در یه مبل دو نفره بود . فاصله در تا اونجا رو تند رفتم و افتادم روش .
    ...
    آفتاب تندی از پنجره‌ی آپارتمانم می‌خورد رو چشم‌هام و احساس می‌كردم صورتم داغ شده . سعی كردم گوشه‌ی چشم‌هام رو وا كنم و بعد از دو سه تا پلك زدن ، به اطرافم نگاه انداختم . به سختی تونستم از رو مبل تكون بخورم و از جام بلند شم ، ولی درد و كرفتگی بدنم آنقدر زیاد بود كه تو راه بلند شدن جونم در اومد و یكی دو تا قلنج گردنم تو راه شكست .
    وقتی تونستم وایستم ، چشمم افتاد رو آینه‌ی پشت در و كمی بهش نزدیك شدم . تمام زخم‌هام و سر و صورتم شسته شده بود . رو بعضی‌هاش چسب زخم بود و و بدنم هم پر از كبودی بود و یه باند دور بازوم . رد حضور پریسا رو می‌دیدم . زخم‌های دیشب كشیده می‌شد ولی روغن روشون آرومشون می‌كرد . تمام بدنم بوی ویکس و وازلین و هر چی كه فكر كنین ، داشت .
    نگاهی به ساعت انداختم ، حدود دوازده ظهر بود . دور و برم رو نگاه  كردم . خبری از پریسا نبود و كلید ماشینم رو هم نمی‌دیدم . رفته بود و حالا چه ماجرایی با عوض و خونه داشته ، خدا داند . ولی پریسا زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود .

    رفتم تو دستشویی و یه كم به چشم‌هام آب زدم . گل سر پریسا جلوی آینه جا مونده بود . اومد بیرون متوجه آشپزخونه شدم كه از یكی از قابلمه‌های رو گاز بخار بلند می‌شد . رفتم طرفش . یه كم سوپ رو گاز بود كه انگار هنوز جا نیفتاده بود . یه كتری و قوری رو اون یكی شعله بود و معلوم بود تازه دم كشیده . یه كم ترس ورم داشت و این‌ور و اون‌ور خونه رو گشتم . یهو چشمم افتاد به كلید ماشین كه رو میز بود . عرق سرد نشست رو بدنم . اگر خواب مونده بود و نرفته بود ، بدبخت می‌شدیم . تنها جایی كه نگشته بودم ، اتاق خوابم بود كه یه سری از خریدهای عروسی رو اونجا چیده بودم . درش بسته بود و سعی كردم خیلی آروم بازش كنم . از لای در انگشت‌های لاك خورده‌اش رو دیدم و برگشتم و نشستم دم در رو زمین . یعنی روزگارمون سیاه بود . پریسا نرفته بود .
    بلند شدم و دو سه بار این‌ور و اون‌ور رفتم و كلاً درد بدنم رو فراموش كرده بودم . هی با خودم حرف می‌زدم و آروم آروم كمی صدام رفت بالا .
    - یا خداااا ! پریسا چیكار كردی ؟ نگفتم نیا ؟ پریسا ، پریییییسا ! پاشو پاشوووو !
    بدو رفتم سمت رخت‌آویز و لباس‌هام رو ورداشتم و خواستم بپوشم . یك دفعه پریسا از اتاق اومد بیرون . یه نگاه بهم انداخت و چشم‌هاش رو مالید و انگشتش رو گذاشت رو دماغش كه بی‌صدا كارم رو بكنم . بعد باز برگشت تو اتاق و در رو پیش كرد . عصبانی و به هم ریخته رفتم سمت اتاق تا روشنش كنم چه خبطی كردیم . تا رسیدم به در اتاق ، باز پریسا اومد بیرون و بهم اشاره كرد که یه لیوان آب بهم بده . رفتارش كاملاً عجیب بود . وقتی من از جام تكون نخوردم ، باز سرش رو برد تو اتاق و باز اومد بیرون و دستش رو بوس كرد و زد رو زخم صورتم . بعد گفت :
    - بهتر شدی ؟ یه كم آب بیار ، بدو ، ولش كن ، بذار خودم برم .
    بعد رفت تو آشپزخونه و با یه لیوان آب كه داشت سر می‌كشید ، اومد و لیوان خالی‌اش رو داد به من و رفت تو اتاق و در رو بست .

