مست و مليح 🍁
قسمت هفتم
تحمل نداشتم خانم رو اونطوری ببینم . عذاب و سختیهایی كه میكشید ، خیلی بیشتر از حقش بود .
فرداش صبح اول وقت صبحونه خوردیم و راهی مدرسه شدیم . ننهام دم در یه نگاه به ملیحه خانم انداخت و بعدش برگشت سمت كمال كه داشت صورتش رو تو حیاط میشست و گفت :
- فقط با درس و مدرسه آدم نمیشی ، شوهر كنی ، بهتر از این بدبختیه .
بابا هاشم كه دیگه از حرفهای ننهام خسته شده بود و با كوچكترین دعوایی سر درد شدید میگرفت ، بدون توجه به حرفهای ننهام راه افتاد و ما رو برد مدرسه .
درسم كه تموم شد ، باز از مدرسه بدو اومدم تا شاید قبل از بابا هاشم برسم به ملیحه خانم ، ولی باز هم بابام قبل از من اونجا بود .
جلوی مدرسهی خانم وایستادیم و همهی دخترا با روپوشهای طوسی و روبانهای سفیدی كه به موهاشون بسته بودن ، اومدن بیرون . همهشون تازه داشتن شیطونی و دلبری رو یاد میگرفتن . هر كدوم از جلوی من رد میشدن ، یه شكلكی ، قری ، اطواری درمییاوردن . دو سه تا هم پسر كمی سنبالاتر روبروی مدرسه وایستاده بودن و نگاه میكردن .
آروم آروم بیشتر دخترا از جلومون رد شدن ، ولی خبری از خانم نشد .
بابام رفت تو مدرسه و یكی دو دقیقه بعد بدو اومد بیرون و گفت :
- نیستش ، نیست .
تموم كوچههای اطراف رو با بابام اینور و اونور كردیم . تمام محلهمون رو گشتیم ، نبود . از سر ازگل تا تهش رو اینور و اونور كردیم . محلهی ما آخرش میخورد به لویزان و تپههایی كه پر دار و درخت بود .
آقام كه ترس گم شدن خانم افتاده بود تو جونش، تا جایی كه میتونست ، هر چی پارك و باغ و كوچه پسكوچه بود رو گشت و خبری از خانم نبود .
دست از پا درازتر بر گشتیم خونه . ننهام تا ما رو دید ، پرسید :
- خانم كجاست ؟
- نیست اقدس . زمین و زمان رو به هم زدم ، نیست . خونه نیومده ؟
- نگفتم یه خاكی به سرش میكنه این دختر . آخرش بیآبرویی میكنه .
- به كمال بگو بیاد با ماشین بریم دنبالش .
- كمال رفته . مگه بیكاره بمونه تو خونه ؟
بابا هاشم رفت كلانتری تا گم شدن خانم رو خبر بده .
تو خونه همهاش دلهره داشتم و از فكر ملیحه خانم بیرون نمییومدم . جمال كه من رو تو اون حال و اوضاع دید ، اومد نزدیك و گفت :
- نمیدونی كجا رفته ؟
- نه ، نمیدونم. از بس اذیتش كردین ، بالاخره در رفت .
- من كه كاریش نداشتم . به خدا اون واسه من عزیزه ، فقط درست داشتم باهاش حرف بزنم . اهل این خونه كه همه خوابن و از بیخ منگن . فقط ملیحه خانم كمی شبیه من بود و حرفهام رو میفهمید .
- برو با همسن خودت درد دل كن .
- همسن من خواهر سركاره كه فكرش فقط پیش عشق و حالشه . حالا چرا در رفته ؟
- میخواست بره پیش مادرش .
جمال كه اینو شنید ، از خونه زد بیرون تا بره دنبالش . من هم رفتم پیاش ولی نذاشت باهاش برم و از سر كوچه برم گردوند . تو كوچه سلانهسلانه برمیگشتم كه نریمان جلوم در اومد و گفت :
- چه عجب ! شما تو كوچهای !
- بذار برم ، كار دارم .
- با انار زدی تو چشم خواهرم ، حالا بذارم بری ؟
- من امروز پكرم ، به پر و پام نپیچ .
- یه شرط داره . این نامه رو بده به ملیحه خانم . بگو نریمان فرستاده ، همونی كه از پنجره همهش نگاش میكنی .
ای بابا ، چرا هر كی دلش میلرزه ، عاشق ملیحه خانم میشه ؟ برو رد كارت .
اینو كه گفتم ، یقهام رو گرفت و من هم قبل از اینكه اون كاری بكنه ، یكی با زانوم زدم لای پاش . نشست رو زمین و من بدو رفتم تو خونه .
...
بابا هاشم آخرهای شب برگشت و از اینكه خبری از خانم نبود ، خیلی كفری شده بود . جمال هم هی كتابهای خانم رو ورق میزد تا شاید نوشتهای ، كاغذی ، چیزی پیدا كنه . ننهم هم تا میتونست ، پشت سرش حرف زد و خرابش كرد .
همه با اضطراب و دلهره خوابیدیم كه یهو با صدای زنگ خونه از خواب پریدم . بدو رفتم تو حیاط و درو باز كردم . یه پیرمرد شصت هفتاد ساله با یه عرقگیر رو سرش ، جلوی در بود .
- سلام ، بزرگترت هست ؟
- هست .
- بعضی وقتها مردن دختر آدم از بودنش بهتره .
- چطور ؟
- برو بگو بابات بیاد .
بابام دستش رو گذاشت رو شونهی من و هلم داد كنار و گفت :
- من باباشم ، امرتون ؟
- تا حالا شده توی جای درندشتی مثل مدرسه ، وقتی داری تو راهروی خلوت راه میری ، صدای گریهی یه دختر رو بشنوی ؟
- چیزی شده ؟
- نصفه شبی دختر شما تو كلاس مدرسه چیكار میكنه ؟ خدا داند . پشت بخاری نفتی كلاس قایم شده بود . خدای نكرده كتكش میزنید ؟
پیرمرده سرش رو چرخوند و با دست به یكی اشاره كرد كه بیاد جلو .
- بیا جلو بابا جان.
ملیحه از توی تاریکی ظاهر شد . پیرمرده گفت :
- این دختر شما یه مشكلی داره . ترسیده ، خسته است ، حالا چی شده ، نمیدونم . ولی هر چی باشه ، دختره. حواس آدم باید بیشتر به دخترش باشه تا كلاهش نیفته زمین .
اینو گفت و رفت .
بابا هاشم كمی به ملیحه كه تو اون تاریكی خسته و به هم ریخته به نظر مییومد ، نگاه كرد و بدون اینكه چیزی بگه ، كشید كنار و ملیحه رفت تو .
...
صبح زود با صدای داد و هوار ننهام بیدار شدم . جلوی در اتاق خانم وایستاده بود و هوار میكشید .
- من نمیتونم با این خانم تو یه خونه بمونم . معصیت داره ، بدبختی داره .
بابام روبهروش به دیوار تكیه داده بود و دستهاش رو گذاشته بود تو بغلش و هیچی نمیگفت ، یعنی همیشه یه میزان صبری داشت و بعد از اون قاطی میكرد . ننه كه موقعیت رو مناسب میدید ، گفت :
- تحویل بگیر آقا هاشم. نگفتم این دختر خانم هوایی میشه ؟ نگفتم فرار میكنه و میشه مهر بیآبرویی من و تو ؟
ننه رفت تو اتاق و دست خانم رو گرفت و آورد بیرون . این اولین بار بود كه ننهام اینقدر با پررویی با خانم برخورد میكرد .
ملیحه خانم هم بدون اینكه حرفی بزنه ، وایستاده بود.
- ملیحه خانم جان ، اگه قراره اینجا بمونید ، یه راه داره ، اون هم شوهره .
- من شوهر نمیخوام ، اصلاً شوهر رو نمیفهمم .
- نترس خانم ، شب اول میفهمی .
- بذارید من از اینجا برم .
- كجا بری ؟ كجا رو داری که بری؟
- خوب زنگ بزنید به داییم یا مادر بزرگم .
- اوووه ! ما زنگ بزنیم خارج كه به اون بدبختا بگیم بیایید سراغ ملیحه خانم ؟ اونا هم می یان ! خواب دیدی ، خیر باشه . اونا اونجا خركیف زندگی میکنن ، با تو چیكار دارن ؟
آقام آروم اومد سمت ملیحه خانم و گفت :
- خانم جان، تو رو روح منصور خان ، كار خبطی نكن .
بعد روش رو کرد به خانم و گفت :
- چرا دیشب ما رو اونقدر زابراه كردی ؟
- ترسیدم . از شوهر، از اقدس خانم ، از اقا كمال ، از همه .
- خیلی خوب خانم ، آروم باش . خودم یكی دو روزه میبرمت مادرت هم ببینی ، ولی دیگه فرار نكن .
ملیحه كه خیلی سر كیف اومده بود و خوشحال شده بود ، پرید و بابام رو بغل كرد و بعدش هم دست منو گرفت و گفت :
- چقدر امروز روز خوبیه .
ننه كه دیگه تاب نیاورد ، اومد جلوی ملیحه خانم وایستاد و گفت :
- شوهر منو بغل كردی ، چیزی نگفتم ، ولی دست به پسر من نزن . زشته، تموم كن این قرتیبازیها رو .
بعد رو کرد به آقام و گفت :
- آقا هاشم شما هم اگه از بغل گرفتن ملی خانم سیر شدی ، بفرما برو رد كارت . برو دیگه ، مگه قرار نیست بری واسه اثاثكشی و نظافت خونهی مردم ؟
بابا هاشم تا میتونست ، كار میكرد و خرج خونه رو درمییاورد ، كمی هم به خواهرم كمك میكرد . ولی پیری و سر دردهای پشت سر هم خستهاش میكرد . دنبال راهی بودم كه بهش كمك كنم . یه سری مشتری ثابت داشت كه همه اهل بالا شهر بودن . بعد ازظهرها باهاش میرفتم تمیزكاری ، ولی همش به فكر خونه و تنهایی خانم بودم . خیلی نمیتونستم دل به كار بدم و بیشتر كارها رو بابا انجام میداد . درخت هرس میكرد ، خونه تمیز میكرد یا هر کار دیگهای که مشتریهاش داشتن .
داشتم تو حیاط درندشت بزرگی كه وسطش یه خونه بزرگ با نمای سنگ سفید بود ، یكی دو تا فرش پادری رو آبكشی میكردم . سرمای پاییز باعث شده بود پوست ساق پام سرخ بشه. همینجوری كه شیلنگ آب رو توی دستم گرفته بودم ، زل زدم بودم به نمای قشنگ و در چوبی خوشطرح خونه كه در خونه وا شد و یه پیرزنه اومد سمت من و گفت :
- پسر جان ، اونی كه تو خونه كار میكنه ، باباته ؟
- بله ، بابامه .
- افتاده ، حالش خوش نیست . من نمیتونم تكونش بدم . بیا .
بدو رفتم تو خونه . بابام كنار یكی از مبلهای سلطنتی روی زمین نشسته بود . رفتم جلوش نشستم و دست كشیدم به صورت عرق كردهاش و گفتم :
- خوبی بابا ؟
جواب نداد . آروم تكونش دادم . یهو از یه ور افتاد روی سرامیك كف خونه . هر كاری كردم ، به حال نیومد . رفتم جلوی در تا كسی بیارم و ببرمش بیمارستان . هیچكس تو كوچه نبود . رفتم سر خیابون . هر كسی میومد و میرفت ، صداش میكردم ولی کسی توجه نمیكرد . هیچ ماشینی جلوم وانمیایستاد . یعنی اون آدمها با اون همه احساس بزرگی كه میكردن ، منو لایق جواب دادن نمیدیدن .
مدتی گذشت تا یه تاكسی جلوم واستاد و با كمك شوفرش بابام رو رسوندیم بیمارستان .
تا رسیدیم و حالش رو دیدن ، با عجله بردنش تو . حالش اصلاً خوب نبود و دو سه تا دكتر اومدن بالای سرش .
یكی از دكترها یكی دو بار پلك بابامو بالا داد و بست ، بعد سرشو چرخوند سمت من و اومد طرفم .
بابك لطفی خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج