خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۰۰:۴۵   ۱۳۹۵/۱۱/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " مست و ملیح "

    نوشته آقای بابک لطفی خواجه پاشا

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این داستان ، فصل دوم رمان " نار و نگار " هست که می تونید در لینک زیر مطالعه کنید

    رمان ایرانی " نار و نگار "

    https://www.zibakade.com/Topics/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86%db%8c--%d9%86%d8%a7%d8%b1-%d9%88-%d9%86%da%af%d8%a7%d8%b1--TP23999-IX1/

    رمان ایرانی " مست و ملیح "

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۴/۱۱/۱۳۹۵   ۰۰:۵۳
  • leftPublish
  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و ششم



    سپهر جعبه‌ی قرص‌ها رو از ویدا گرفت و رفت سمت كیفش و گذاشت توش . ویدا  كیفشو بلند كرد و جعبه‌ی قرص رو در آورد و رفت تو آشپزخونه . كمی بعد با یه پیش‌دستی كه دو تا قرص توش بود و یه لیوان آب ، اومد بیرون و وایستاد جلوی سپهر و گفت :
    - بخور سپهر جان .
    - ببین ویدا ، منو بكشی هم دیگه لب به اینا نمی‌زنم .
    - می‌خوری ، حرف الكی تحویل من نده ، زور هم نزن ، اذیت هم نكن . قرص‌هات رو بخور .
    - بابا می‌گم دارم معتادش می‌شم . نمی‌خوام ، نمی‌تونم .
    - بذار بشی . مشكلی نداره ، بعداً ترك كن . 
    - جلو مهمونت اعصاب منو نریز به هم ، من نمی‌خورم . عزیز من ، نمی‌خورم . حالم به هم می‌خوره . همه‌ش گیجم ، منگم . دارم معتادشون می‌شم . تو هم هی می‌گی بخور . این قرص‌ها رو به من نده ویدا جان ، تو رو خدا نده .
    ویدا از جاش تكون نمی‌خورد . پیش‌دستی هم همون‌طور تو دستش بود . به صورت سپهر نگاه می‌كرد و در كمال آرامش بهش لبخند می‌زد . سپهر یه نگاه به قرص‌ها كرد و یه نگاه به صورت ویدا انداخت و دو قدم رفت عقب . گفت :
    - لج‌بازی . اعصاب خُردكنی . كلاً تمركز و ذهن آدم رو داغون می‌كنی ویدا . دقیقاً واژه‌ی كنه مناسب حال شماست . تموم كن دیگه . خوب ؟ تموم كن . ادامه نده ویدا . این قرص‌ها رو به خورد من نده . قرارداد داری با كارخونه‌ش ؟ من اینا رو نمی‌خورم . تو می‌خوای منو معتاد كنی ؟ نمی‌ذارم .
    چند لحظه هر دو سکوت کردن و زل زدن به هم .

    بعد ویدا گفت :
    - تموم شدی سپهر جان ، حالا بفرمایید بخورید !
    سپهر قرص‌ها رو ورداشت و انداخت تو دهنش و لیوان آب رو گرفت و یه قلپ خورد .
    - همه‌ی آب رو بخور .
    - نمی‌خورم .
    - سپهر !
    ویدا خیلی جدی بهش نگاه می‌كرد . سپهر سرش رو آروم تكون داد و لیوان رو سر كشید . بعد خیلی آروم لیوان رو گذاشت رو میز و رفت سمت اتاقش . وایستاد و برگشت سمت من و با خنده گفت :
    - یه روز تو رو هم به این روز می‌ندازه .
    ویدا با خنده رفت سمتش و گفت :
    - حرف مفت نزن . این مهمونه .
    - حالا ببین امیر . اگه یه روز با لب و لوچه‌ی آویزون و چشم‌های شهلا از اینجا نرفتی بیرون !
    - زشته ، حرف مفت نزن .
    سپهر با كتابی كه تو دستش بود ، دو تا زد رو بازوی ویدا و گفت :
    - حالا دارم برات ویدا خانم .
    اینو گفت و رفت تو اتاقش . در رو هم خیلی آروم بست . ویدا اومد سمتم  و جلوم وایستاد . دستشو دراز كرد سمتم و من هم آروم باهاش دست دادم .
    - من رفتم . تو هم به دوش بگیر و كمی استراحت كن . با حرفای این دیوونه هم كاری نداشته باش . خداحافظ .
    از خونه رفت بیرون .
    از حرفایی كه بین اون و سپهر زده شده بود ، تعجب كرده بودم و نمی‌دونستم اونجا چه خبره . اول كمی رو یكی از مبل‌ها نشستم . خیلی بیشتر از زندان احساس غریبی می‌كردم . كیف دستی‌ام رو گذاشتم كنار میز عسلی . صدای موزیك ملایمی از تو اتاق سپهر بلند شد . صدای حبیب بود . بدون حركت سر جام نشسته بودم . احساس گشنگی می‌كردم . از جام بلند شدم . یهو سپهر از اتاق اومد بیرون . تندی نشستم سر جام . رفت سمت آشپزخونه و بعد از یكی دو دقیقه برگشت . دو تا كاسه تخمه دستش بود ، یكی‌اش رو گذاشت رو میز عسلی كنار من و اون یکی رو با خودش برد تو اتاق .
    لب به تخمه‌ها نزدم ولی قار و قور شكمم اذیتم می‌کرد . چند تا از تخمه‌ها رو با پوست انداختم تو دهنم . از بچگی خیلی تخمه دوست داشتم . تو راه مدرسه یه عالمه تخمه رو می‌جویدم و بعد که له می‌شدن ، در می‌یاوردم تا كمی ته معده‌ام رو بگیره . یه مشت تخمه ورداشتم و ریختم تو دهنم . در باز شد و سپهر اومد بیرون و جلوم وایستاد .
    - غذا خوردین؟ تعارف نكنید ها . سبزی‌پلو با ماهی هست . خواستی ، بكش و بخور .
    حجم تخمه‌ها به لپ و زبون و سق دهنم فشار می‌یاورد . سپهر كمی منتظر جوابم شد و وقتی چیزی نگفتم ، رفت تو اتاقش . تخمه‌های تو دهنم رو تند جویدم و خواستم برم آشپزخونه درشون بیارم که یهو سپهر اومد بیرون .
    - راستی امیر جان ، موسیقی اذیتت نمی‌كنه ؟
    با سر اشاره كردم كه نه .
    - حبیبه ها !
    - با سر تأیید كردم . گفت :
    - همشهریمه .
    چیزی نمی‌تونستم بگم . خیلی هم زشت بود كه تخمه‌ها رو از دهنم در بیارم . گفت :
    - اگه ترانه‌ی خاصی دوست داری ، بگو واست بذارم . همه خوبا رو دارم ، فرهاد ، ابی ، فروغی . راحت باش . چیزی لازم بود ، خبرم كن . الان غذا رو گرم می‌كنم . تو هم یه دوش بگیر . اینجا خونه‌ی خودته . حموم اون گوشه‌ست . ولی خیلی كم صحبتی ها !
    رفت طرف آشپزخانه . كمی تلوتلو می‌خورد . انگار نشئه بود ، ولی به صورت و هیكلش نمی‌اومد معتاد باشه .  رفت تو آشپزخونه . من هم بلند شدم و رفتم سمت حموم . یكی از درها رو وا كردم . یه اتاق بود كه توش هیچی نبود جز یه ملافه رو زمین . در كناری رو وا كردم . دستشویی بود . بالاخره در سوم حموم بود و رفتم تو . مرتب و تمیز بود و از سفیدی برق می‌زد . یه شامپو و یه صابون و سنگ‌پا و لیف هم داشت . اول تخمه‌ها رو تف كردم رو زمین . پخش شد كف  حموم . واقعاً بعضی رفتارهای بچگی در بدترین مواقع یاد آدم می‌افته و منجر به آبروریزی می‌شه . سپهر زد به در .
    - چیزی لازم نداری ؟
    - نه .
    زود شیر رو باز كردم و آب گرفتم كف حموم تا آشغال تخمه‌ها بره تو چاه . لباس‌هام رو در آوردم و رفتم زیر دوش . آب گرم كه ریخت رو سر و بدنم ، كمی آروم شدم ، ولی فكرم همه‌اش پیش خونه‌مون بود و اینکه فروغ رو کی كشته . باید می‌رفتم . باید می‌فهمیدم کی منو هفت هشت ماه پاگیر خودش كرده. 
    توی یه نایلون یه حوله و یه شورت و زیرپوش نو گذاشته بودن . ورشون داشتم . مثل یه مسافرخونه‌ی نقلی و دوست‌داشتنی بود . از حموم اومدم بیرون . حوله رو بستم دور سرم و رفتم تو آشپزخونه .
    كسی نبود و غذاها رو گاز بود . بوی عالی سبزی‌پلو با ماهی كل اونجا رو گرفته بود . یه بشقاب ورداشتم و یه كم غذا كشیدم و شروع كردم به خوردن . سپهر با یه كاسه ترشی اومد تو و گذاشت جلوم . 
    - این هم ترشی مادر عزیز بنده ، بخور نوش جونت . البته من زیاد مهمون‌داری بلد نیستم ، ولی خوب تلاشم رو می‌كنم . راستش ما كلاً غریب پرستیم . كل شهرمون اینجوری‌ان .
    - خوشمزه است .
    سپهر كه حرف زدنم رو شنیده بود ، با شوق گفت :
    - نوش جان ، گوارای وجود . دست‌پخت زن صاحب‌خونه است . به من زیاد می‌رسه . دلیلش رو می‌دونم ، ولی نمی‌خوام ازم ناراحت بشه و غذاش رو قبول نكنم . یا خودش می‌یاره ، یا دخترش . شوهرش كوره . مرد خوبی هم هست .
    - من باید برم .
    - كجا بری ؟ ویدا خانم گفت كه برمی‌گرده . فعلاً غذات رو بخور . راستی حوله نداشتی ؟
    - نه ، نداشتم . تو حموم بود ، ورداشتم . فكر كردم واسه من گذاشتی .
    - نه ، واسه خودم بود . یادم رفته بود وردارم . لباس زیرهام هم مونده بود تو حموم . سه چهار سالی هست تنهام . عادت كردم .
    -اوه اوه !
    -حوله است دیگه . چیزی نیست .
    -فقط حوله نیست ...
    ...
    غذام رو خوردم و پا شدم . حوله رو انداختم رو جارختی . كیف دستی‌ام رو ورداشتم كه برم بیرون . سپهر كه فهمید تصمیمم قطعیه ، گفت :
    - ویدا خانم ناراحت می‌شه .
    - نمی‌شه . برمی‌گردم .
    رفتم تو حیاط . سپهر هم اومد دنبالم . از پله‌های قشنگی كه كناره‌هاش رو خیلی زيبا كاشی‌كاری كرده بودن ، رفتم تو حیاط .

    - مزاحمت شدم .
    - وایسا ویدا خانم بیان .
    احساس می‌كردم حالش زیاد طبیعی نیست . حرف كه می‌زد ، زیاد چشماش رو به هم می‌زد . خیلی شل حرف می‌زد .
    - مگه اینجا راحت نبودی ؟
    از پنجره‌ی طبقه‌ی بالا یك نفر داشت به حیاط نگاه می‌كرد ولی زیاد پیدا نبود .
    - من برم ، بهتره . خلوت شما هم به هم نمی‌خوره . بالاخره شما یه سری كارها می‌كنی كه بهتره تنها باشی .
    - خلوت من اصلاً مهم نیست .
    حالش كمی بدتر شد و رو اولین پله نشست .
    - بهش می‌گم از این قرص‌ها بهم نده ، گوش نمی‌ده .
    دوباره از جاش بلند شد و اومد سمت من . دو قدم مونده بهم ، محكم خورد زمین . كسی كه پشت پنجره بود ، تندی رفت كنار .
    - چیزیت نشد كه ؟
    - نه ، خوبم .
    از راه‌پله‌ای كه از طبقه‌ی بالا مستقیم می‌یومد تو حیاط ، یه زن میان‌سال كه چهره‌ی صمیمی و خانومانه‌ای داشت ، اومد پایین .
    - پسرم بهتری ؟ آرومی سپهر جان ؟
    سپهر خودش رو جمع كرد و آروم بلند شد .
    - بهترم ، ممنونم . این رفیقمون حواسش بهم هست .
    بعد رو به من گفت :
    - لطفاً بمون ، بعد از اومدن ویدا برو . از دست من ناراحت می‌شه . 
    بردمش تو خونه . توی اتاقش یه گوشه نشست . رو در و دیوارش پر از عكس‌های قشنگ و پرمفهومی بود كه آدم از دیدنش لذت می‌برد . یه تار گوشه‌ی اتاق بود و یه سری وسایل شخصی . خواستم از اتاق بیام بیرون که صدام كرد .
    - به حرفای ویدا خانم گوش كن . ضرر نمی‌كنی .
    -.كمی قبل می‌گفتی پیشش نمون ، معتادت می‌كنه .
    - بچه‌ای ها ! اونا قرص مُسكن و كورتونه ، اعتیادآور هست ، ولی مجبورم . واسه درد می‌خورم . سرطان دارم .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۸/۱۱/۱۳۹۵   ۰۲:۰۹
  • ۱۷:۰۰   ۱۳۹۵/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۵/۱۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و هفتم



    خیلی زود در باره‌اش قضاوت كرده بودم . تقصیر خودم نبود . عادت كرده بودم .
    سپهر كه رو تختش دراز كشید ، خیلی آروم خوابش برد . از جام بلند شدم و آروم رفتم از خونه بیرون . اومدم كه از در برم بیرون ، یه صدایی از پنجره‌ی طبقه بالا گفت :
    - قرار شد نرید . مگه خودتون نگفتید ؟
    - شما فضولید ؟
    دیگه حرفی نزد و من هم از خونه زدم بیرون . تا نزدیك پیچ‌شمرون پیاده رفتم . دنبال راهی می‌گشتم كه بتونم تلافی كنم . راهی كه انتقامم رو بگیرم ، ولی مثل تمام اون چند وقتی كه تو زندان بودم ، باز راهی به نظرم نمی‌یومد . خیلی دلم واسه شلوغی تنگ شده بود . پیاده رو پر بود از خانواده‌هایی كه با خنده و خوشی مسیرشون رو طی می‌كردن . چند تا جا تشت‌های قرمزی پر از ماهی قرمز بود و صاحبانش سعی می‌كردن به هر زبانی شده ، این چند تا ماهی قرمز مونده‌شون رو بفروشن .  
    بین رفتن سمت خونه‌ی پریسا و خونه‌ی خودمون مونده بودم كه یهو فهمیدم سر آب‌سفیدم . راه افتادم سمت خونه .  چند نفری كه منو می‌شناختن ، كمی چپ‌چپ نگاهم می‌كردن . بدون توجه راهم رو رفتم و رسیدم دم خونه . هوا یواش‌یواش داشت تاریك می‌شد . از چراغ خونه فروغ‌ اینا كه روشن بود ، می‌شد فهمید تو خونه كسی هست .
    دو بار محكم زدم به در . وقتی کسی جواب نداد ، چند بار دیگه هم زدم .  در باز شد . منتظر بودم ننه‌ام درو وا كنه ، ولی یه مرد غریبه بود . كت و شلوار مشكی و یه پیراهن سفید تنش بود . طوری كه انگار بودنش زیاد هم برام مهم نیست ، رفتم تو خونه . از حیاط رفتم سمت اتاقمون . كمی كه مونده بود ، یكی از پنجره‌ی بالا داد كشید :
    - هُش ! كجا سرتو انداختی می‌یای تو ؟ 
    عماد بود . یه سیگار كنار لبش بود و از نشئگی بیشتر حرفاش رو چشم بسته می‌گفت .
    - تو اینجا چه غلطی می‌كنی ؟ نمی‌گی من می‌بینمت ، جیگرم آتیش می‌گیره ؟
    - من اگه كاری كرده بودم ، ولم نمی‌كردن . 
    - حالا كردی یا نكردی ، من چشمم بهت می‌افته ، حالم بد می‌شه . هری !
    - اینجا خونه‌ی منه .
    - گمشو بیرون بابا ، بی‌شرف یک‌لاقبا زر نزن .
    - نیست مگه ؟ من خونه‌م اینجاست . 
    - دیگه نیست . ننه‌ت هم انداختم بیرون . یه نگاه تو اتاقت بنداز . وسایلت هم برده . 
    - كی فروغ رو كشته ؟
    - نمی‌گم . منو حرصی نكن آشغال عوضی .
    - خوب گمشو بیا پایین ، مثل آدم حرف بزنیم . من هم باختم ، من هم كفری‌ام . 
    عماد از پشت پنجره كشید كنار و اومد پایین . پشت سرش دو سه تا آدم عوضی‌تر از خودش هم بودن . عماد اومد جلو و یقه‌ی منو گرفت و گفت :
    - می‌دم اینجا تیكه پاره‌ت بكنن ها .
    - می‌گم مثل آدم حرف بزن ، می‌زنمت ها .
    -بمیر بابا . بهت می‌گم اینجا خونه‌ی تو نیست ، مال منه . خریدمش ، همه رو هم انداختم بیرون ، همه رو . 
    رفت سمت اتاقم و درش رو باز كرد و بعد رفت در اتاق شاطر و زنش رو وا كرد و گفت :
    - می فهمی ؟ انداختمشون بیرون . تو هم هری . برو پیش ننه‌ت . اون برادرزاده‌ی كچلش و خواهر خوشگلت اومدن و بردنش . یه كلام ، ختم كلام . همه رفتن .
    اینو كه گفت ، زن شاطر با یه سری استكان خالی چایی اومد و رفت سمت حوض حیاط و شروع كرد به شستن .
    - پس زن شاطر اینجا چی‌كار می‌كنه ؟
    - فقط این مونده از اون همه آدم . الان زنمه .
    - زنته ؟
    - آره بابا ، زنمه ، نیستی ؟
    زن شاطر خیلی آروم سرش رو تكون داد و باز كارش رو ادامه داد . خودش رو كمی ترگل و ورگل كرده بود ، ولی معلوم بود زیاد دل خوشی نداره . عماد گفت : 
    - زن خودمه . عقد كردمش . شاطر طلاقش داد . اون پیر پاتال بود ، به درد این نمی‌خورد . چند مدت عاصیش كرد ، اون هم طلاقش داد . من عقدش كردم .


    زن شاطر بلند شد و به جای اینكه بره سمت خونه ، اومد پیش من . 
    - امیر آقا ، شما دهات ما رو می‌شناسی ؟
    - نه زیاد .
    - تو رو جان مادرت برو اونجا ، یكی رو خبر كن بیاد منو از دست این شمر دربیاره . 
    عماد رفت سمتش و یكی زد زیر گوشش . استكان‌ها ریختن رو زمین و تركیدن . بعد اومد سمت من و گفت :
    - حالا برو رد كارت .
    - كی فروغ رو كشته ؟
    - نمی‌دونی ؟
    - نه .
    - بیژن .
    - زر مفت نزن . اون همچین كاری نمی‌كنه . 
    - كرده . خودش گفته . مست بوده ، تو عروسی یكی از بچه‌ها به دور و بری‌ها می‌گه .
    - اونا كه می‌گفتن حرف مست سند نیست !
    - بعضی وقتا كه بخوان ، هست . 
    - بیژن دلش نمی‌یومد فروغ رو بكشه .
    - كشته . حالا هم در رفته . ده بیست روزی هست دنبالشن . 
    - این خونه رو از كجات آوردی خریدی ؟
    - خاله‌م واسم ارث گذاشته . آقا جلیل واسه‌مون خرید . اگه سوال دیگه‌ای نداری ، هری . 
    - بیژن فروغ رو نكشته .
    - تو پلیسی ؟ مفتشی ؟ بالایی می‌گه كشته ، تو می‌گی نكشته ؟ پس كی كشته ؟
    - صورتت خیلی خوب به آدم نشونی می‌ده .
    گمشو بیرون .
    یقه‌ام رو گرفت و كشیدم سمت در . وایستادم و خودم رو از دستش در آوردم و با كیف دستی یكی زدم تو دهنش و رفت عقب . مردهایی كه تو حیاط بودن ، اومدن سمتم و اون یارویی هم كه اول درو وا كرده بود ، پشت سرم بود . تا اومدم بجنبم ، رسیدن بهم . عماد اومد سمتم و دست انداخت كمربندش رو از شلوارش كشید بیرون . شلوارش كه شُل بود ، كمی اومد پایین و عماد هم سعی كرد كمی بازتر بایسته تا زیاد پایین نیاد .
    - تو كم بلا سر من نیاوردی . چنان بزنمت كه صدای سگ بدی .
    یهو یكی زد به در . كمی بعد دو تا دیگه زد . انگار یکی سر و صدای ما رو شنیده بود . كمی وایستادیم و مجدداً چند تا ضربه خورد به در . مردی كه پشت سرم بود ، رفت درو وا كرد . ویدا با یه بارونی و  كفش‌های زرشكی دم در وایستاده بود .
    - امیر آقا تشریف بیارین . مگه نگفتم تنها نیایید ؟
    عماد آروم رفت سمت ویدا . از جیبش یه سیگار در آورد و بدون اینكه روشن كنه ، گفت :
    - باز كه تو اینجایی ؟ چی می‌خوای ؟ تو این دو ماه صد دفعه اومدی اینجا . دیگه حالم از دیدنت به هم می‌خوره .
    ویدا آروم اومد تو حیاط . یكی دو قدم به عماد نزدیك شد .
    - من وكیلم . كارم همینه . اون‌قدر پاپیچ بودم كه الان این شاه‌پسر اینجاست .
    - ولی قرار بود سر و كله‌ش اینجا پیدا نشه .
    - من هم بهش گفتم . گوش نكرده .
    - حالا كه گوش نكرده و با كیف دستیش زده تو دهنم ، باس سه تا كمربند بخوره تا آدم شه .
    - این‌قدر ادای لات‌ها رو درنیار واسه من .
    بعد اومد نزدیك من و گفت :
    - امیر بیا بریم .
    - شلاقش رو بخوره و بره . تو هم دخالت نكن كه بد كفري ام .
    - شلوارتون نيافته .  شُل شده
    - مرد شلوارش بيافته عيب نميكنه. شما مراقب خودت باش
    - مرد آره. تو از زن كمتري . بريم امير
    - برو كنار ، خودت هم می‌زنم ها خانم وكیل .
    یه دفعه صدای سپهر پیچید تو گوشم . برگشتم . دم در وایستاده بود .
    - غلط ميكني .  ویدا خانم تشریف بیارید بریم .
    ویدا دست من رو گرفت و خواستیم بریم سمت در كه عماد دوید و جلومون واستاد .
    - تا من نگم ، جایی نمی‌ری .
    تا اینو گفت ، فقط فهمیدم یه چیزی كوبیده شد تو صورت عماد . سپهر بود . چنان محكم زد تو فك عماد كه در جا غش كرد . زل زد به بقیه و گفت :
    - كس دیگه‌ای مشت نمی‌خواد ؟ مشت تركي
    زیاد سر حال نبود و معلوم بود نا نداره ، ولی هیچ ترسی تو صداش نبود . دور و بری‌های عماد از جاشون تكون نخوردن . من و ویدا رفتیم بیرون . سپهر هم اومد .

    دم در وایستادم و رو به عماد گفتم :
    - بیژن رو پیدا می‌كنم و خودم تحویلش می‌دم .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۷/۱۱/۱۳۹۵   ۱۶:۰۱
  • ۱۶:۱۲   ۱۳۹۵/۱۱/۱۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و هشتم



    ویدا منو برد سمت ماشین و نشوند رو صندلی عقب ، در هم محکم بست . بعد سپهر سوار شد و راه افتادیم . اول هیچ‌كسی چیزی نمی‌گفت ، ولی ناراحتی تو صورت ویدا پیدا بود . بالاخره گفت :
    - مگه نگفتم بمون برمی‌گردم ؟
    - نمی‌تونستم بمونم . تو چرا اصلاً درك نداری ؟
    - امیر خان ، فعلا كسی رو كه فروغ رو كشته ، پیدا نكردن ، پس خودت هنوز یه پات گیره . وایسا پیداش کنن ، می‌ری جلوش وایمیستی و حرف می‌زنی .
    - من پیداش می‌كنم . یعنی فقط منتظرم تا یه جوری زهرم رو بریزم . یه جوری باید این نفرت رو تخلیه كنم . نگه دار ، پیاده می‌شم .
    - این‌قدر لج‌بازی نكن .
    - من باید با چند نفر تسویه حساب كنم .
    - نمی‌خواد .
    - به كسی مربوط نیست .
    سپهر آروم چرخید سمتم و بهم نگاه كرد . چشماش رو كمی تنگ كرده بود و انگار از حرفم ناراحت شده بود . ویدا آروم با كف دست زد رو دستش .
    - چیزی نگفت كه ناراحت بشی .
    سپهر باز برگشت و به جلو نگاه كرد . ویدا هم یه نگاه از آینه بهم انداخت و گفت :
    - ببین امیر خان ، اول عیدی افتادم دنبالت و هر وری كه می‌ری ، ما رو هم می‌كشونی دنبالت . اگر قراره این‌طوری لج كنی و بچه‌بازی در بیاری ، برو هر كاری دوست داری ، انجام بده . موسی به دین خود ، عیسی به دین خود . چرا لوس می‌شی ؟
    - بغل وایستا ... وایستا می‌گم . تو از هیچی خبر نداری ، هی واسه خودت می‌گی . وكالت منو كردی ، دمت گرم . ممنونتم . انشالله یه روز تلافی می‌كنم . ولی الان نگه دار تا برم سراغ زندگیم .
    - برو رد زندگیت . البته اگر زندگی‌ای مونده باشه .
    ویدا ماشین رو نگه داشت و اول خودش پیاده شد . اومد در عقب رو وا كرد و نشست كنارم .
    - دیوانه ، این‌طوری فقط داری به خودت فشار می‌یاری . قضیه‌ی مردن فروغ اون‌طوری كه تو فكر می‌كنی ، نیست . تو می‌خوای از كی انتقام بگیری ؟
    - از خیلی‌ها . یكیش پریسا .
    - ای بابا .
    - ویدا جان ، عزیز من ، من هزار بار تو دلم عاشق پریسا شدم . به خیالم سنگ صبورم بود ، همصحبتم بود . نباید بهم بگه چرا دروغ گفت ؟ چرا شهادت دروغ داد ؟ چرا بدبختم كرد ؟
    - خواب بودی امیر . بلند شدی . تو با جمعی بودی كه خودشون پر از بدبختی و نكبت بودن . بیا خودت رو آزاد كن . خوب زندگی كن . زندگی رو بفهم .
    در ماشین رو وا كردم و پیاده شدم . ویدا هم خودش رو كشید رو صندلی و از سمت من پیاده شد .
    - امیر می‌گم ... ای بابا ، تو چقدر نسناسی .
    - من باید پریسا رو ببینم . باید بیژن رو ببینم ، وگرنه آروم نمی‌شم .
    - خیلی خوب . می‌ریم می‌بینیم . با هم می‌ریم . فعلاً بشین . من خاك بر سر امشب مهمون دعوت كردم . چند تا از دوستان قدیمیم و چند تا از وكیل‌های جوون . بریم هم تو كمی دلت وا می‌شه ، هم بهتر تصمیم می‌گیریم .
    من در جوابش هیچی نگفتم ، چون اصلاً دوست نداشتم با اون سر و وضع  به هم ریخته برم پیش رفیق‌های ویدا . در ثانی حرص تو دلم كل زندگی رو زهر كرده بود . ویدا هر چی می‌پرسید ، من جواب نمی‌دادم .
    ...
    - همین الان می‌خوای بری سراغ پریسا ؟
    ...
    - لالی؟
    ...
    - بشین بریم . كمی تو مهمونی خوش بگذرون ، بعد سر موقع با هم حرف می‌زنیم تا یه كاری بكنیم .
    ...
    - كوفت ! لجباز !
    ...

    باز هم هيچ جوابي بهش ندادم .


    - ببین ، من دلیل خاصی برای كمك بهت ندارم . شاید کل احساس من در یافتن یك همبازی قدیمی خلاصه بشه . پس دیگه اصرار نمی‌كنم . ولی اینو بدون ، پیدا كردن جواب سؤالاتت به این راحتی نیست . كسانی كه قاطی این ماجران ، گوشِت رو می‌بُرن . یك کم آروم آروم برو .
    ...
    - نمی‌خوای حرف بزنی ؟
    ویدا یكی دو قدم ازم فاصله گرفت و زل زد به سپهر .
    - سپهر جان ، كار خودته .
    سپهر در ماشینو وا كرد و بدون اینكه پیاده بشه ، گفت :
    - بشین .
    - نمی‌شینم .
    از ماشین پیاده شد . چنان در ماشین رو كوبید كه آینه بغل ژیان افتاد پایین . اومد سمت من و خیلی جدی و ناراحت به صورتم نگاه كرد .
    - من اگه حرص بخورم ، دردم زیاد می‌شه . معده‌م می‌ریزه به هم ، چون زخمه . گفتم كه سرطان دارم . رفتار كسی مثل تو كه نمی‌فهمه ، منو كفری می‌كنه . قبل از اینكه درد بدنم رو روی تو تلافی كنم ، بششششین .


    آروم رفتم و نشستم تو ماشین . سپهر هم نشست . ویدا قبل از اینكه راه بیفته ، یه نگاه به سپهر و آینه‌ی افتاده‌ی ماشین كرد و گفت :
    - نگفتم این‌قدر هم قاطی كن كه !
    - می‌خرم بابا .
    - چی رو ؟
    - آینه ماشینو دیگه . می‌دونم الان غصه‌ی آینه‌ات رو داری !
    - می‌گم آروم بزن . داغون شد در ماشین .
    - خوب خودت گفتی .
    - من نگفتم این‌طوری وحشی‌بازی دربیاری كه .
    - وحشی خودتی . بابا آینه است دیگه .
    - تو باید بتونی خودتو كنترل كنی وگرنه بحث آینه نیست . درسته من ماشینمو دوست دارم ، ولی نه قد تو كه .
    - تو كلاً كم داری
    - جلو مهمون حرف مفت نزن .
    - برو بابا .
    - سرت بره . بی ادب . آره من ماشینم واسم مهمه چون خودم خریدم . جون كندم خریدم . پدرم در اومده . ولی الان بحث ماشین نیست .
    نگه دار ، پیاده می‌شم .
    احساس می‌كردم بحثشون داره بالا می‌گیره . یواش‌یواش داشتن سر هم داد و بیداد می‌كردن . اوضاع هی بدتر هم می‌شد . هر دوشون كاملاً عصبی بودن و خیلی جدی دعوا می‌كردن . سعی كردم با فشار دادن شونه‌ی سپهر آرومش كنم ولی نمی‌شد . یكی دو بار هم سعی كرد فرمون رو بكشه كه ویدا رو مجبور كنه وایسته . خیلی رفتارشون تند بود و نمی‌تونستم آرومشون كنم . هی بین حرفشون می‌پریدم و سعی می‌كردم دعواشون رو قطع كنم . ویدا یه جایی كنار چند تا مغازه نگه داشت . سپهر پیاده شد . ویدا هم پیاده شد و رفت سمتش . كمی دیگه بحث كردن . من رفتم سمتشون و سعی كردم ‌آرومشون كنم .
    - ویدا تمومش كن ، بابا چیزی نشده كه .
    - شده ، این دیوانه پدر منو در آورده . الان من با این اعصاب چطوری برم مهمونی ؟
    - بریم خونه حرف بزنیم . كمی آروم شدی ، بعد می‌ریم مهمونی .
    - خوب آقا سپهر ، حله ؟
    سپهر با خنده اومد بغل ویدا وایستاد . با دستش لُپم رو گرفت و گفت :
    - آدم راحت می‌تونه دیوونه‌بازی دربیاره . پس الكی قیل و قال نكن . یه بار دیگه با ویدا خانم بد تا كنی ، خیلی ناراحت می‌شم .
    - یعنی سر كار بودم ؟
    ویدا دستش رو زد به جیب‌هام .
    - چقدر پول داری ؟
    - چهل پنجاه تومن .
    - رد کن بیاد .

    ویدا پول رو ازم گرفت و شصت هفتاد تومن هم خودش گذاشت و رفتیم سمت یكی از مغازه‌ها و یک پیرهن و شلوار گرفتیم . بعد راه افتادیم سمت خونه . توی راه فقط به سادگی و ترس من از دعوای بین اونها می‌خندیدیم . اون دو تا با هم خیلی صمیمی صحبت می‌كردن و طوری رفتار می‌كردن كه انگار مدت‌هاست همدیگر رو می‌شناسن .
    حدود ساعت نه رفتیم مهمونی . یه جمع ده دوازده نفره بود از یك عده جوون سر حال و اتو كرده . بیشتر پیگیر درد سایر آدم‌ها و دغدغه‌های اجتماعی بودن و از كوچك‌ترین استعاره‌های شاملو تا بلندترین جملات هدایت رو ده بار گفتن و نقد كردن .
    نمی‌دونستم اونا زیاد می‌دونن یا من كم می‌فهمم . من انگار بخشی از دنیایی رو كه اطرافم بود ، ندیده بودم .
    دیدن یكی دو نفر كه ویدا دعوتشون كرده بود ، برام خیلی خوشحال كننده بود . بازگو كردن بعضی از حرف‌های قدیمی بین من و نریمان  كه نصف كتك‌های عمرم رو از اون خورده بودم ، خیلی برام جالب بود .
    من و سپهر كمتر قاطی بحث مهمونا می‌شدیم و بیشتر تو حال و هوای خودمون بودیم . ویدا كمی بعد با خنده از جمع دوستاش جدا شد و اومد سمت من و گفت :
    - شیطون ، هنوز تو فكر پریسایی ؟
    - دروغ چرا ، آره.
    - باشه ، می‌برمت . فردا می‌ریم پریسا خانم رو بیینی .
    ...
    فردای اون روز اومد دنبالمون . سر راه سپهر رو جلوی دانشگاه پیاده كرد و دو تایی رفتیم . هنوز اون‌قدر باهاش راحت نبودم كه درباره‌ی نوع ارتباطش با سپهر بپرسم ، ولی هر چی بود ، پر از زیبایی بود . اینو می‌شد از نگاهشون فهمید .
    جلوی آپارتمان پریسا پیاده شدم و رفتم بالا . قرار شد ویدا منتظرم بمونه . رسیدم جلوی در خونه‌اش و زنگ زدم . درو باز نكرد . مجدداً زدم . خبری نشد . یه بار دیگه زدم . در باز شد .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • ۰۰:۱۷   ۱۳۹۵/۱۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت بیست و نهم



    یه مرد حدوداً چهل و دو سه ساله روبه‌روم بود . موهاش رو هیپی كرده بود و صورتش برق می‌زد . شلوارش خیلی تنگ بود و پیراهن رنگی و بلندی تنش بود .
    درو كه وا كرد ، رفت تو ، ولی من نرفتم . كمی دیگه وایستادم تا خود پریسا بیاد دم در . خبری نشد . مجدداً همون مرده اومد و كمی عصبانی گفت :
    - بیا تو .
    من باز از جام تكون نخوردم . مرده دستش رو گذاشت زیر چونه‌اش و یه دل سیر نگام كرد .
    - خیلی خوب .
    خواست درو ببنده و بره تو كه نذاشتم . دوباره درو وا كرد و اینبار رفتم تو . آن‌قدر عصبانی بودم كه بودن یه مرد تو خونه‌ی پریسا تونست كلاً بریزدم به هم . مرده كمی نگام كرد و رفت تو اتاق پریسا . شكل و فرم خونه‌اش رو عوض كرده بود . دیگه اون وسایل سنتی و گلیم قشنگ وسط هال نبود . انگار دلواپسی‌هاش عوض شده بود .
    پریسا بی‌دلیل  منو انداخت تو هلفدونی . نفهمیدم چرا شهادت دروغ داد .  حتی یه بار نیومد اون گوشیِ اتاق ملاقات رو ورداره و بگه من سر این دروغ گفتم . نیومد . حرفی نزد . خیلی دوست داشتم یه بار دیگه عاشقونه نگاهش كنم و مثل قدیم‌ها صداش كنم . قید منو زده بود . چرا ؟ نمی‌دونستم . تا جوابم رو نمی‌گرفتم ، جایی نمی‌رفتم .
    رو در و دیوار خونه عكس مردهایی بود كه همه به شدت خوش‌تیپ و خوش‌بر و رو بودن . كمی گذشت . كسی نیومد سراغم .  
    منتظر شدم . باز خبری نشد . دیگه داشتم نگران می‍شدم . یهو در اتاق باز شد و همون مرده با یه شلوارك كوتاه و زیرپوش اومد بیرون . نشست كنارم رو مبل . اصلاً تكون نمی‌خورد . یه كم كه گذشت ، آروم چرخید و به چشم‌هام نگاه كرد . من هم خیره شدم به چشم‌هاش . كاملاً آماده بودم كه اگه كاری بكنه ، از خودم دفاع كنم . كمی لب و لوچه‌اش رو تكون داد . همون‌طوری بهم نگاه می‌كرد و من هم اصلاً پلك نمی‌زدم . یهو دست انداخت و كمرم رو گرفت . تندی بلند شدم و رفتم عقب . بلند شد و اومد سمتم . كمی عقب‌تر رفتم . باز اومد سمتم . یه چَك زدم تو گوشش . یهو نشست و زد زیر گریه . كمی بعد گریه‌اش تموم شد و آروم اومد سمتم .
    - واسه چی می‌زنی كثافت ؟
    - داری چی‌كار می‌كنی ؟ برو بگو پریسا بیاد .
    - پریسا خر كیه ؟ ما اینجا پریسا نداریم .
    صداش رو كمی می‌كشید و یه خُرده شُل و ول حرف می‌زد . كمی كه به صورتش با دقت نگاه كردم ، دیدم زیر چشم‌هاش سایه داره . یه جوری بود . گفتم :
    - پریسا خانم ، خواننده‌ی كاواره روناك .
    - برو گمشو بابا . پریسا كیه ؟ اینجا فقط منم . من جیمی‌ام . اسمم جیمیه . تنها هم هستم . مگه تو رو دكتر نفرستاده ؟
    - من با پریسا خانم كار داشتم .
    - نداریم بابا . من اینجا رو تازه خریدم . خبری هم از اون آكله‌ای كه می‌گی ، ندارم . اگه دكتر نفرستادتت ، هری بیرون .
    كمی دلخور بود و مثل خانم‌ها آه می‌كشید . خواستم از در برم بیرون که یهو اومد سمتم و گفت :
    - تو رو جان مادرت نری كلانتری ملانتری چغلی بكنی . من دست خودم نیست . به خدا شرمنده‌ام . فكر كردم تو رو دكتر فرستاده .
    - مگه مرد نیستی ؟
    - متاسفانه چرا !
    از خونه اومدم بیرون . نمی‌دونستم بخندم یا بترسم . قبلاً همچین كسانی رو تو تلویزیون  و شوها دیده بودم ولی نه از نزدیك .
    ...
     رفتیم دم آریشگاهی كه همیشه پریسا رو می‌بردم اونجا . از صاحبش سراغ پریسا رو گرفتم ولی گفت خیلی وقته اونجا نرفته .
    ظهر كه شد ، سپهر رو ورداشتیم و اول رفتیم ساندویچی و نفری یه سوسیس آلمانی خوردیم . یكی دو ساعتی رو تو دفتر نقلی و كهنه‌ی ویدا گذروندیم . سپهر تو گردگیری دفتر كمكش می‌كرد و من چند تا از كتاب‌های ویدا رو ورق زدم . ویدا كه منو تو اون حال دید ، اومد سمتم و گفت :
    - بی‌خیال پریسا شو . تو چی‌كار به اون داری ؟ برو دنبال زندگیت . از اول شروع كن .
    - نمی‌شه . تو هم جای من بودی ، می‌گفتی نمی‌شه .
    نشه ، به جهنم .

    كمی دهنش رو واسم كج كرد و سپهر به خاطر اینكه الكی بحث نشه ، اومد و دستش رو كشید و برد و یه دستمال داد دستش تا شیشه‌های دفتر رو تمیز كنه . بعد رفت و گرامافون قدیمی و درب و داغونی رو كه قبلاً تو خونه‌ی آقا نادری دیده بودم ، روشن كرد و یه ترانه‌ی  خارجی پخش شد . سپهر همون‌طور كه جارو دستش بود ، آروم می‌رقصید و كار می‌كرد . بعضی وقت‌ها هم با جارو می‌زد به پای ویدا تا كمی بخندوندش .
    آفتاب كه رفت ، راه افتادیم سمت كاواره . تابلوش عوض شده بود . خیلی از چیزاش مثل قبل نبود . از پشت شیشه یه نگاه انداختم تو . شده بود یه رستوران . دیگه از سن و بار و مشروب و زرق و برق خبری نبود . یه رستوران نسبتاً مرتب و شیك با میز و صندلی‌های چوبی قهوه‌ای بود كه یه پیانو هم یه گوشه‌اش بود و یه دختر پشتش نشسته بود و داشت می‌زد . دو به شك بودم كه برم تو یا نه . ویدا رو صدا كردم كه با هم بریم تو . سپهر موند تو ماشین و ما رفتیم تو . گفتم :
    - الان اگه كسی اینجا منو بشناسه چی ؟
    - خوب بشناسه . تو كه كاری نكردی . آدم نكشتی . الان به عنوان مشتری داریم می‌ریم تو رستوران .
    بعد دست منو گرفت و كشید سمت خودش . نزدیك هم راه می‌رفتیم . تو راهرو دو سه نفر به آدم احترام می‌ذاشتن . من یكی‌شون رو می‌شناختم ، ولی اون كه تو بحر قیافه‌ی ویدا بود ، اصلاً منو ندید . پشت صندوق یه پسر خوش‌تیپ نشسته بود و داشت با آقا جلیل حرف می‌زد . تندی پیچیدم و با ویدا رفتیم سر یكی از میزها نشستیم .
    كسی رو كه پشت پیانو نشسته بود ، ورنداز كردم . قیافه‌اش پیدا نبود ، ولی احساس می‌كردم كمی درشت‌تر از پریسا است .
    گارسون اومد سفارش بگیره . ویدا یه نگاه به من كرد و یه نگاه به گارسون و گفت :
    - یه مهمون دیگه هم داریم . بذارید ایشون هم بیاد ، بعد سفارش می‌دیم . كمی که گذشت ، جام بلند شدم که برم از نزدیك اون دختره رو كه پشت پیانو نشسته بود ، ببینم . رفتم . اون نبود . پریسا نبود . یه دختر كم‌سن و سال و درشت‌هیكل بود كه تا دید دارم بهش نگاه می‌كنم ، یه خنده بهم كرد و بعد از اینكه از هولش دو سه تا از كلیدها رو اشتباه زد ، تونست خودش رو كنترل كنه . معلوم بود تازه‌كاره .
    وقتی برگشتم ، گارسون دم میزمون بود . با ابرو به ویدا اشاره كردم كه پریسا نیست . اون هم آروم از جاش بلند شد . جفتمون هول شده بودیم . تا خواستیم راه بیفتیم ، پای ویدا گرفت به پای گارسون و رفت رو میز بغلی و خورد به ظرف سوپی كه بخار ازش بلند می‌شد . یه مرد درشت و تپل داشت به عاشقانه‌ترین شكل ممكن یك ملاقه سوپ تو بشقاب زن لاغر و تركه‌ای می‌ریخت كه روبه‌روش نشسته بود . سوپ ریخت روشیكمش و رفت تا پایین مرده . هوار كشید و از رو صندلی‌اش بلند شد و شلوارش رو دو دستی گرفته بود و از بدنش جدا می‌كرد . دو سه نفر اومدن و سعی كردن مرده رو آروم كنن . من و ویدا هم دستپاچه همدیگه رو نگاه می‌كردیم .
    ویدا كه معلوم بود كمی از اتفاقی كه افتاد ، خجالت كشیده ، رفت و از یارو عذرخواهی كرد . وقتی خواستیم از در رستوران بریم بیرون ، با آقا جلیل چشم تو چشم شدم .
    - سلام .
    - سلام . تو اینجا چی‌كار می‌كنی ؟
    - والله آقا جلیل ، اومده بودم از یه نفر چند تا سوال بپرسم .
    - پرسیدی ؟
    - نه ، نیست . ولی پیداش می‌كنم .
    - برو بشین ، غذا رو مهمون من باشید .
    - نه ، من غذا نمی‌خوام . اگه می‌تونی جواب چند تا سوالم رو بده .
    - این رستوران جای داد و بیداد نیست . آروم باش . فعلاً بشینید یه غذا با این خانم بخورید ، بعد برید .
    - گفتم كه نمی‌خوریم
    - نكنه از پولش می‌ترسی ؟ گفتم كه مهمون من . برو بشین تا نگفتم بشوننت .
    بعد خیلی آروم رفت سمت میز و به پسری كه پشت میز مدیریت رستوران نشسته بود ، گفت :
    - یوسف ، لطف كن بگو یه میز واسه مهمون‌های من آماده كنن .
    - چشم آقا .
    یوسف بلند شد و اومد سمت من . قد بلندی داشت و موهای روشن و خوش‌فرمش كاملاً به چشم می‌اومد . كت و شلوار مشكی و یه پیراهن سفید با كروات زرشكی تیره تنش بود . با احترام كامل مهمون‌های آقا جلیل رو تحویل گرفت و بردمون پشت یه میز نشوند .

    - مهمون‌های آقا جلیل برای ما بسیار عزیزند . خوش اومدید . اگر مشكلی در سرویس داشتید ، اطلاع بدین . ممنونم .
    ویدا كه انگار از رفتار و نحوه‌ی گفتار شیك و باكلاس یوسف خیلی خوشش اومده بود ، گفت :
    - چقدر هم همه چیز عالیه و در شان مدیریت شما . خودتون هم عالی هستین .
    یه نگاه بهش كردم و با چشم بهم اشاره كرد که چیزی نگم . یوسف كه از صمیمیت یهویی ویدا تعجب كرده بود ، كمی سرخ شده بود . ویدا ولش نكرد و پرسید :
    - شما خبر ندارین خواننده‌ی قبلی اینجا كجا رفته ؟ الان كجا مشغوله ؟
    تازه دلیل لوندی و رفتار ویدا رو فهمیدم . كلاً خیلی زرنگ به نظر می‌یومد . یه راهی واسه حل مشكل پیدا می‌كرد . ویدا سعی داشت یه جوری آدرس پریسا رو از زیر زبون یوسف بكشه بیرون . یهو جلیل رسید سر میزمون و صندلی رو كشید عقب و نشست .
    - دو تا شیشلیك گوساله‌ی خوش‌پخت واسه مهمونا بیار .
    سرویس رو گذاشتن رو میز و ما هم بدون هیچ حرفی روبه‌روی هم نشسته بودیم . تا خواستم حرفی بزنم ، آقا جلیل گفت :
    - بی‌خیال پریسا بشو . واست دردسر می‌شه . سوالی داری ، از من بپرس .
    - من با پریسا كار دارم .
    - پریسا رفته . دیگه نمی‌خونه . تو هم دنبالش نرو .
    سیخ‌های شیشلیك رو گذاشتن جلومون . بوی كباب می‌خورد به دماغمون ولی به خاطر حفظ دیسیپلین خودمون هیچ توجهی نكردیم . پرسیدم :
    - آدرسش رو می‌دونید؟
    - پسر جان ، زندان افتادن تو به صلاحت بود . لج نكن . برو دنبال زندگیت .
    اینو گفت و بلند شد . یوسف رو صدا كرد و وقتی اومد ، گفت :
    - یوسف جان ، این مهمونای من رو ببر و پریسا خانم رو بهشون نشون بده .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • ۰۰:۱۸   ۱۳۹۵/۱۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۷:۵۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی ام



    جلیل خیلی صمیمی و منطقی حرف می‌زد ، ولی من دلیل رفتارش رو درك نمی‌كردم . مجبورمون كرد لااقل كمی از غذا رو بخوریم . قبول نكردیم . فقط ویدا یواشكی یه ذره از گوشه‌ی كباب رو كند و خورد . قرار شد یوسف بعد از آماده شدن ، ما رو با خودش ببره . جلیل از روی صندلی بلند شد و رفت . از كنارم كه رد می‌شد ، خم شد و با صدای گرم و خش دارش تو گوشم گفت :
    - پیش پریسا نرو . از من گفتن .
    من كمی به ویدا نگاه كردم و خواستم از جام بلند شم كه سپهر اومد تو رستوران و جلوی میز ما وایستاد . كمی به غذاها و نوشیدنی‌هایی كه جلومون بود ، نگاه كرد و خیلی آروم نشست . 
    - منو بیرون كاشتید ، خودتون كباب می‌خورید . خوب به من هم می‌گفتید می‌اومدم ! چی شد ؟ پیداش نكردید ؟ اینجا هم نیست ؟ چرا نمی‌خورید ؟ غذای نازنین یخ زد .
    كمی به این‌ور و اون‌ور نگاه كرد و شروع كرد به خوردن . یوسف اومد بالا سرمون و منتظر شد تا بریم . سپهر با علاقه‌ی فراوان تموم شیشلیك‌ها رو دندون كشید و از لبه‌های جزغاله‌ی گوشت تموم لب و لوچه‌اش چرب و سیاه شده بود . غذاش رو كه خورد ، بلند شد و قبل از ما راه افتاد و رفت بیرون . ما هم  از جامون بلند شدیم و رفتیم . جلوی در چند تا از دختر مُند بالای خوش‌تیپ كه معلوم بود تازه دارن لوندی و دلبری رو آزمایش می‌كنن ، از جلومون رد شدن و همه‌شون یه نگاهی به یوسف و نیم‌نگاهی هم به من انداختن . ویدا از اینكه داشت بین دو تا مرد بالای یك و هشتاد و كمی درشت راه می‌رفت ، خیلی كیفور بود و قدم‌هاش رو مثل مانكن‌ها برمی‌داشت . یوسف خیلی مؤدب و باوقار در ماشین رو واسه من و ویدا باز كرد ویدا واسه دخترا پشت چشمی نازک کرد و با كمال افتخار نشست تو كادیلاك شیك یوسف . من هم  نشستم . تا اومدیم راه بیفتیم ، یه دفعه سپهر از ماشین پیاده شد و اومد جلوی كادیلاك یوسف وایستاد . یوسف زد رو ترمز .

    سپهر اومد در ماشین رو وا كرد و گفت :
    - كجا ؟ با ژیان اومدین ، با كادیلاك می‌رین ؟
    - می‌ریم سراغ پریسا . تو هم بیا دنبالمون .
    - خوب من هم با شما می‌یام .
    اومد در عقب ماشین رو وا كرد و خواست بشینه . ویدا بر گشت سمتش .
    - كجا می‌یای ؟ پس ماشین من چی ؟ امیر جان ، تو برو ماشین رو بیار . این باز دیوانه شد .
    - من راحتم ویدا . فقط بذارید بریم برسیم به این پریسا .
    ویدا از ماشین پیاده شد و با عصبانیت كلید رو از سپهر گرفت و سوار ژیان شد . دخترهای جوانی كه قبلاً بهش مثل آدم حسابی‌ها نگاه می‌كردن ، زدن زیر خنده . ویدا از عصبانیت یه  گاز به ماشین داد و با سرعت حركت كرد .
    ...
    من و سپهر زیرچشمی به یوسف خیره شده بودیم كه فقط به روبه‌روش نگاه می‌كرد و یه آرامش و لبخند خاص رو صورتش داشت . ویدا هم پشت سرمون میومد .
    دلم داشت می‌یومد تو دهنم . دیدن پریسا بعد از این همه مدت كمی برام سخت و اذیت‌كننده بود ، ولی تا دلیل شهادت دروغش رو نمی‌فهمیدم ، آروم نمی‌گرفتم .
    منی كه تا اون موقع هنوز با عطر یه خواننده و كرشمه‌های خاص و دیوانه‌كننده‌اش روبه‌رو نشده بودم ، خیلی راحت عاشقش شده بودم . حرفی بهش نزدم ، ولی عاشقش بودم . هر كس تو رویاهاش به افرادی فكر می‌كنه كه شاید روزی ببینه . پریسا یكی از اونا بود . دلم واسش غنج می‌رفت و بی‌دلیل ازش خوشم می‌یومد. ولی كاری رو كه با من كرد ، هیچ‌كس با سگ نكرده .
    یوسف بالاتر از سرسبیل سر یه خیابون وایستاد . یه خونه‌ی دو نبش با كاج‌های بلند بود كه تو تاریكی شب هم پیدا بودن . در خونه خیلی اعیونی بود و دیوارهاش سنگ بود و روشون چراغ‌های آهنی شیكی كار شده بود . یوسف از ماشین پیاده شد و ما هم رفتیم پایین . ویدا خیلی ناراحت و پكر اومد پیشمون وایستاد . یوسف با انگشتش به خونه‌ای كه روبه‌رومون بود و هیبتش كل خیابون رو گرفته بود ، اشاره كرد .

    - اینجا خونه‌ی آقا مَلكِ ، بابای پریسا خانم . البته اینجا یه خونه نیست ، سه چهار تا خونه تو یه حیاط بزرگه . تمام دخترا و پسراش اینجا زندگی می‌کنن . آخرین مهمون این خونه پریسا خانمه ، با شوهرش . یك ماهی هست كه عروسی كرده . من و آقا جلیل هم دعوت بودیم . هم عروس رو دیدیم ، هم داماد چهل پنجاه ساله رو . الان پریسا خانم اونجاست ، اگه كسی عرضه داره ، بره تو . راه باز ، جاده دراز .

    توی این چند ماه گذشته یه عالمه خاطرخواه پریسا خانم رو آوردم و اینا رو بهشون گفتم . شما هم یكیش . خود دانید . 
    ویدا سوار ماشینش شد و اومد كنار كادیلاك واستاد . یه بوق زد و با دست اشاره كرد كه بشینیم . یكی از خونه‌ی بابای پریسا اومد بیرون . كمی بهمون نگاه كرد . من و سپهر هم نشستیم تو ماشین و راه افتادیم . ويدا يه بار ديگه بهمون اشاره كرد . نرفتم . پياده شد و اومد سمتم . دستم و گرفت و نشوند تو ماشين .
    -هر كاري ميكني بكن . جسارت داشته باش ولي حماقت نكن .
     كمي بهم اصرار كرد تا رفتم . یوسف هم سوار ماشینش شد و راه افتاد . ویدا سعی كرد كمی ازش دور بشه ، ولی اون ازمون رد شد و دوتا چراغ هم داد . برگشتم سمت ویدا و گفتم :
    - الان كجا می‌ری ؟
    - می‌رم بخوابم . بسه دیگه بابا ، نصفه شبه . دست وردار دیگه .
    - من باید با پریسا حرف بزنم . یک كلام ، والسلام .
    - یه‌دنده !
    - اگر هم اجازه بدی برم رد كارم . می‌رم خونه ی خواهرم یا پیش رفیقی می‌مونم .
    - دیوانه ، بری تو اون خونه جنازه‌ت رو می‌دن بیرون .
    - یه جوری می‌بینمش . خانواده‌اش كه منو نمی‌شناسن . كلاً یه بار دیدنم . یه طوری می‌رم تو خونه .
    - دیوانه‌ای .
    - می‌رم تو خونه‌شون كارگری .
    - ای داد بیداد .
    - نگه دار من پیاده شم .
    - فعلاً چند روز پیش سپهر بمون . بعداً می‌ری . الان نصفه شبی تو این تعطیلی ، كجا می‌خوای بری ؟
    ...
    شب تا صبح چشم رو هم نگذاشتم و ترانه‌های قشنگ سپهر هم نمی‌تونست آرومم كنه . از جام بلند شدم و از خونه زدم بیرون . هنوز آفتاب نزده بود . كمی پیاده رفتم و بقیه‌ی راه رو با یه اتوبوس . وقتی رسیدم نزدیک سرسبیل ، كمی از دور به خونه نگاه كردم . بعد رفتم و جلوی در خونه قدم‌رو زدم . هوا روشن بود ، ولی هنوز آفتاب نزده بود .
    كمی که گذشت ، یه پیرمرد مسنی با بیست سی تا بربری رفت تو . كمی به من چپ‌چپ نگاه كرد ، ولی اهمیت نداد . كمی دیگه گذشت كه در بزرگ حیاط باز شد و یه سیمرغ اومد بیرون . آقا ملِك و سه تا دیگه توش نشسته بودن . چند متر ازم رد شد و بعد نگه داشت . دنده عقب اومد سمتم . تا رسید بهم ، شیشه ماشین رو داد پایین .
    - چرا اینجا وایستادی ؟
    كمی به صورت كشیده و مردونه‌اش نگاه كردم . ابروهای جوگندمی سفیدش هیبت خاصي و بزرگی بي مثالي به چهره‌اش داده بود . كمی دنبال جواب گشتم .
    - گفته بودن مستخدم می‌خواین .
    - تو این خونه همه كار خودشون رو می‌كنن . مستخدم نمی‌خوایم .
    - شاید باغبون ، من باغبونی بلدم .

    آقا ملك كمی بهم نگاه كرد و پیرمردی رو كه دم در بود ، صدا زد . پیرمرده اومد جلو و گفت :
    - بله آقا .
    - این پسرو ببر و بهش كمی غذا بده . یه كم هم قند و شكر بذار ببره .
    قبل از اینكه راه بیفته ، گفت :
    - كار خوبه ، ولی نه هر كاری . نوكری كار زن‌هاست .
    راه افتادن و رفتن . اومدم پیش پیرمرده . بهم اشاره كرد كه همون‌جا وایستا و رفت تو . در نیمه‌باز بود . آروم و بی‌صدا رفتم تو . یه خونه‌ی بزرگ بود كه حیاطش قد یه پارك بود. سه تا ساختمون دور حیاط بود كه راهشون از هم جدا بود . تو حیاط یه حوض بزرگ خوش‌فرم بود كه دو تا فواره ازش بالا می‌رفت .
    پیرمرده بعد چهار پنج دقیقه با یه نایلون نون و پنیر و با كمی قند و یه بسته نمك از اتاق كوچیك بغل حیاط كه معلوم بود محل زندگی‌شه ، اومد بیرون . تا رسید بهم ، گفت :
    - آدم سرشو نمی‌ندازه بیاد تو خونه . بیا بگیر و بفرما .
    - راستش من واسه اینا نیومدم اینجا .
    - پس واسه چی اومدی بابا جان ؟
    - واسه كار . نون مفت نمی‌خوام .
    - لا اله الا الله ! چه کاری ؟
    - كار كنم دیگه . نظافت كنم ، باغبونی كنم .
    - آقا ملك گفت ، من هم گفتم . ما تو این خونه مستخدم نمی‌خوایم . اون چهار نفر كه رفتن بیرون ، مردهای خونه‌ان ، آقا ملك و سه تا دامادهاش . وقتی اونا می‌رن بیرون ، فقط سه تا خانم می‌مونن تو خونه . من هم كارم اینه كه نذارم مرغ مذكر هم تو هوای خونه بچرخه . پس نمی‌تونی اینجا كار كنی . شیرفهم شدی ؟
    - بله .
    سرمو انداختم پایین و خواستم از در برم بیرون كه گفت :
    - حالا بشین همین بغل درخت‌ها نون و پنیرت رو بخور . واست چایی هم می‌یارم ، بعد برو . دلگیر نباش از من بابام جان . من كه كاره‌ای نیستم . آقا ملك عاشق دخترهاشه . مراقبشونه . بعد از اینكه شوهر كردن هم نذاشت برن . شوهرهاشون رو هم آورده اینجا . فقط دخترهاش . پس چه انتظاری داری كه یه جوون هم‌سن و سال تو رو بیاره ؟ من از پرحرفی خوشم نمی‌یاد . تو هم زیاد نپرس .
    - من چیزی نپرسیدم .
    - خیلی خوب بابام جان . نونت رو بخور . زیاد هم خونه رو نگاه نكن ، به‌خصوص پنجره‌ها رو . حتماً می‌پرسی چرا .
    - نه ، واسم زیاد مهم نیست .
    - ولی واسه من مهمه . چون چشمت بیفته به خانم‌ها ، می‌كشمت .
    رفت . تو خونه سكوت عجیبی بود . می‌شد كوچك‌ترین صدایی رو شنید .
    از تو نایلون نون و پنیر رو كشیدم بیرون و شروع كردم به خوردن . یه دفعه یه خانومی از خونه اومد بیرون . یه روسری رو سرش بود و چادرش رو از رو میخِی كه دم در بود ، ورداشت و اومد تو حیاط . دو سه قدم نیومده بود كه برگشت سمت خونه . با دستش زد به یكی از پنجره‌ها
    - پاشو پریسا ، لنگ ظهره . آقا هوس آش شله‌قلمكار كرده . استخون پاچه‌ها رو بذار بجوشه تا بیام .  
    اینو گفت و چادری رو كه دور كمرش بسته بود ، باز كرد و اومد نزدیك در حیاط . تا منو دید ، یهو وایستاد و تندی چادرش رو كشید روی سرش .
    - كی هستی ؟
    تا اینو گفت ، پیرمرده با یه سینی چایی اومد بیرون و با عجله اومد سمت زنه و گفت :
    - شوكت خانم جان ، شرمنده . با من كار داره ، فامیلمه .
    - تو غلط كردی مرد غریبه آوردی تو حیاط . من می‌رم سبزی بگیرم واسه آش ظهر . تو هم اینو رد كن بره . چشماشو ! چیه ؟ بیا منو بخور !
    - ببخشید خانم . اجازه بدید ، من سبزی می‌گیرم .
    - نه ، خودم می‌رم .
    - نمی‌شه خانم ، اصرار نكنید . می‌دونید كه نمی‌ذارم برید . آقا می‌فهمه ، بد می‌شه . خودم می‌رم .
    - بابا پوسیدیم تو خونه .
    - قانونه دیگه . خانم‌ها نباس بیرون برن . آقا ملك گفته . می‌دم همین پسره بگیره بیاره .
    - صد بار بهت گفتم آدم هیز نیار تو خونه . الان عروس‌ها رو با چشماش می‌خوره . دارم واست عوض خان . 


    سرمو انداختم پایین و چشمام رو دوختم به موزاییك‌های زیر پام . شوكت خانم رفت و پیرمرده جلدی اومد سمت من .
    - می‌بینی بابا جان . تِر زدی به اعتبار ما . بیا برو رد كارت دیگه .
    - من كه كاری نكردم .
    - بابا شوكت خانم دیدت . پدرمو در می‌یاره . دختر بزرگه‌ی آقاست .
    - شرمنده .
    یهو صدای پریسا از دم پنجره بلند شد .
    - عوض خان ، بیا این كپسول رو عوض كن ، گاز نداره .
    پیرمرده چایی رو گذاشت كنارم و رفت سمت خونه . همین‌طور كه داشت دور می‌شد ، گفت :
    - بخور و برو ، یالله . رفتی ها .
    خیلی مهربون به نظر می‌یومد و دوست نداشتم به خاطر من مكافات بكشه . احساس می‌كردم موندنم تو اون خونه جز دردسر چیزی نداره . شاید طور دیگری باید پریسا رو می‌دیدم . آروم راه افتادم سمت در . هنوز بیرون نرفته بودم كه عوض از پشت سر صدام كرد .
    - وایستا ببینم .
    برگشتم . یه كپسول گاز دستش بود . از راه رفتنش می‌شد احساس كرد براش خیلی سنگینه .

    گفت :

    - بیا بگیر ببینم . تو كه امروز ما رو سرویس كردی بابا جان . بیا ، این هم ده تومن . یه دقیقه ببر تا سر كوچه ، عوض كن و بیار . دو كیلو هم سبزی بگیر . بقیه‌اش هم واسه خودت . بذار ما هم ثواب كنیم . بدو تا شوكت خانم نیومده ، برگرد . كپسول رو ازش گرفتم و راه افتادم . تو كوچه كپسول رو گذاشتم رو زمین و با پام هلش دادم . صدای تلق و تولوقش همه جا رو گرفته بود ، ولی راه دیگه‌ای واسه طی اون مسیر طولانی نبود .
    ...
    نیم ساعت بعد برگشتم . عوض دم در بود و تا منو دید ، گفت :
    -رفتی كپسول گاز بزایی ؟
    كپسول رو ازم گرفت و من هم سبزی و رو بغل گرفتم و بردم تو و دم پله‌ها گذاشتم . شوكت خانم اونجا وایستاده بود .
    - مگه نگفتم اینو بفرست بره رد كارش ؟
    - فرستادم كپسول رو عوض كنه شوكت خانم جان .
    - اِ ؟! پس دست به نوكری‌ش خوبه . گفتی فامیلته ؟
    - بله .
    عوض هر كاری می‌كرد نمی‌تونست گاز رو از پله‌ها ببره بالا . كپسول رو ازش گرفتم و یه نگاه كردم به شوكت خانم . با سر بهم اشاره كرد كه كپسول رو ببرم . عوض قبل از من رفت و دو سه تا سرفه كرد و چند بار یاالله گفت و منو راهنمایی كرد سمت آشپزخونه . هی بهم اشاره می‌كرد كه سرمو بندازم پایین .
    رفتم تو آشپزخونه . كپسول رو گذاشتم زیر گاز و وصلش كردم . عوض ازم تشكر كرد و گفت كه زودتر برم بیرون . شوكت كمی اون‌ورتر وایستاده بود و بهم نگاه می‌كرد . بعد خیلی آروم اومد سمت عوض و گفت :
    - آقا عوض ، بالاخره مرد نامحرم آوردی تو خونه .
    - من به قبر بابام بخندم خانم . خودتون ...
    - زر نزن بی‌شعور . كاریت ندارم ، فقط این‌قدر راپورت نده به همه كه ما چی‌كار می‌كنیم . فضولی نكن .
    - چشم .
    شوكت بعد از اینكه خوب وراندازم كرد ، خیلی آروم گفت :
    - باید یه كاری واسم بكنی .
    عوض گفت :
    - نه خانم ، بذار بره رد كارش . هر کاری دارین ، من خودم می‌كنم .
    - این چیکاره‌ی توئه ؟
    - نوه‌ی خواهرمه . بذارید بره . من غلط كردم گفتم بیاد . خدای نكرده آقا ملك می‌فهمه ، منو می‌كشه ها .
    - نمی‌فهمه . نمی‌ذارم بفهمه .
    - خواهرتون به آقا می‌گن . شوهرهاتون می‌فهمن ، بد می‌شه ها .
    - خفه شو دیگه .

    بعد دست منو گرفت و برد سمت یكی از اتاق‌ها . روی یكی از صندلی‌ها نشستم . رفت سمت یكی از كمدها و یه قیچی آورد بیرون . اومد سمت من و بالا سرم وایستاد . كم مونده بود زهره‌ام آب بشه . قیچی رو آروم آورد سمت سرم و یه كم از موهام رو زد . برشون داشت و انداخت تو یه كیسه . بعد خم شد و از زیر یكی از فرش‌ها كمی پول بیرون آورد و داد بهم .
    - راضی باش .
    - موهام رو چرا زدی ؟
    - یه ذره زدم . لازم دارم . می‌خوام بذارم بجوشه ، آبش رو بدم شوهرم بخوره . تازگی‌ها نسبت بهم سرد شده . البته به خاطر بودن خواهرهامه . كمی چشم‌چرونه .
    عوض اومد تو .
    - برا چی نشستی ؟ پا شو زودتر برو بیرون .
    پا شدم و از اتاق رفتم بیرون ، از راهرو رد شدم و از در رفتم بیرون . تا پام رو گذاشتم تو حیاط ، یه صدای آواز بلند شد . خیلی زیبا و نرم می‌خوند . گوش‌هام رو تیز كردم . تمام واژه‌هایی كه از  دهانش در می‌یومد ، من رو می‌برد به سمت یه آشنا . صدای پریسا بود . چشمم افتاد به كنار حوض . پریسا بغل حوض نشسته بود با یه چوب آب رو موج می‌داد و واسه خودش می‌خوند ، طوری كه می‌شد عمق دردش رو از صداش فهمید . عوض هلم داد و راه افتادم . نزدیك پریسا كه رسیدیم ، عوض دو تا سرفه كرد . پریسا صداش رو قطع كرد و برگشت سمت ما . تا من رو دید ، تند از جاش بلند شد . تمام صورتش مثل شراب سرخ شده بود . عوض بهم اشاره كرد كه راه بیفتم . دو سه قدم  از كنار پریسا رد شده بودم كه گفت :
    - عوض خان ، این كیه ؟
    - ای بابا ، حالا همه شدن مفتش این . پریسا خانم ، این فامیلمه . همین به خدا .
    پریسا اومد سمتم و جلوم وایستاد . باد آروم می‌رفت زیر موهاش و می‌ریخت رو صورت زیباش . پیراهن یقه‌اسكی سفیدی تنش بود و گردنش رو كشیده‌تر از قبل نشون می‌داد . كمی كه نگاهم کرد ، انگار با چشم‌هاش تمام حرف‌هام رو از نگاهم خوند . گفت :
    - امیر ؟



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و یکم



    نمی‌دونستم حرفم رو از كجا شروع كنم . هم من هم پریسا مات و مبهوت به هم نگاه می‌كردیم . عوض كه احساس كرد نگاه ما داره رنگ و شكل دیگه‌ای می‌گیره ، گفت :
    - پریسا خانم شما اینو می‌شناسید ؟
    - نه . بیشتر شبیه یكی از كارگرهای كاواره‌ست . اشتباه گرفتم .
    - خانم تو رو خدا از فكر اون خراب‌شده در بیایید . دیگه باید به شوهرتون برسید . دیدید داشت چه بلایی سرتون می‌یومد .
    عوض دستم رو كشید و برد سمت در . پریسا همون‌جا كنار حوض وایستاده بود و نگاهم می‌كرد . تا رسیدم دم در ، بدو اومد سمت ما .
    - عوض وایستا . كجا می‌ری ؟
    - دارم این پسر رو رد می‌كنم . الان آقا بفهمه ، چوب تو آستینم می‌كنه .
    - فكر كنم تا حالا یكی راپورت داده .
    - چطور خانم ؟
    - ده بار زنگ زده خونه . كارِت داره . بگیردت ، پوستت كنده است .
    عوض برگشت سمت من و در حالی كه میشد ترس رو تو صورتش احساس كرد ، گفت :
    - بر پدرت لعنت كه ابهت و منزلت منو پیش آقا خراب كردی . برو رد كارت .
    بعد برگشت سمت پریسا و بهش گفت :
    - من یه سر می‌رم تا مغازه‌ی آقا ملك و جلدی می‌یام .
    عوض با من اومد بیرون و با كلیدش درو از پشت قفل كرد . پریسا از پشت در گفت :
    - درو چرا قفل كردی عوض ؟
    - این‌جوری خیالم تخته كه جایی نمی‌رید . جلدی برگشتم .
    یه نگاه چپ‌چپ به من كرد و با سر بهم اشاره كرد كه بروم رد كارم . من برگشتم و رفتم . اون هم راهی شد . آخرهای دیوار خونه كه رسیدم ، پیچیدم تو یه كوچه و وایستادم . كمی گذشت . می‌دونستم پریسا چی می‌خواست بهم بگه . آروم از كنار دیوار سرم رو آوردم بیرون و خیابون رو نگاه كردم . كسی نبود . سریع برگشتم دم در . تا رسیدم ، با انگشتم دو تا آروم زدم به در . تا اومدم بعدی رو بزنم ، پریسا از پشت در گفت :
    - امیر ، برگشتی ؟
    - آره ، برگشتم پری خانم .
    - پریسا . یادت نرفته كه . من از پری خانم خوشم نمی‌یاد . تو تنها كسی بودی كه بهم می‌گفتی پریسا . تنها كسی بودی که اسم خودمو صدا می‌كردی . حالا می‌گی پری خانم .
    به در آهنی و بزرگی كه جلوم بود ، نگاه كردم . حس كردم پریسا جلومه و مانعی بینمون نیست . شاید اون هم همچین حسی داشت . می‌خواستم حرف‌هام رو تو چشماش بزنم ، ولی نمی‌شد .
    - یك كلام بگو و منو خلاص كن . آرومم كن . تو چرا دروغ گفتی ؟ چرا باعث شدی بیفتم زندان ؟ چرا ؟ چرا آتیش كشیدی به وجود من ؟
    هیچ جوابی نداد .
    - نمی‌خوای جوابمو بدی ؟
    باز چیزی نگفت .
    - فقط یادت نره . یه روز تلافی می‌كنم .
    - می‌تونی از در بیای بالا ؟
    - از در به این بزرگی نمی‌تونم .
    - برو كمی جلوتر . یه جوب از تو خونه در اومده كه می‌ریزه تو جوب بزرگ خیابون . از اونجا بیا تو .
    كمی بالاتر یه دریچه بود كه از پشت بسته بودن . پریسا بازش كرد .
    - بابا گربه از اینجا رد می‌شه كه من بشم ؟
    - می‌شی . من خودم قبلاً صد بار رد شدم .
    - تو با من یكی هستی آخه ؟
    خم شدم و رفتم تو جوب . خودم رو رسوندم دم ورودی جوب آبیاری خونه . نمی‌شد رد بشم . یه دست و كتفم رو رد كردم و با زحمت کمی خودم رو کشیدم تو . پایین شونه‌ام گیر كردم . پریسا اومد و جلوم نشست . دستم رو گرفت و كشید ولی در نمی‌یومدم . گفتم :

    - من چه خری‌ام كه با حرف تو می‌افتم تو هچل .
    خواستم برگردم ولی نمی‌شد . كاملاً خودم رو گیر انداخته بودم و بیشتر سر و كولم كثیف شده بود . پریسا دو دستی  من رو می‌كشید و من هم سعی می‌كردم خودم رو رد كنم . هر لحظه منتظر بودم یكی از پشت چند تا مشت و لگد حواله‌ام كنه . احساس می‌كردم پهلوهام داره پاره می‌شه . یاد وقت‌هایی افتادم که یواشكی می‌رفتم تو باغ مردم تا گوجه‌سبزی ، زردآلویی ، چیزی بكَنم . به هر مصیبتی بود ، خودم رو از اون جای تنگ و خیس كشیدم بیرون . پریسا بلندم كرد . كمی خاك رو از روم تکوند ، ولی بدتر دست و بالش لجنی شد . بعد خیلی آروم همون دست‌های كثیف منو گرفت و آورد بالا و گذاشت رو صورتش . گرمای صورتش رو با دست‌های سردم احساس كردم . بعد دستم رو آروم آورد پایین و گفت :
    - دلم برات تنگ شده بود امیر .
    - زن شوهردار كه دلبری نمی‌كنه .
    - دلبری نكردم . دلواپست بودم .
    - دروغ می‌گی . بدجوری هم دروغ می‌گی .
    - بیا دست و صورتت رو دم حوض بشور .
    - راحتم ، فقط من این همه مدت رو بدون دلیل تو زندون گذروندم . داغون شدم . پدرم در اومد . تمام دنیام به هم ریخت . سرگردونم . بدبختم . هزار تا از سگ كمتر شدم . همه‌ش به جهنم . فقط یه كلمه بگو تو چ...چرااا اون روز شهادت دروغ دادی پریسا خانم . چرا خانم ؟ مگه بهت بد كرده بودم ؟ من مگه با شما نبودم ؟
    دستم رو گرفت و برد سمت حوض و صورتم رو شست . خودم رو كشیدم كنار و به دست‌هام هم آب زدم . نشستم لب حوض . پریسا هم خیلی آروم نشست كنارم .
    - امیر جان ، من هر كاری كردم ، به خاطر خودت بود . چون اون موقع خودت نفهمیدی ، الان می‌گم . من تو دلم یه دل نه صد دل عاشقت بودم ، فقط از اینكه یه پسر شرفر پایین‌شهری شوهرم بشه ، می‌ترسیدم .
    - پس چرا بدبختم كردی ؟
    راه دیگه‌ای نداشتم .
    تا اینو گفت ، كلید افتاد تو در و باز شد . عوض اومد تو . من مثل جن دراز كشیدم كف زمین كنار حوض . پریسا خیلی راحت و بدون استرس پا شد و با داد و هوار رفت سمت عوض .
    - صد بار بهت نگفتم درو قفل نكن ؟ نگفتم عوض ؟ مگه اینجا طویله است ؟ زشته پیرمرد ، بده . آدم درو قفل نمی‌كنه كه .
    - خانم ، از ترس آقا ملك قفل می‌کنم .
    - چرا برگشتی ؟
    - از اول هم نباس می‌رفتم . تا پامو گذاشتم تو اتوبوس ، پیاده شدم . من خرم . نگفتم اگه آقا بیاد سمت خونه و من نباشم ، شلوارم رو در می‌اره . خوب می‌رم بهشون تلفن می‌زنم .
    - وایستا بینم ، كجا می‌ری ؟
     صدای پاهاش رو كه بدو بدو می‌یومد سمت حوض ، می‌شنیدم . سعی كردم سینه‌خیز خودم رو بكشم اون‌ور حوض . احساس می‌كردم خریت من بالاخره كار دستم می‌ده . عوض از كنارم رد شد . متوجهم نشد و رفت تو خونه . تا رفت ، تندی از جام بلند شدم . پریسا بهم اشاره كرد که بیا برو بیرون . تا اومدم راه بیفتم ، صدای شوكت از پشت سر پیچید تو سرم .
    - این پسره كه باز اینجاست .
    سرجام وایستادم . شوكت از پشت نزدیكم شد و گفت :
    - نكنه خیالات خام داری ؟ ببینم ، تو به پاچه‌ی بز اعتقاد داری ؟ وقتی بسوزنیش و سرمه كنی بمالی به چشمات ، صورتت ماه می‌شه ، مثل من . حالا برگرد و نگام كن . مگه نگفتم زود برو رد كارت ؟ نكنه می‌خوای واسه‌ت ورد غلام غزنوی رو بخونم ، خودت رو خیس كنی ؟
    - دارم می‌رم .
    - نه ، بیا نرو ! نكنه آلی ؟ شاید پری‌ای ، جنی ، شاه‌شیطونی .
    پریسا اومد سمتش و دستش رو گرفت و کشید سمت خونه .
    - بابا تو چی‌كار با این داری ؟ داره می‌ره دیگه . برو امیر !
    - امیر كیه ؟

    شوكت از پریسا جدا شد و اومد سمت من . تا خواستم راه بیفتم ، مچ دستم رو گرفت و واستاد جلوم .
    - پس تو پریسا رو می‌شناسی . ای آكله‌ها ، پس بعله !
    عوض با غرغر از خونه اومد بیرون .
    - خانم جان منو مسخره كردی ؟ آقا می‌گه من اصلا زَ...
    تا منو دید ، زبونش گیر كرد . چشماش چهار تا شد و عصبانیت رو می‌شد تو چشماش دید . بدو اومد سمت من و تو راهش یه گلدون هم ورداشت . پریسا تندی رفت و وایستاد جلوش .
    - كاریت نباشه عوض
    - این توله سگ اینجا چی‌كار می‌كنه ؟
    - من گفتم بیااااد .
    - چشمم روشن ، این بی‌شرف كه با من رفت بیرون . كره خر !
    - اومده با من حرف بزنه . 
    - یعنی آقا هم تو رو می‌كشه ، هم اینووو .
    - پدر من قبلاً منو كشته ، من عادت دارم . در ثانی ، كی می‌خواد بهش بگه ؟
    - من می‌گم .
    - من هم بهش می‌گم پیرزن تپل رو می‌یاری .
    - گه خوردم خانم . نگی به آقا ها ! این منزلت و هیبت منو پیش آقا ملك پایین نیار . من می‌خوام بگیرمش . والله ، راست می‌گم . ولی حساب این پسره فرق داره . الان من یه كتك به این قرمساق نزنم ، دلم آروم نمی‌گیره .
    شوكت مثل كنه چسبیده بود بهم و كنده نمی‌شد . هم باید خودم رو می‌كشوندم ، هم اونو . به زور خودم رو ازش كندم و تا اومدم برم ، چادرش رفت زیر پام و سكندری خوردم و رفتم تو حوض . اون‌قدر هول بودم كه نمی‌تونستم خودم  رو از آب بكشم بیرون . به زحمت رو پام وایستادم و تا سرم رو از تو حوض گود و تمیز بیرون آوردم ، چشمم افتاد به عوض كه با گلدون بالا سرم وایستاده بود .


    تندی رفتم تو آب و سرمای آب صورتم رو قلقلك داد . یه لحظه احساس كردم یه چیزی خورد
    تو كله‌ام . آب می‌خورد به چشمام و توش رو می‌شست ، ولی انگار قدرت نداشتم رو پام وایستم . كنترل بدنم دست خودم نبود . چیزی درك نمی‌كردم .

    چشم‌هام رو باز كردم . اتاق نقلی و كوچیكی بود كه یه گوشه‌اش دو تا متكا گذاشته بودن و یه سماور و قوری هم كنارش بود . به بالای سرم نگاه كردم و سعی كردم بفهمم كجام . پسِ كله‌ام درد می‌كرد . خواستم بلند شم ولی نا نداشتم . احساس می‌كردم خوابم می‌یاد . چشم‌هام افتاد رو هم .
    ...
    بیدار شدم . تا پلك‌هام رو تكون دادم ، صدای یه نفر پیچید تو گوشم . آروم چشمام رو باز كردم . عوض بالای سرم بود . خم شد سمتم . گیج می‌زدم و خوابم می‌یومد . دوباره هیچی نفهمیدم .
    ...
    سعی كردم چشم‌هام رو باز كنم . نمی‌فهمیدم چند وقت گذشته . شب بود . صدای جیرجیرك‌ها و خر و پف كسی كه پیشم بود ، اعصابم رو خُرد می‌كرد . از پنجره به بیرون نگاه كردم . آسمون داشت روشن می‌شد . سعی كردم آروم از جام بلند شم . زیرم یه تشك بود و زیر سرم یه بالش سفید ، یه بشقاب هم دارو هم كنارش . یه جای سرم تیر می‌کشید . دست زدم بهش . یه باند روش بسته بودن . تا اومدم بلند شم ، عوض از خواب پا شد و تندی نشست . كمی به سر و وضعم نگاه كرد و زد زیر گریه . همین‌طور هق می‌زد و بلند بلند خدا رو شكر می‌كرد .
    - پاشدی بابا جان ؟ ای بگردم . ای بمیرم . صد تا قل هوالله نذرت کردم بابا جان . بشین بابا . دراز بكش ، بذار كمی جون بگیری .
    - می‌شه بگی چه‌م شده ؟
    - چه‌ت شده ؟ دهن ما رو سرویس كردی بابا جان . دو روزه دراز به دراز افتادی . آخه تو با چه عقلی اومدی تو این خونه ؟ اگه من پفیوز محكم‌تر زده بودم تو ملاجت كه الان ریق رحمت رو سر كشیده بودی .
    كمی تو جام تلوتلو خوردم . عوض دستم رو گرفت .
    - خیلی خوب ، حالا آروم باش تا دوباره زرتت قمصور نشه بابا جان . یعنی من هیبتی داشتم تو این خونه كه شما ریدی بهش. شانس آوردم . نمی‌دونی با چه مكافاتی از حوض كشیدیمت بیرون . با هزار بدبختی اینجا قایمت كردم که آقا نبیندت . پریسا خانم یواشكی بهت می‌رسید . یه عالمه دارو ریخته تو حلقت ، سر وقت . آمپولت هم زده . رفتم دكتر آوردم بالا سرت . همه‌ش یواشكی ها . یعنی من رو به هر راهی كشوند این پریسا خانم .
    از جام بلند شدم . لباس‌هایی رو كه تنم بود ، نگاه كردم . یه شلوار كردی و یه پیراهن گل و گشاد . عوض جلوم وایستاد .
    - لباس‌های منه . تو كه مثل موش آب كشیده شده بودی . لباس‌هات اونجا تو پستوئه . فقط این‌جوری نمی‌تونی بری ها . تا صبح بمون .
    - خوبم .
    - الان كه نمی‌تونی بری ، وایستا صبح آقا و دومادهاش که رفتن بیرون ، تو هم برو .
    آروم رفتم تو پستو و لباس‌هام رو پوشیدم و برگشتم . عوض جلوم وایستاد و گفت :
    - برو ، دیگه هم اینجاها نیا . خونت رو می‌ریزن .
    - من باید با پریسا حرف بزنم .
    - نیست . دیشب رفت . با شوهرش رفت . رفتن كویت .
    - كویت ؟!
    - شوهرش كویتیه . شریك باباشه . بیست سالی از خانم بزرگ‌تره ولی بیشتر نشون می‌ده . ماهی یه هفته می‌رن كویت . راستی ، نه تو نه خانم نگفتید از كجا هم رو می‌شناسید . قبلاً خاطرخواه بودین ؟ آخی ! من هم قبلاً خاطرخواه بودم ، می‌فهم چجوریه . ولی فراموشش كن . اون الان شوهر داره .
    - من تا حالا خاطرخواه كسی نشدم .
    دست كرد تو جیبش و كمی پول در آورد و گفت :
    - این هم خانم داده . البته كمی بیشتر بود ، ولی الان نمی‌دونم بقیه‌ش رو كجا گذاشتم .
    - نمی‌خوام .
    پول‌ها رو تا كرد و گذاشت تو جیبش . از در رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت .
    - برو ، خبری نیست . دیگه سراغ خانم نیا . درسته شوهرش رو دوست نداره ولی باید بسوزه و بسازه . راستش رو بخوای ، هر سه تا دختری كه تو این خونه‌ان ، شوهرهاشون رو نمی‌خوان . چرا ؟ چون خودشون از اول نخواستن . آقا ملك زورشون كرده . البته از اینا كم نیستن . خواهر خود من  شصت سال با شوهری زندگی كرد که یه عمر بچه‌دار نشد . همه هی عاقش می‌كردن و ازش بد می‌گفتن . شوهرش که مرد ، تازه تو مرده‌شورخونه فهمیدیم اصلاً مرد نبوده . خواهر من یه عمر روش نشده بود حرفش رو به ما بگه . برو ، خوش اومدی .
    از اتاق نقلی عوض اومدم بیرون . خودش هم اومد و من رو آروم از در كرد بیرون .
    پیاده راه افتادم . یواش‌یواش رنگ آسمون داشت عوض می‌شد و آدم‌هایی كه بیداری دم صبح دمقشون كرده بود ، از كنارم رد می‌شدن . هنوز خیلی از خونه دور نشده بودم كه یكی زد رو شونه‌ام . برگشتم، دیدم عوضه .  
    - بیا ببینم . بیا ، از پنجره دیدتت . مثل اجل معلق اومد بالا سرم . تو تا آبرو و منزلت من رو نریزی ، ول‌كن نیستی . برگشتم . دم در پریسا وایستاده بود و از سرما بازوهاش رو بغل گرفته بود . تا من رو دید ، دستم رو گرفت و برد تو . عوض هم افتاده بود دنبالمون و هی غر می‌زد . رفتیم تو خونه . پریسا گفت :
    - بگیر بخواب . تو داشتی می‌مردی ، بعد پا شدی راه می‌ری ؟
    - عوض گفت رفتی کویت .
    - عوض زر مفت زیاد می‌زنه . من رفتم عوض ؟
    - نه ، ولی داشتید می‌رفتید .
    - فردا قراره برم ، اون هم به زور بابام .
    - خانم جان ، شوهرته دیگه . آقاتون بد نمی‌گه که .
    - من حالم ازش به هم می‌خوره . ازش بدم می‌یاد . من زن اون شدم تا بابام دست از سر امیر ورداره .
    من ؟! چه ربطی به من داره ؟
    - چون فكر می‌كرد عشق تو منو از اون جدا كرده . پدرم عاشق منه ، فقط نمی‌فهمه كاری كه می‌كنه ، عشق نیست . اگر اون روز بازداشت نبودی ، الان وجود نداشتی . پدر من حرف مفت نمی‌زنه . گفت می‌كشدت ، پس می‌كشتت .
    - همین ؟
    - باور نمی‌كنی همین ؟
    - یعنی تو به خاطر من این كار رو كردی ؟
    -باور نمی‌كنی ؟ حاضرم همین حالا از این خونه باهات بیام بیرون و بریم هر جا كه بگی ، تا دم مردن .
    - تو كجا و منِ یک‌لاقبا كجا ؟
    - تو خودت نمی‌دونی كجای دل منی .
    - برو مراقب شوهرت باش .
    - منو عقد كرده . داره می‌بردم كویت بین فك و فامیلاش عروسی بگیره .
    از جام بلند شدم . پام نمی‌رفت قدم از قدم بردارم . آروم به پریسا گفتم :
    - باور می‌كنی كه من هیچ‌وقت عاشق تو نبودم ؟
    - آره ، این هم كار خداست . دخترها بیشتر عاشق كسی می‌شن كه واسه‌شون تاقچه بالا بذاره .
    - كاش به جای این همه عذاب می‌ذاشتی یه بار بمیرم .
    راه افتادم و از خونه اومدم بیرون . پریسا بدو اومد جلوم و گفت :
    - كجا می‌ری ؟ باید دارو بخوری . حالت خوش نیست . كجا می‌خوای بری ؟
    - جای خواب دارم . الان هر جا باشه ، می‌خوابم . وجودم آروم گرفته .
    - واسه‌ت مهم نیست كه من عروس زوركی بشم ؟
    - نه .
    راه افتادم که برم . پریسا دستم رو گرفت و خیلی آروم دم گوشم گفت :
    - پس مراقب خودت باش .
    - هستم .
    - عوض بیا با امیر برو . برسونش و برگرد .
    - خانم ما رو  گه‌مالی نكنید تو رو خدا .
    ...
    دم خونه‌ی سپهر پیاده شدم و عوض من رو تا توی خونه آورد و بعد راهی شد .
    انگار می‌خواستم با تمام دنیا قهر باشم . احساس می‌كردم تانكر بدبختی‌های عالم رو سرم وا شده . سپهر كمی بهم نگاه كرد و بدون اینكه حرف خاصی بزنه ، رفت تو اتاقش . بعد از یكی دو دقیقه اومد بیرون و گفت :
    - خیلی خری .
    بعد انگار دلش نیومد بداخلاقی کنه . اومد سر و صورتم رو نگاه كرد و بهم رسید . كمی استراحت كردم و بعد یه نایلون كشیدم روی سرم و یه  دوش اساسی گرفتم .
    ...
    شب سپهر رفت و از تلفن همگانی به ویدا خبر داد . بعد از اومدنش كلی جر و بحث كردیم . هیچ‌جوری نمی‌تونستم قانعش كنم . بحثمون داشت بالا می‌گرفت كه صدای زنگ در اومد . سپهر رفت و درو وا كرد . بعد از چند لحظه اومد و گفت :
    - یكی دم در كارِت داره امیر .
      



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و دوم



    وقتی رسیدم دم در ، چشمم به جمال پریسا خانم روشن شد . كنار عوض وایستاده بود . تا منو دید ، زد زیر گریه . یه قدم اومد سمتم و بغلم كرد . تكون نخوردم . عوض از من جداش كرد و كمی برد عقب .
    - خانم جان ، فدای شكل شما ، دیدیش ؟ آروم شدی ؟ بیا بریم . به خدا بلایی سرمون بیارن كه اون سرش ناپیدا . بیا بریم تا اون شوهرت به خاك سیاه نشوندمون . امیر خان ، تو رو قسم به هر چی می‌پرستی ، دست از سر خانم وردار . از من گفتن ، یه روز یه جا سرویست می‌كنن بابا جان .
    پریسا همین‌طور بهم نگاه می‌كرد و انگار حرفای زیادی داشت . برگشت سمت عوض و گفت :
    - عوض جان ، شما برو تو تاكسی تا من چند كلمه با امیر خلوت كنم .
    - خوبه والله . بابا شما عقد كرده‌ی مردمی . معصیت داره . عوض داره .
    - كاری نمی‌كنم كه .
    - نخیر ، بفرما بكن بابا جان ! زود تموم كنی ها .
    عوض رفت سمت تاكسی و نشست . پریسا با دستش زد تو سینه‌ام و اشاره كرد كه برم تو حیاط . تا رفتم تو ، درو بست . خودش هم وایستاد پشت در .
    - چی‌كار كنم امیرم ؟ چه‌جوری آروم شم آقا ؟ به خدا حالم خوب نیست . به هم ریختم . داغونم امیرم . دنیای گَندیه امیر . تهوع‌آوره . یه كاری بكن امیر . نذار من زن كسی بشم كه ازش نفرت دارم .
    - الان نمی‌شه كاری كرد . تمومه ، تموم .
    - امیر !
    - والله ... من نیستم . این‌جوریش رو نیستم .
    تكیه داد به در . چشماش پر شد و با پشت دستش چشماش رو پاك كرد .
    - خیلی خوب ، شاید آخر من همین بوده ، ولی من برسم كویت ، شب عروسی‌م خودم رو حلق‌آویز می‌كنم .
    - من نیستم .
    - نیستی ؟
    - نه . شما ازدواج كردی . نیستم . این رقمی نیستم .
    تا اینو گفتم ، ویدا غرغركنون اومد تو حیاط . تا نگاهش به من و پریسا افتاد ، گفت :
    - اصلاً معلوم هست اینجا چه خبره ؟ امیر آقا داری خودت رو می‌ندازی تو تاقار بدبختی . زمین می‌خوری پسر .
    - من كاری ندارم .
    - پس این خانم اینجا چی‌كار می‌كنه ؟
    - همونیه كه گفتم . پریسا اومده واسه درددل .
    پریسا رفت سمت ویدا و تا رسید بهش ، دو تا بازوهاش رو گرفت و گفت :
    - خانم ، یه كاری واسه من بكن . لطفاً به این آقا بفهمون كه من دوستش دارم .
    - نباید داشته باشی .
    - ای بابا ! تو هم كه حرف اون رو می‌گی . بابا من به خاطر این آقا پسر دم لای تله‌ی پدرم دادم . به خاطر این زن شریكش شدم . ازش بیزار بودم . ولی از وقتی امیر رو دیدم ، هوا برم داشته . كمك كنید .
    عوض چند تا زد به در و داد كشید :
    - هوی خانم جان ! دیره والله . قراره راه بیفتین . بیااااا بیرون . بیا بیرون ، خر نشو خانم . بیا بریم دخترم . بیا عزیززززم ، بیا دیوانه . بیا ! آخه سرویسم كردی . بیااااا !
    پریسا بدو رفت سمت در و بازش كرد . عوض ایستاده بود . پریسا دستش رو گرفت و كشیدش تو خونه . عوض از حركت پریسا تعجب كرده بود و نمی‍دونست چی بگه .
    - واااا ! چرا می‍كشی خانم ؟
    - اولاً داد نزن . بی‌آبرویی هم نكن . در ثانی ، یه سوال می‌پرسم ، جوابم رو بده .
    - باشه خانم .
    - من شوهرم رو خواستم ؟ من با اون بودم ؟ من پسندیدم ؟
    - نه خانم .
    - مگه نه اینكه پدرم زمین و زمان رو به هم ریخت ؟ مگه نه اینكه حكم تعطیلی كاواره رو درآورد ؟ مگه نه اینكه سر من یه عالمه از خواطرخواه‌ها و مردهایی رو كه عاشق عشوه‌ها و لوندی‌هام بودن ، سر به نیست كرد ؟
    - بله خانم .
    - یكی كمكم كنه . من یه زنم . دل دارم . می‌فهمم . دوست داشتن رو درك می‌كنم . من این كویتیه رو نمی‌خوام .


    كنار پله‌های حیاط نشست و زد زیر گریه . از گریه‌ی پریسا خانم ، عوض هم زد زیر گریه .
    - گریه نكن خانم . بیاااا بریم . الان آقا می‌فهمه ، مقام و منزلت ما رو سرویس می‌كنه ها .
    ویدا رفت جلو و دستش رو گرفت و بلندش كرد . یه نگاه به سپهر كرد و گفت :
    - چی‌كار كنیم سپهر ؟
    - هر چی صلاحه .
    سپهر رفت نزدیكشون و خیلی صمیمی و آروم گفت :
    - ببینم ، یعنی تو واقعا اگر از اون كویتی خوشت نمی‌یاد ، جدا شو ولی قبلش با كس دیگه‌ای هوای عاشقی نذار .
    پریسا كمی ساكت موند و بعد رفت سمت و عوض و گفت :
    - بریم عوض .
    - چشم خانم .
    راه افتادن و رفتن سمت در . انگار بعد از اینكه حرف‌های سپهر رو شنیده بود ، طور دیگه‌ای شده بود . قبل از اینكه از خونه بره بیرون ، برگشت سمت من و یه نفس عمیق گرفت و گفت :
    - همین حالا می‌رم و به پدرم می‌گم كه اونو نمی‌خوام . منو می‌كشه . سرمو بیخ تا بیخ می‌بره ، ولی می‌گم که فكر نكنید من فكر عیاشی‌ام . من عاشق یكی دیگه‌ام ، به زور دادنم به یه خر دیگه . درد من اینه .
    بر گشت و خواست از خونه بره بیرون . سپهر با صدای محكم و مردونه‌ی خودش گفت :
    - وایسا . پس حرفت اینه ؟ خیلی خوب ، تو دو قدم بیا ، ما هم می‌یاییم .
    - چه‌طوری ؟
    - من و ویدا كارمونه . كارمون پیگیری و كمك های  حقوقی به آدم هایی مثل توئه .
    - من مطمئنم منو می‌كشه . من امشب باید برم كویت .
    - نرو . باهاش نرو . شكایت كن ، ما پیگیر می‌شیم . خونه‌تون هم نرو .
    عوض عصبانی اومد سمت سپهر و گفت:
    - چه حرف‌ها می‌زنی بابا جان . زر می‌زنی آقا جان . نره خونه‌شون ؟
    پریسا مات زل زده بود به سپهر . انگار تازه متوجه شده بود باید چیكار كنه . مات و مبهوت به من نگاه می‌كرد . خیلی ناراحت و به‌هم‌ریخته به نظر می‌یومد .
    اومد نزدیكم و گفت :
    - من نمی‌تونم نرم خونه . پدرم منتظره . دلم نمی‌یاد اذیتش كنم . می‌رم و بهش می‌گم . بذار هر چی باید بشه ، بشه .
    این رو گفت و رفت سمت تاكسی و سوار شد . هر كاری كردیم ، نتونستیم راضی‌اش کنیم که نره . ماشین راه افتاد و رفت .

    ویدا رو به سپهر گفت :
    - خودش رو به كشتن نده ؟ آدم‌هایی هستن كه به خاطر باورشون هر چند غلط ، دخترشون رو هم می‌کشن .
    اومدم نزدیک ویدا و دستش رو گرفتم و گفتم :
    - من تو این بازی نیستم .
    - بخوای نخوای ، هستی . با دلت لج نكن .
    - با اینكار یه خانواده و احتمالاً یه سری آدم داغون می‌شن .
    - ما منطقی كار می‌كنیم . اول می‌ریم ...
    سپهر با لبخندی كه بیشتر وقت‌ها رو لبش بود ، گفت :
    - پیش استاد . هر چی گفت ، همون کار رو می‌كنیم .
    پرسیدم :
    - استاد ؟
    - نگار استاد دانشگاهمونه . خیلی خوش‌فكره و دغدغه‌اش هم زندگی این‌طور زن‌هاست . خیلی صمیمی هستیم . مشورت با اون ، منطقیه .

    شب بود که از خونه راه افتادیم . به نظر ویدا و سپهر تنها كسی كه می‌تونست به ما كمك كنه ، نگار بود . من ژیان رو می‌روندم و بعضی وقت‌ها چشمم از آینه می‌افتاد رو صندلی عقب و ویدا رو می‌دیدم كه نگاهش به سپهر بود . جایی رو كه می‌رفتیم ، می‌شناختم . بهش می‌گفتن شادآباد . وقتی رسیدیم ، دیگه چراغ بیشتر خونه‌ها خاموش بود . دیر وقت شده بود ، ولی ویدا اصرار داشت شبونه استادش رو ببینیم . یه خیابون رو رفتیم تو . وسط‌هاش  با اشاره‌ی ویدا پیچیدم تو یه كوچه و جلوی یه خونه قشنگ وایستادیم . ویدا از ماشین پیاده شد . رفت جلو و زنگ زد . چراغ یكی از اتاق‌ها روشن شد  و نورش از پنجره افتاد بیرون . كمی كه گذشت ، یه پیرمرد حدوداً شصت ساله اومد بیرون . از چشم‌هاش معلوم بود مست خوابه . تا ویدا رو دید ، گفت :
    - جانم خانم . بفرمایید .
    - ببخشید، استاد هست ؟ باید ببینمش .
    - بله هستن ، البته خوابن . اگه واجبه ، صداشون كنم . 
    - بله واجبه . شرمنده تو رو خدا .
    - دشمنتون شرمنده .
    در رو نبست و رفت تو . كمی كه گذشت ، برگشت و ازمون دعوت كرد بریم تو . در حالی كه از خجالت سرمون رو انداخته بودیم پایین ، رفتیم تو .
    توی حیاط  روی یه تخت سنتی گوشه حیاط زیر یه درخت تاك كه تازه داشت جوونه می‌زد ، نشستیم . در خونه باز شد و یه خانم اومد بیرون . تا چشمش به ما افتاد ، لبخند نشست رو لبش . خیلی زیبا و خانم بود . با قدم‌های آروم و سنگین اومد سمت ما . تا رسید به ویدا ، بغلش کرد و گفت :
    - عزیز جان ، خوش اومدی .
    بعد رفت سمت سپهر و باهاش دست داد . تا رسید به من ، دستم رو دراز كردم سمتش . كمی بهم نگاه كرد . طوری بود كه احساس می‌كردم من رو می‌شناسه . حداقل ده پونزده سالی از من بزرگ‌تر بود و خیلی صمیمی برخورد می‌كرد . با اینكه حداقل سی و چهار پنج ساله دیده می‌شد ، می‌تونستم باهاش احساس نزدیكی داشته باشم . دستم رو ول كرد و گفت :
    - من رو یاد یك نفر می‌ندازید . از اینكه باعث مرور خاطرات خوبم شدی ، خوشحالم . اون خاطره رو یه جایی جا گذاشتم ، ولی وقتی كسی من رو به یادش می‌ندازه ، ذوق می‌كنم . خوش اومدی . ویدا گفت :
    - ببخشید تو رو خدا نگار جان . خودت كه می‌دونی ما تو بدبختی‌هامون می‌یایم سراغت .
    - كار خوبی می‌كنی .
    - سپهر رو كه می‌شناسید ، شیطون دانشكده .
    - آقان ایشون .
    - منم كه ...
    - خانم وكیلی !
    - ایشون هم امیر هستن .
    - بله ، قبلاً خیلی درباره‌ی ایشون حرف زدیم . حدس زدم .
    ویدا برگشت سمت و من و گفت :
    - اگر دلیل كمك‌های من تو جریان زندان و آزادیت رو می‌خوای بدونی ، باید بعداً حرف‌های نگار خانم رو بشنوی
    - حالا چرا این‌قدر جدی حرف می‌زنی دختر ؟
    - استاااد !
    - استاد نه ، نگار ، همین .
    ماجرای پریسا و شوهرش رو واسه نگار تعریف كردیم . دقیق به حرف‌هامون گوش می‌كرد . یهو در خونه باز شد و همون پیرمردی كه درو باز كرد ، با یه سینی چایی اومد بیرون . نگار تا دیدش ، زودی بلند شد و رفت سمتش .
    - بابا باقر شما چرا ؟ خودم می‌یاوردم عزیزم . تو برو بخواب تا پوری قشقرق راه نندازه .


    تا دم صبح نشستیم و حرف زدیم . هر لحظه كه می‌گذشت ، رفتار و اخلاق نگار من رو بیشتر جذب میكرد و دوست داشتم حرفهای منطقی و صدای گرمش رو بشنوم .
    قرارمون شد فردا صبح جلوی خونه‌ی پریسا تا اگر شد ، نگار باهاش حرف بزنه و راهكاری پیدا كنه .
    صبح وقتی رسیدیم ، همه تو ماشین نشستیم و منتظر شدیم كه یكی از خونه بیاد بیرون . مدتی گذشت و خبری نشد . نگار از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونه . در زد و عوض اومد بیرون . كمی باهاش صحبت كرد و بعد اومد تو ماشین و كنار من نشست .
    - نیستش . گفتم از دوستای پریسام . می‌گه دیشب آخر وقت رفته .
    ویدا كه انگار از اتفاقی كه افتاده بود ، خیلی ناراحت بود ، گفت :
    - اون پریسایی كه من دیدم ، جایی نمی‌ره . داره دروغ می‌گه .
    نگار كمی به ویدا نگاه كرد ، بعد سرش رو چرخوند سمت خونه و رفت تو فكر .
    - خوب اگه قراره با ما بازی كنن ، ما هم بازی می‌كنیم .
    از ماشین پیاده شدم . ویدا هم سریع پیاده شد .
    - كجا می‌ری ؟
    - ویدا جان ، كاری كه شما می‌كنید ، دست آخر هم پریسا رو بدبخت می‌كنه ، هم خانواده‌ش رو به آتیش می‌كشه .
    - این‌قدر قر الكی نیا ، باشه ؟ ما قراره به پریسا كمك كنیم ، اون هم به خاطر تو .
    - من كمك نخواستم .
    نگار از ماشین پیاده شد . كمی به من و پریسا نگاه كرد و گفت :
    - الكی به هم نپرید . منو با هزار تا كار و بدبختی آوردید اینجا ، حالا دعوا می‌كنید ؟ من حلش می‌كنم .
    رفتم جلوش وایستادم و گفتم :
    - نگار خانم ، من واقعاً نمی‌دونم شما كارتون چیه و چرا این‌قدر درگیر من هستید ، ولی هر چی هست ، من با شما نیستم .
    - كار من كه پیداست . داروخونه دارم . تو دانشگاه هم درس می‌دم .
    - حقوق چه ربطی به دوا درمون داره ؟
    - روانشناس كه باشی ، ربط پیدا می‌كنه . درباره‌ی اینكه چرا پیگیر كار شما هستم ، باید عرض كنم كه ماجراها داره . شما منو نمی‌شناسی ، ولی من خوب می‌شناسمت . اصلاً من كارهای شما رو حل كردم . شما برای من خیلی عزیزید .
    بعد راه افتاد و رفت سمت خونه‌ی پریسا . وسط راه وایستاد و برگشت سمت ما و گفت :
    - شما برید تو ماشین . تابلو نكنید .
    بعد رفت و رسید دم در . تا اومد در بزنه ، در باز شد و پدر پریسا اومد بیرون . یه نگاه به نگار كرد و نگار شروع كرد به حرف زدن . ما كه تو ماشین بودیم ، كُپ كرده بودیم . احساس می‌كردم بحثشون داره بالا می‌گیره . یه دفعه پدر پریسا دست نگارو گرفت و كشید تو خونه و در رو بست .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و سوم



    از ماشین پیاده شدیم . دست و پامون رو گم كرده بودیم . دو سه قدم رفتیم سمت خونه و وایستادیم . سپهر كمی به من و ویدا نگاه كرد و راه افتاد سمت خونه . تا رسید ، بدون معطلی دو سه تا محكم كوبید به در . من و ویدا هم رفتیم كنارش وایستادیم . در رو باز نكردن . دوباره زد . باز نكردن . مجدداً زد . نگرانی رو می‌شد از صورت هر دوتاشون احساس كرد . در رو باز نكردن . ویدا بدو رفت سمت ماشین . من و سپهر هم به هم نگاهی كردیم و رفتیم دنبالش . تا نشستیم تو ماشین ، روشنش كرد . قبل از اینكه راه بیفته ، سپهر گفت :
    - كجا ویدا ؟
    - می‌رم كلانتری . بلایی سرش نیاره ؟
    - وایستا بابا . كلانتری چرا ؟
    - نكشنش ؟ اینا دیوانه‌ان .  خودت مگه نمی‌خونی این همه جنون خانوادگی رو كه روز به روز هم بیشتر می‌شه . اون پدر به خاطر عقیده‌ش ، انسانیت رو هم زیر پا میذاره . شك نكن .
    اینو كه گفت ، یهو یكی زد به شیشه . من و سپهر نیم متر از جامون پریدیم . عوض صورتش رو چسبونده بود به شیشه و به خاطر روشنایی بیرون نمی‌تونست خوب ما رو ببینه . ویدا آروم شیشه رو داد پایین . من كشیدم عقب و تكیه دادم . عوض رو به ویدا گفت :
    - بله ؟
    - یه خانم رفت تو . نیومده بیرون .
    - شما نگهبانی ؟ بادیگارد ایشونی ؟ ایشون شهناز تهرانی‌ان ؟ پری بلنده‌ان ؟
    ویدا بدون اینكه ماشین رو خاموش كنه ، پیاده شد و به عوض محل نذاشت . رفت تو خونه . عوض هم با داد و بیداد رفت دنبالش و در رو بست . من و سپهر هاج و واج بودیم . سپهر از ماشین پیاده شد و بعد برگشت و از شیشه‌ی ماشین كه پایین مونده بود ، گفت :
    - می‌رم بزنم .
    - چی رو ؟
    - آدم‌های تو خونه رو . هستی ؟
    - هنوز كه نمی‌دونیم چه خبره .
    - شاید وقتی  بدونیم ، دیر بشه . می‌زنم رگ تركی . اون زن‌هایی كه توئن ، چشمشون به ماست .
    - نگفتم نیاییم ؟
    اینو كه گفتم ، رفت سمت خونه و كوبید به در . دو تا دیگه محكم زد . عوض در رو وا كرد و عصبانی اومد بیرون و سپهر تا دیدش ، یه دونه كوبید تو دماغش و رفت تو . عوض افتاد رو زمین و زد زیر گریه . با خودم كلنجار رفتم و دیدم نمی‌تونم اینجا بشینم . اگه كم می‌یاوردم ، بعداً می‌سوختم . پیاده شدم و رفتم دنبال سپهر . راستش خیلی هم بدم نمی‌یومد چند تا بزنم در گوش بابای پریسا . تا رسیدم به در ، یهو سپهر بدو اومد بیرون و پرید تو ماشین . من هم سریع رفتم و كنارش نشستم . سپهر گاز داد و رفت .
     برگشتم و از شیشه‌ی عقب نگاه كردم . سه چهار تا مرد بدو از خونه اومدن بیرون و كمی دنبال ماشین دویدن ، ولی ما دور شدیم . تا مدتی هیچ حرفی نزدیم . وقتی یكی دو تا خیابون دور شدیم ، سپهر وایستاد . پرسیدم :
    - چی شد ؟ چه خبره ؟
    - هیچی بابا ، با داد و بیداد رفتم تو خونه . تا رسیدم به حوض حیاط ، دیدم سی چهل نفر دور هم نشستن و ویدا و نگار هم اونجان . بدو رفتم سمتشون و یكی دو تا كله‌ی تركی زدم تو دهنشون ، دو نفر هم انداختم این‌ور و اون‌ور كه یهو چند نفری اومدن سمتم . زیادن . نمی‌شه زدشون .
    - تو برو ، یه كاریش می‌كنیم . 
    - یا باید برم رفیقام رو بیارم ، یا باید بریم كلانتری ، فقط یه جریانی هست . وقتی چشمم افتاد به ویدا و نگار ، ترس تو رفتارشون نبود . راحت وایستاده بودن .
    ...
    برگشتیم سمت خونه‌ی بابای پریسا . كمی مونده به در وایستادیم . سپهر كمی با دقت این‌ور و اون‌ور رو نگاه كرد و باز از ماشین پیاده شد .
    - باز كجا ؟ مگه نمی‌گی زیادن ؟
    - باشن . باید بفهمم چه خبره .
    - لا اله الا الله ! بیا بریم كلانتری خوب .