    من كه دیگه كفری شده بودم، یهو در رو وا كردم و رفتم تو . پریسا كنار تخت بود و روی تخت آقا ملک . چشم‌هام داشت از حدقه در می‌یومد . پریسا لب‌هاش رو با دندونش می‌جوید و هیچی نمی‌گفت . لیوان از دستم لیز خورد و افتاد رو زمین و تقی صدا كرد و یهو بابای پریسا از جاش پرید و نشست . چشم‌هاش رو مالید و گفت :
    بهتر شدی ؟ جاییت درد نمی‌كنه كه ؟ دو سه ساعت بهت روغن زدم و زخم‌هات رو بستم . همه جات رو مالیدم . تو دومادی مثلاً . می‌ری دعوا ؟ حالا پریسا بهم گفته به خاطر ناموس دعوات شده و این عزیزه .
    تازه فهمیدم رد دست‌های اقا ملك بوده رو بدنم . این خیلی هم خوب نبود .
     - خوبه ، به‌خصوص اگه سر خواهر و مادرت دعوا كنی ، مشكلی نیست ، مردی مثل خودم .

    سر صبح وقتی پریسا رو دیدم که از ماشین تو پیاده می‌شه ، سگ شدم ، ولی بعدش كه گفت سر خواهرت با چند نفر جنگت گرفته و از پریسا كمك خواستی ، آروم شدم . گفتم بریم تا من هم پیشش باشم كه بهش برسم . واسه‌ت سوپ هم گذاشتم . خودم رفتم سبزی گرفتم ، هویج و رشته مشته گرفتم ، بار گذاشتم . 


    بابای پریسا از رو تخت بلند شد و اومد سمتم و گفت :
    - بهم نمی‌یاد ؟ این پریسا كوچولو بود که مادرش مرد . قد هندونه بود . من بزرگش كردم ، آشپزی كردم ، خونه‌داری كردم ، تو بازار هم بزرگی كردم . سختم بود ، ولی كردم . می‌دونی چرا پریسا من رو ول كرد و یه مدت رفت تو كاواره ؟ چون مادر بالا سرش نبود که معرفت یادش بده . نمی‌دونی چه مصیبتیه بی‌مادری . وقتی نباشه ، نصف آدم شكل نمی‌گیره .
    پریسا رفت جلوی باباش وایستاد و گفت :
    - من خوندن رو دوست داشتم بابا ، واسه این رفتم .
    - تو بخون بودی ، چرا زرتی رفتی تو كاواره خوندی ؟! خوندن هم كار هر كسی نیست . اون هم معرفت می‌خواد ، وگرنه مطربِ قرطی و ژیگول مامانی همه جا ریخته . خواننده نبودی ، راننده‌ی هوس خاطرخواهات بودی . اصلاً ول كن این دری‌وری‌ها رو .
    دستی به سر و صورتش كشید و گفت :
    - یالله ده ، برو پریسا ، بریم خونه ، فردا هم بیا صندلی مندلی‌ها رو هماهنگ كنیم و الباقی كار و تا شب پنجشنبه جلو مهمونا خراب نشیم . دارم می‌بینم اگه چند روز دیگه عروسی‌تون نشه ، یه خطی رو آبرومون می‌كشید . شب پنجشنبه چند وقت دیگه است . تا اون موقع كم دور و بر هم بپلكید . امیر خان شما هم كمك خواستی ، به من بگو . تو هم برو سركارت اگه این لات‌بازی‌هات تموم شده . خداحافظ.
    - وا ! بابا لات‌بازی چیه ؟

    - گفتم كه موضوع ناموسم بوده .
    - راه بیفت بابا ، با این شوهرت .
    ...
    آدمی رو پیدا نمی‌كردم برای عروسی‌ام دعوتش كنم . وقتی رفتم رستوران واسه تسویه حساب ، یه كارت به كارگرهای آشپزخونه دادم و موقع برگشتن هم از آقا جلیل خواستم بیاد دم در . بیرون رستوران بهش گفتم :
    - عروسیمه ، می‌خوام بیژن هم باشه . بهش می‌گم بیاد . اگه تا دو سه روز پرونده‌ی اون رو با هر آدم و پولی كه هست ، بستی كه بستی ، نبستی من ...
    جلیل قبل از اینكه حرفم تموم بشه ، گفت :
    - می‌بندم ، خداحافظ .
    فرداش زدم به جاده و رفتم سراغ بیژن . وقتی رسیدم ، تو رستورانِ محمد ، پشت دخل نشسته بود و كتاب شعر فروغ رو می‌خوند . من رو كه دید ، از خوشحالی چشم‌هاش سرحال تر شد و اومد سمتم . با هزار مصیبت راضی‌اش كردم كه قبل از اومدن محمد ، رستوران رو ببنده و بسپره به یكی از اهالی ده . راضی شد و راه افتادیم . تو راه سعی كردم هیچی از حرف‌های یوسف و ملی نزنم .قبل از هر چیزی رفتیم واسه‌اش كمی لباس گرفتم تا تو عروسی ساقدوشم باشه . سولدوشم رو كم داشتم . سر راه یه كارت هم به سپهر و ویدا دادم .
    همین چند نفر كافی بود برای جشن من . بیژن رو بردم خونه و ازش خواستم تا روز عروسی اونجا بمونه تا جایی واسه‌اش دست و پا كنم . شبش كمی از ماجرای فروغ رو شكسته بسته بهش گفتم تا دلش آروم بگیره . نگفتم كی كشته ، فقط گفتم پیداش كردن .
    ...
    روز عروسی رفتم آرایشگاه و با كمك بیژن لباس‌هام رو تنم كرد و بهش قول دادم قبل از جشن ببرمش سر قبر فروغ تا دلش آروم بگیره . وقتی رسیدیم ، كلی گریه كرد و من هم از گریه‌هاش داغون شدم . آن‌قدر قسمم داد تا بالاخره از زیر زبونم كشید كی فروغ رو كشته ، ولی از عشق فروغ به یوسف هم بهش گفتم تا كمی دلش آروم بگیره . از سر قبر فروغ تا خونه هیچی نگفت و فقط به روبه‌روش نگاه می‌كرد.  رسیدیم دم خونه‌ی پریسا‌ اینا و از ماشین پیاده شدیم . هنوز مهمون‌ها نرسیده بودن و دو نفر داشتن ریسه می‌كشیدن . رفتیم تو خونه . ماشین اقا ملك رو كه گل زده بودم ، پارك بود یه گوشه و میوه‌ها رو گذاشته بودن رو میزها . خواهر پریسا بدو اومد طرفم و گفت :
    - نیم ساعت دیگه برو دنبال پریسا ، رفته سشوار ، بابام نفهمه ها ! یواشكی فرستادیمش . همین سر خیابون . دیر نكنی .
    بیژن رو به دو سه نفر از فامیل‌های پریسا معرفی كردم و ازش خواستم بمونه تا پریسا رو بیارم . رفتم و خانمم رو ورداشتم . لباس سفید توری‌اش رو تنش كرده بود و مثل حوری‌ها جذاب بود . آن‌قدر زیبا و تودل‌برو نگاهم می‌كرد كه دلم غنج می‌رفت .
    رسوندمش خونه .

    دو سه نَفَر با اسفند اومدن و بردنش تو . هر چقدر چشم چرخوندم ، بیژن رو ندیدم . نبود . از هر كی پرسیدم ، ندیده بودش . ترسیدم مبادا رفته باشه سراغ عماد .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن و نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان