مست و ملیح 🍁
قسمت پنجاه و ششم
بدون هیچ ترسی رفتم سمت پدر پریسا و اون هم تا رسید بهم ، بازوم رو گرفت و كشید روبهروی صورتش و گفت :
- معلومه كجایی امیر ؟ داری با آبرومون بازی میكنی ، برو چش و چال اون دختر رو ببین ، بس كه گریه كرد ، هر چی سرخاب سفیداب زده ، پخش شده تو صورتش . ببین امیر ، داماد من خریت كنه ، داماد من دخترمو گریه بندازه ، آبروم رو ببره ، نیست و نابودش میكنم ، عین لودر از روش رد میشم . الان هم اصلاً ترسی ندارم كه جلوی این همه مهمون تو آب حوض خفهت كنم .
- رفتم رفیقم رو بیارم عروسیم . دوست داشتم باشه ، دوست داشتم ساقدوشم وایسه . پاگیر اون بودم . واسه من خیلی مهم بود . جوانی كردین ، پس میدونید بعضی از آدمها رو نمیشه انداخت دور . من هم رفتم . نیومد . دیگه هم نمییاد .
- به خاطر رفیق باشه ، نوشه . خوب كاری كردی . بعضی وقتا یه رفیق بیشتر از صد تا زن و پدر و مادر و خواهر و برادر واسه آدم میمونه .
برگشت سمت مهمونها و یه خندهی كت و كلفت زد و گفت :
- به افتخار شاداماد بزن اون دست قشنگه رو .
شروع كردم به سلام و احوالپرسی با مهمونها و كمی بعد با سلام صوات فرستادنم طرف خانمها . با بدبختی و عرق و خجالت رفتم تو . همه زن بودن و دخترهای ترگل ورگل فامیل ملكدخت . هیچ مردی به چشم نمییومد به جز عوض كه به هر طریقی بعد از من اومده بود بالا و در حال نظارت رو جمع بود . هر كی میرسید بهم ، سلام میداد و كسانی هم كه واسه اولین بار چشمشون بهم میافتاد ، خندهی تندی میكردن و با یك تحلیل سریع و بررسی سطحی از كنارم رد میشدن . تو این بین فقط صدای ویدا برام آشنا بود . تا رسیدم اون سر هال ، نشوندنم كنار پریسا . چشمهاش پف كرده بود و معلوم بود از دستم كفریه . دم گوشش گفتم :
- ببخشید . نتونستم به موقع بیام . گیر افتاده بودم . فقط به خاطر تو اومدم . فراموش نكن كه تو عزیزترین و مهمترین آدمی هستی كه تو زندگی منه . شرمندهتم ، تلافی میكنم .
- خنده رو تو نگاه پریسا دیدم و بعد خیلی آروم سر جام صاف نشستم و دستم رو دراز كردم و دستش رو گرفتم كه صدای جیغ و سوت و كف خانمها رفت بالا . همون پیرزنه كه تو خواستگاری روبهروم نشسته بود ، همونطور یکكتی روبهروم بود . همهاش زیرچشمی حواسش به من بود و گاهی اوقات هم یه سوت بلبلی میزد و كل میكشید .
همه سر كیف بودن و با لباسهای رنگی و شاد اینور و اونور مجلس خوشی میكردن . تا حالا اون همه خانم رو یه جا ندیده بودم . اونها هم انگار اصلاً به چشم مرد بهم نگاه نمیكردن . حالا این قانون رو كه فقط تو عروسی ، داماد جنسیتش عوض میشه ، از كجا كشف كردن ، خدا داند .
یه دلم درد بود و یه دلم خوشی . اصلاً بیژن از جلوی چشمم كنار نمیرفت و پریسا هم با خندههاش دلشادم میكرد . معلوم بود از این با هم بودنمون چقدر خوشه و لذت میبره . من هم سعی میكردم به عاشقانهترین شكل ممكن نگاهش كنم و از خیسی كف دستهای جفتمون میشد فهمید چه حس زیبایی بین ما وجود داره . معركه بود .
با اومدن عاقد ، خانمها كمی آروم نشستن و دو سه تا مرد هم قاطی جماعت شدن و فقط خواهر و شوهر خواهر پریسا یه كم با هم رقصیدن كه با اخم و چشمغرهی بابای پریسا نشستن . عاقد خطبه رو میخوند و من به تمام آدمهایی فكر میكردم كه با من بودن و حالا نیستن . سایهی كمرنگی از گذشته رو فكرم نشسته بود تا وقتی عاقد كارش رو كرد و با بلهی ناز پریسا ، رنگ عاشقیمون جون گرفت و نقاشی شدیم . معلوم بود چقدر جذابه این زندگی . دیوانهام میكرد فکر با پریسا بودن . نه حریفی بود و نه حتی لحظهای دلواپسی . من منتظر هیچ كس نبودم و پریسا هم تمام دلش فقط با من بود . به این میگن عاشقی ، خیلی ساده و خودمانی . نه اسبی میخواد ، نه گیسوی كمندی .
...
شب از دو گذشته بود كه با آه و گریهی بعضیها منو و پریسا سوار ماشین آقا ملك شدیم كه گل زده بودن و راه افتادیم . ویدا و سپهر هم با ماشین من اومدن دنبالمون و یه سری ماشین هم بوق میزدن و كاروانی راهی بودیم . رسیدیم دم خونه و ویدا كه با من هماهنگ بود ، زودتر دوید بالا و با پیكنیكی و اسفند اومد پایین و تا میتونست شلوغش كرد و سپهر هم كه لباسهای خاكی و خونی من رو پوشیده و كنار پریسا وایستاده بود ، باعث تعجب جمع شده بود . مهمونها اومدن بالا و بعد از وارسی و بازدید میدانی از لوازم خونه ، خداحافظی كردن و راهی شدن . خواهر پریسا و شوهرش از اینكه ما تونسته بودیم آقا ملك رو راضی كنیم كه تو خونهی خودمون زندگی كنیم ، از همه خوشحالتر بودن ، چون امیدوار بودن روزی اونها هم بتونن از اون خونه فرار كنن .
آخرین آدمهایی كه از خونه رفتن بیرون ، سپهر و ویدا بودن . پریسا كه یه دسته گل سرخ تو دستش بود ، ازشون خواست من رو چند دقیقه از خونه ببرن بیرون و بعد برگردم تا اون خونه رو كمی تزئین كنه . با اونها رفتم و به همین بهونه قرار شد كه با ماشینم برسونمشون تا دم ژیانشون که دم خونهی اقا ملك پارك بود . تو راه كلی خندیدیم و سپهر از مصائب زندگی تازهشون میگفت .
موقع برگشتن ، به عشق پریسا مثل باد مییومدم . رسیدم دم خونه و ماشین رو پارك كردم و پیاده شدم . كلیدم رو انداختم تو در و رفتم بالا تا دم آپارتمانم . در باز بود و خیلی نرم رفتم تو خونه و در رو بستم . چند شاخه گل سرخ روی مبلها و میزها و گوش تا گوش خونه چیده شده بود و عطرشون تو هوا پیچیده بود . تو چند تا لیوان بلند و كمر باریك شربتی هم آب ریخته بود تو و گلبرگهای سرخ و زیبا رو تو مسیر هال آپارتمان تا اتاق خواب چیده بود . همه چیز عالی بود و فقط رویدادی این حس رو به هم ریخت . پریسا نبود . هیچ جای خونه نبود . اولش فكر كردم داره باهام بازی میكنه ، ولی یواشیواش داشت آفتاب بالا میاومد و پریسا نبود . داشتم دیوانه میشدم .
بابك لطفی خواجه پاشا
اسفند نود و پنج