مست و ملیح 🍁
قسمت پنجاه و پنجم
یواشیواش هوا داشت تاریك میشد و از فكر بیژن دل تو دلم نبود . كمی كه گذشت ، راه افتادم و سعی كردم خیابونهای اطراف رو بگردم ، ولی نبود . ترس افتاد تو دلم ولی باید برمیگشتم . به ساعتم نگاه كردم و راه افتادم سمت خونهی عماد . میدونستم الان پریسا منتظر منه و مهمونها هم رسیدن ، ولی باید قبلش بیژن رو پیدا میكردم . تا اونجایی كه میتونستم به ماشین گاز دادم و رسیدم آبسفید و دم خونهی عماد وایستادم .
در خونه نیمهباز بود . از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه . یه نگاه تو حیاط انداختم ولی كسی رو ندیدم . یهو یه صدایی مثل شكستن شیشه رو از تو خونه شنیدم و دویدم تو . بدون اینكه كفشهام رو از پام در بیارم ، از پلهها رفتم بالا . تا به بالای راهپله رسیدم ، یه مرد گندهی هیكلی بدو از كنارم رد شد و پابرهنه رفت بیرون . مجدداً برگشتم و خواستم برم تو كه یه نفر دیگه عینهو جن از كنارم دوید . جلدی رفتم تو خونه . دو تا پیكنیكی كنار هال روشن بود و بساط تریاك به راه بود . صدای نالهی یكی رو شنیدم . دقیق شدم . كنار دیوار عماد كه یه زیرپوش و زیرشلواری آبی تنش بود ، درب و داغون افتاده بود و چشمهاش بسته بود و از بازوی سمت چپش مثل شیر سماور خون میریخت زیرش . كمی اونورتر هم بیژن كنج دیوار نشسته بود و خیره بود به روبهروش . رفتم سمتش و از كنار عماد رد شدم . كنار لب و دهن عماد خونی بود و دست و بالش هم قرمز بود . پاهام شُل شده بود و جون نداشت تا قدم از قدم بردارم . بیژن یه تیكه شیشه دستش بود . سرش رو چرخوند سمت من و گفت :
- خفهش كردم . نمیخواستم ، ولی شد . آ آ آخه بهش میگم چرا فروغ رو كشتی ، میگه خواهرم بود ، اختیارش رو داشتم . كسی که این حرف رو میزنه ، باید خفه كرد . تو مفنگی كجای دنیا بودی كه اختیار نازگلی مثل فروغ رو داشته باشی .
وقتی حرف زد ، به خودم جرات دادم كه كمی نزدیكتر بشم . شیشهی تو دستش خونی بود و دقیقاً رو شكمش نگه داشته بود . آروم دستش رو از تیكه شیشه كشید و تازه متوجه شدم كه نصف شیشه تو پهلوش فرو رفته .
- چیكار كردی بیژن ؟
- مُرد دیگه ، بد شد ؟ نشد ! من كاریش نداشتم . فقط بهش گفتم خیلی حیوونی . زد تو گوشم . زدم تو گوشش . پارچ شیشهای رو كوبید رو زمین و اومد طرفم . من هم حرصم رو خالی كردم رو گلوش . بعضی وقتها فقط میتونی بعضیها رو بكشی ، راه دیگهای واسهت نمیذارن .
به نفسنفس افتاده بود و بدنش داشت میلرزید . دستم رو دراز كردم تا بتونم شیشه رو بكشم بیرون . گفت :
- ولش كن ، دردش بیشتر میشه . در ثانی كت شلوارت روشنه ، خونی میشه .
- پاشو بریم ، پاشو ، اینجوری میمیری .
- خوبم ، حالا آرومم ، بهترم ، تو هم برو سر عروسیت .
- بهت میگم پاشو .
- برو ، برو رد كارت . عروست منتظرته ، برو ، منتظرش نذار .
- ببین چه كار كردی بیژن . چرا همه چیز رو خراب كردی ؟
- من چیزی ندارم كه ، یه فروغ بود كه ... فقط یه عالمه غصه داشتم ، درد داشتم ، عذاب میكشیدم كه همه رو سر عماد خالی كردم تا آروم بشم . حالا میشه بری که آرامشم به هم نریزه ؟
كنارش نشستم و سرش رو چرخوندم سمت خودم و گفتم :
- تو مثلاً ساقدوش منی بیمعرفت . الان باید مییومدی ؟ الان باید دعوا میكردی ، شب عروسی من ؟ من خر نباید بهت میگفتم . پاشو ، پاشو بیژن ، باید ببرمت دكتر .
- دكت ر؟ زیرم پُر خونه . تمومم .
- زر نزن بیژن ، پاشو میگم .
دستش رو گرفتم و خواستم بلندش كنم كه دستش رو كشید .
- نمیگم دست به من نزن ؟ آستینت خونی شد .
- فدای سرت ، میگم بلند شو .
- عمراً .
- خر نشو .
- تو هم اگه نمیخوای باز شیش ماه دیگه بری تو هلفدونی ، بزن بیرون و به عروسیت برس .
- پاشو .
- میدونی من كی زندگی كردم ؟ از وقتی عاشق فروغ شدم . وقتی هم مرد ، مردم . تو پریسا رو نگه دار . پاشو برو عروسیت .
- نمیرم ، پاشو .
- قول بده بری .
- تو حیفی بیژن ، آروم باش و سعی كن بلند شی . به هیچ كس حرفی از اینجا نمیزنیم ، تو هم نزن ، كی میفهمه ؟ واسهت یه كار جفت و جور میكنم و همه چی میافته رو غلطك . تو فقط پاشو ... پاشو ... بیژن ... بیژن ...
وقتي به بدن كسي كه ديگه زنده نيست دست بزني ، نبودش رو درك ميكني . خالي ميشه .
مرده بود . نه نبضش میزد ، نه نفس میكشید . با این همه بلندش كردم و سعی كردم از پلهها بیارمش پایین . وقتی رسیدم تو حیاط ، از سرمایی كه رو بدنش نشسته بود ، فهمیدم دیگه كاری نمیشه كرد و همونجا لب حوض تو حیاط درازش كردم . یه دستش افتاده بود لب حوض و انگشتهای خونیش روی آب میرقصید . وا رفتم . شُل شدم . اصلاً باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده . خم شدم و چند بار دیگه زدم رو صورت بیژن و كمی تكونش دادم . همونجا بالا سرش نشستم لب حوض . زدم زیر گریه . از این همه بدبختی دلم داغون بود .
كمی فكر كردم و آنقدر اضطراب و استرس داشتم كه نمیتونستم از جام بلند شم . فكر پریسا و عروسی و بیژن و درد و كوفت هر مصیبتی كه حق یك نفره ، داشت دیوانهام میكرد . صورت مردونه و كاملاً سرد بیژن رو چرخوندم سمت خودم . دستم رو كشیدم رو ابروهاش كه طبق معمول كمی به سمت پایین پخش بود و دادم بالا . بعد خیلی آروم سرش رو گذاشتم رو زمین و سعی كردم بلند شم . یهو بیژن لیز خورد و مثل یه ماهی رفت تو حوض . روی آب حوض كوچیك تو حیاط حركت میكرد و یه جا بند نبود و بیجون روی آب موج میخورد .
...
راه افتادم و رفت سمت در حیاط . تا خواستم پام رو بذارم بیرون ، یك دفعه صدای آه و نالهی یكی بلند شد . برگشتم . دو قدم رفتم سمت بیژن . همونطور سرد و بیروح افتاده بود . صدا از تو خونه مییومد . عماد بود .
...
وقتی رسیدم دم خونهی پریسا اینا ، گیج و ملنگ بودم و اصلاً نمیدونستم چهطور با اتفاقاتی كه افتاده بود ، روبهرو بشم . تمام كت و شلوارم لكههای خون بود و خوب روی رنگ سفیدش خودنمایی میكرد .
حدود ساعت ده بود و تو ماشین نشسته بودم و جنب نمیخوردم . پنجره رو دادم پایین و یكی از مهمونهایی رو كه نزدیك خونه سیگار میكشید ، صدا كردم و مشخصات و اسم سپهر رو دادم و ازش خواستم كه پیداش كنه . اون هم كه تو تاریكی من رو نشناخته بود ، رفت سراغش . كمی كه گذشت ، سپهر اومد بیرون . بهش اشاره كردم بیاد تو ماشین بشینه . تا نشست، شروع كرد به داد و بیداد كه كجایی و كجا موندی و همه دنبالتن و این حرفها . تازه بعد از دیدن سر و ریختم ، بیشتر كفری شد . ازش خواستم كه لباسهاش رو با من عوض كنه . هیچ توضیحی بهش ندادم . شروع كرد به لخت شدن و همونجا لباسهای سپهر رو که خیلی هم شیك بود ، پوشیدم . سپهر همونجوری نشست تو ماشین و من پیاده شدم . بدون ساقدوش و سولدوش رفتم سمت خونه . نمیدونستم چه جوابی به پریسا و پدرش بدم . نزدیك در كه شدم ، یكی دو نفر من رو شناختن و دویدن تو . آنقدر دیر كرده بودم كه كفر همه بالا اومده باشه . بردن عماد تا بیمارستان و خبر دادن به كلانتری طول کشید . شاید در بدترین شرایط روحی برای عروسی قرار داشتم ، ولی هیچ راهی پیدا نمیكردم . رسیدم به در و خواستم برم تو كه یهو یكی زد رو شونهام . برگشتم . فرنگیس بود .
- ما رو چرا دعوت نكردی ؟ ولی خودم اومدم . اومدم كه بهت بگم عروسیت رو بزن به هم ، یا میزنم به هم . من و تو قرار گذاشتیم ، نذاشتیم ؟
- من قبل از اون حرفها خواستگاریم رو كردم ، در ثانی یوسف برگشته دیگه .
- ملیحه اونو نمیخواد . تو رو میخواد خره ، تو رو میخواد دیوانه . بزن در كاسه كوزهی این عروسی ، بزن وگرنه روزگارت رو سیاه میكنم .
یه قدم رفتم سمتش و خیلی محكم و مردونه طوری كه سعی میكردم پلك نزنم ، گفتم :
- عروس من تو این خونهست ، به دوستم قول دادم برم عروسیم ، اومدم . از مردن هم نمیترسم . خوش اومدی .
برگشتم و رفتم تو خونه . پدر پریسا از اونور حیاط داشت مییومد سمتم و پریسا هم از كنج پنجره چشمش به من بود .
بابك لطفی خواجه پاشا
اسفند نود و پنج