    سپهر زیپ ژاكت طوسی رو كه تنش بود ، بالا كشید و بدو رفت سمت خونه . كمی گوشش رو چسبوند به در و بعد چمباتمه زد و از زیر در تو رو نگاه كرد . از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش . یهو در خونه باز شد . معلوم نبود كیه . سپهر آروم از جاش بلند شد و شروع كرد به حرف زدن . من از جام جم نخوردم . بعد از مدتی رفت تو و در رو بست . كاملاً مطمئن بودم كه با كمال میل رفت تو .
    رفتم كنار ژیان تكیه دادم . واقعاً مغزم داشت از فكر زیاد می‌تركید .
    رفتم سمت دریچه‌ای كه آب جوب خونه رو می‍ریخت تو جوب خیابون . ازش آب می‌یومد . تصمیم گرفتم ازش رد بشم و برم تو . تا خم شدم تو جوب ، گل و لجن كفِش رو دیدم . یهو یكی با دست زد رو شونه‌ام . تا اومدم بلند شم ، پام لیز خورد و از پشت افتادم كف جوب . آرنجم كه خورد لبه‌ی جوب ، تیر می‌كشید . بلند شدم و چرخیدم . نگار خانم بود .
    - چیكار می‌كنی ؟
    - شنا می‌كنم . بابا دارم سكته می‌كنم . كجایید ؟
    - سكته چرا ؟ بیا تو .
    - بیام تو ؟! می‌شه بگی چه خبره ؟
    - تشریف بیارید ، خودتون متوجه می‌شید امیر خان . آروم باش و منطقی رفتار كن . همیشه كه زور و لوطی‌بازی جواب نمی‌ده . از جوب بیا بیرون . بیااا . جیمربانده انگار ! بیا بریم .
    با سر و وضع خیس و گلی رفتم تو خونه . عوض با لب و دهن درب و داغون جلوی در بود . تا من رو دید ، رفت كنار . وقتی از كنارش رد می‌شدم ، گفت :
    عاقبت ، این منزلت و جایگاه منو تِر زدی توش .
    چیزی نگفتم و رفتم تو . از كنار درخت‌ها که رد شدم ، چشمم افتاد به آدم‌هایی كه دور حوض بودن . سی چهل نفری بودن . سپهر هم یه گوشه وایستاده بود . خیلی‌هاشون مردهای سن بالا بودن و چند تا زن هم عقب‌تر وایستاده بودن . ویدا هم بینشون بود . داشت به من نگاه می‌كرد و انگار می‌خواست با چشم‌هاش چیزی بگه .
    نگار خانم اومد و كنارم وایستاد ، بعد رو به بابای پریسا که بین مردهای اونجا از همه درشت‌تر بود ، گفت :
    - این هم امیر خان .
    پدر پریسا از جاش بلند شد و یه قدم نزدیك‌تر شد . نگار هم یه قدم رفت سمتش و گفت :
    - اگر اصولی و مثل آدمیزاد حرف نزنیم ، به نتیجه نمی‌رسیم ، پس لطفاً بشینید . الكی هم داغ نكنید . قراره حل كنیم ، هان ؟ قبول دارید ؟ لطفاً بگید پریسا خانم هم بیاد .
    بابای پریسا به یكی از مردهای جوونی كه كنارش بود ، اشاره کرد و اون رفت . از وقتی كه حركت كرد تا زمانی كه برگرده ، هیچ‌كس لام تا كام حرف نزد . جز صدای آبی كه از فواره می‌ریخت تو حوض ، هیچ صدایی نبود . پریسا از خونه اومد بیرون . مَرده هم پشتش بود . زیر چشم پریسا كبود بود و یه سری هم خط و خطوط رو صورتش بود . وقتی نزدیك شد ، زن‌های جمع شروع كردن به پِچ‌پِچ . پریسا اومد پیش باباش وایستاد . ملك خان تا خواست از جاش تكون بخوره ، پریسا یه جیغ كشید و دو قدم رفت عقب . یكی از پیرمردها كه بارونی مشكی بلندی پوشیده بود ، به ملك خان اشاره كرد . اون هم نشست سر جاش و گفت :
    - چشم آقا جان .
    انگار پیرمرده بابای ملك خان بود . خیلی سنگین و باوقار به نظر می‌یومد . رو کرد به من و پرسید :
    - پس امیر تویی ؟ من پدربزرگ پریسام و بزرگ این خانواده . دیشب كم مونده بود هم این پدر خون دخترش رو بریزه و هم این طایفه به هم بخوره ، ولی من نمی‌ذارم . پریسا اگه از شوهر كویتی و شریك باباش خوشش نمی‌یاد ، قبول . زوركی عقد كرده ، قبول . من طلاقش رو می‌گیرم . ولی ... ولی بی‌آبرویی قدغنه . ما گفتیم شوهر كنه كه از مطربی و كاواره دست برداره . گفتیم هر چی خاطرخواه داشت ، دك كردن . حالا فقط تو یه دونه موندی امیر خان .
    رفت سمت پریسا و دستش رو گرفت و آورد نزدیك من . بعد آروم هلش داد تا دقیقاً روبه‌روم وایستاد . 
    - هر كاری باشه ، باید درست باشه . حروم و گناه رو نمی‌پسندم . اگر پریسا رو دوست داری ، مشكلی نیست . الان كه عروسی نگرفتن . مشكلی نداره . طلاقش رو می‌گیرم . دهن اون كویتی رو هم می‌بندم . این دختر به خاطر تو جلوی پدرش وایستاده . حالا یك كلام بگو ، تو واقعاً این رو می‌خوای ؟ پریسا رو می‌خوای ؟


    گاهی اوقات در شرایطی قرار می‌گیری كه جواب دادنت دنیات رو عوض می‌كنه . من پریسا رو هیچ‌وقت مثل یك همسر دوست نداشتم . علاقه‌ی من به خواننده‌ی جوان خوشگلی كه راننده‌اش بودم ، یه حس زیبا بود . هر دوست داشتنی ، عشق نیست . عاشقی رسم خودش رو داره . من هنوز هم خلوت و تنهایی‌ام رو فكر ملی خانم پر می‌كرد .
    پریسا با چشم‌های قشنگ و پر از محبتش خیره شده بود به چشم‌هام و منتظر جواب بود .




    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • ۱۵:۳۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و چهارم



    زبونم بند اومده بود . نمی‌تونستم آب دهنم رو قورت بدم . در شرایطی قرار گرفته بودم كه واقعاً تحمل كردنی نبود . چی باید می‌گفتم ؟ چه تصمیمی درست بود ؟ اینا توی ذهنم این‌ور و اون‌ور می‌رفت و ترس و اضطراب هم باعث شده بود کاملاً به هم بریزم . چشم‌های پریسا منتظر یك جواب مثبت بود و جمعی كه اونجا حاضر بودن ، منتظر وا شدن گره‌ی این ماجرا .
    سكوتم خیلی طولانی شد و نگرانی رو می‌شد از رنگ و لرزش لب‌های خوش ‌فرم و پف‌كرده‌ی پریسا خوند . خیلی آروم لب‌هاش رو تكون داد . آروم و كشیده و در حالی كه فقط من متوجه بشم ، گفت :
    - امیر ...
    چشمام رو بستم . صدای سرفه‌ی پدر پریسا من رو به خودم آورد و بدون معطلی شروع كردم به حرف زدن .
    - بحث امروز نیست . حرف این یكی دو روز نیست . عاشقی من و پریسا مال خیلی وقت پیشه . من می‌گیرمش . قدمش رو چشم .
    نمی‌دونستم دروغی كه گفتم ، چقدر روی جمع تاثیر گذاشته بود . ولی هر چه بود ، رنگ سرخ زیبایی روی گونه‌های بی‌مثال پریسا ظاهر شده بود . چشم‌هاش درشت‌تر شده بود . آروم دستش رو دراز كرد تا دستم رو بگیره . قبل از اینكه دستش به من برسه ، یك دفعه پیرمرده محكم زد رو دستش و پریسا دستش رو كشید .
    - گفتم اول صیغه‌ی طلاق جاری بشه .
    پریسا رو آروم هل داد كنار و روبه‌روی من وایستاد . كمی یقه‌ی من رو مرتب كرد .
    - پس این‌طور ! شما خاطرخواهش بودی ؟
    - بله .
    - زیاد ؟
    - خیلی زیاد . حالا می‌شه بذارید من از اینجا برم ؟
    - نخیر ، گوش بده .
    رو کرد به بابای پریسا و گفت :
    - بلند شو و حرف بزن .
    آقا ملك بلند شد و گفت :
    - چشم آقا . من این پسر رو قبلاً دیدم . شَكم برد ولی نفهمیدم . یعنی به این سر و وضع مرتب و صورت آرومش نمی‌یومد این همه شارلاتان باشه .
    - درست صحبت كن با مهمان .
    - بله چشم .
    بابای پریسا اومد سمت من و همین‌طور كه حركت می‌كرد ، گفت :
    این قانون خانواده‌ی ماست . هم تو خونه من كه ملك ملك‌دختم ، هم تو خونه آقام كه فریدون ملك‌دخته . داماد می‌یاد خونه من . قانونه . من نامزدی رو به هم می‌زنم و به حرمت آقام از معصیت پریسا می‌گذرم . وگرنه تا حالا صد بار با دست‌هام خفه‌ش كرده بودم . چه كنم كه احترام آقام از غیرت خودم برام عزیزتره . پدره دیگه . بزرگ‌تره . بزرگتر كه بگه ، من لالم ، خفه‌ام . حجت تمومه . آبروی من ، جون دخترم و دار و ندارم فدای یه حرف آقام . گور پدر حرف بازار . آتیش می‌زنم پارچه فروش‌ها رو . بذار كل مولوی از این سر تا اون سر بگن بی‌غیرته . تو داماد من ، تمام . ولی ، ولی دست از پا خطا كنی ، می‌گم دل و روده‌ت رو بریزن كف همون خیابون .
    اینو گفت و تند و عصبی رفت تو خونه . من مونده بودم و یه عالمه نگاه تیز آدم‌های دور و برم و تنها صدای سپهر بود كه به دادم رسید .
    - خیلی خوب ، حالا چی‌كار كنیم این ماجرا رو ؟
    پیرمرده برگشت سمتش و گفت :
    - بیایید این شاه پسرو ببرید تا خبرش كنم . خیلی زود عروسی‌شون رو راه می‌ندازم ولی فعلاً معصیت داره . ببریدش . چند وقت دیگه با گل و شیرینی بیایید خواستگاری . خوش اومدید .

    تو راه هیچ كدوممون حرف نمی‌زدیم . سپهر ماشین رو می‌روند و ویدا كنارش نشسته بود . من و نگار خانم عقب بودیم . رفتیم شادآباد . حالم نزار بود و احساس می‌كردم الان منفجر می‌شم . نگار كمی به صورت قرمز و داغ من نگاه كرد و دستش رو گذاشت روی پیشونی‌ام و گفت :
    - آروم باش .
    تو خیابون اصلی شادآباد دم یه داروخونه وایستادیم . نگار رفت تا برای آروم شدن من قرص بیاره . كمی بعد برگشت . با دست اشاره كرد كه برم تو . رفتم .
    توی داروخونه دو تا قرص و یه لیوان آب بهم داد و گفت :
    - خانم دكتر گفت این دو تا آرومت می‌كنه .
    - یه خانم كه از نگار كم‌سن و سال‌تر دیده می‌شد و موهای مشكی بلندش رو ریخته بود روی روپوشش ، از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم .
    - البته اینا گیاهیه ، وگرنه قرص الكی نخورید خیلی بهتره . 
    -نگار آروم رفت سمت خانم دكتر و گفت :
    - چقدر شما می‌دونید خانم .
    - جلو مردم ضایعمون نكن دیگه !
    - نه بابا ! معرفی نكردم . این آقا دوست عزیز من امیر آقا .
    خانم دكتر از پشت باجه اومد بیرون و جلوی من وایستاد .
    - پس امیر اینه .
    - بله خانم دكتر . امیر جان ، این خانوم اسمش مهلقاست . دختر خاله‌ی من كه هست به كنار ، دوست من هم هست اونم به كنار ، زن بسیار باعرضه و باجنمی هست به كنار . سر جریان آزادی شما هم خیلی به ما كمك كرده .
    ویدا اومد تو داروخونه . اول مهلقا رو بغل كرد و دو تا ماچش كرد كه جای رژش رو صورتش موند . بعد برگشت سمت ما و گفت :
    - كجا موندید ؟ بریم دیگه . باید یه جا بشینیم و تصمیم بگیریم . ببینیم واسه این شاداماد چی‌كار باید بكنیم .


    همگی رفتیم سمت خونه‌ی نگار . بعد از خوردن دمپختك خوشمزه‌ای كه پوری خانم پخته بود ، روی تخت تو حیاط نشستیم تا ببینیم چه كار باید بكنیم . نگار خانم كه كنارم نشسته بود ، گفت :
    - حالا خدا وكیلی خودت چقدر موافقی با پریسا ازدواج كنی ؟
    نمی‌دونم . قبلش باید یكی رو ببینم . اصلاً الان نمی‌تونم تصمیم بگیرم .
    - دیگه نه هم نمی‌تونی بگی . ولی تو رو نمی‌دونم ، پریسا تو نگاهش داشت یك دنیا علاقه نثارت می‌كرد .
    - من می‌رم یكی رو ببینم . بعد حرف می‌زنیم .
    ویدا بلند شد و اومد سمتم ولی آن‌قدر عصبی و تند نگاهش كردم كه یه قدم هم رفت عقب . بعد از كنار تخت سوییچ رو ورداشت و داد بهم .
    - خواستم بگم جایی می‌ری ، با ماشین برو . فقط مراقب ماشین من باش لطفاً .
    - نمی‌خواد .
    - بگیر . برو فکرات رو بكن ، فقط فكر آدمیزادی . خریت نكنی .
    از جام بلند شدم و رفتم سمت در . قبل از اینكه برم بیرون ، نگار خانم گفت :
    - كجا می‌خوای بری ؟
    - باید یكی رو ببینم ، یه دختر رو ، یه خانم به اسم ملی خانم .

    نگار تا اسم ملي خانم و شنيد كمي بهم ريخت . ولي باز خودش و جمع و جور كرد در حالي كه پاش و انداخته بود رو پاش گفت :
    - منظورت مليحه خانم دختر فرنگيسه ؟
    - از كجا ميشناسيد ؟
    - از قديما . خيلي وقته . ولي بهت پيشنهاد ميكنم سمت اون نري . تو همون بري تو كار پريسا خانم هم به نفعته هم منطقيه.
     -اگر اجازه بدين اين مسئله رو خودم حل كنم .
    - اين مسئله من هم هست .
    - چطور ؟
    - بهتره خودت متوجه بشي . اگه اصرار داري بري برو . ولي الان كه پريسا تمام قد و كامل بهت دلبسته دليلي نداره سمت يك نَفَر ديگه بري .
    - اون دل بسته من كه نبستم .
    - شما مردها ذاتا بيشتر سمت زني ميريد كه زياد آدم حسابتون نكنه. پريسا كه دوست داره. زيباست .عاليه. پس چرا بازيش ميدي ؟
    - دلم يه چيز ديگه ميگه .
    - اشتباه ميكنه .
    سپهر بلند شد و اومد سمتم . دستش و گذاشت رو شونمو گفت :
    - شما كار خودتو بكن . به حرف زن جماعت گوش نكن .

    نگار عصباني بلند شد و رفت سمتش و سپهر هم با خنده ازش دور شد . نگار دو تا با شوخي زد رو بازوي سپهر و با قاطي شدن ويدا كلي خنديدن . آروم اومدم بيرون و در و بستم .

    با ماشين ويدا راه افتادم و رفتم سمت خونه‌ی ملی خانم‌ اینا . وقتی رسیدم ، دیگه دیروقت بود . كمی بالاتر از خونه‌شون كنار یه درخت چنار بزرگ پارك كردم . هیچ‌كس تو كوچه نبود جز بعضی زن و مردهای رهگذر كه از خوشی و مستی شب هر و كَر می‌كردن و از كنارم رد می‌شدن . دنیاشون با من فرق داشت . اصلاً من رو نمی‌دیدن . تو دنیای شیك و جذاب خودشون بودن . دنیاهای زیادی دور و بر ماست  كه تمام قانون و قاعده‌اش با دنیای ما فرق داره . من تو دنیای خودم زنده بودم و اون‌ها تو دنیاشون زندگی می‌كردن .
    روبه‌روم پنجره‌های خونه‌ی فرنگیس خانم پیدا بود . بیشتر چراغ‌هاش جز یكی دو تا خاموش بود . از پشت پرده‌ی توری یكی از اتاق‌ها توش پیدا بود . كمی كه گذشت ، یكی اومد دم پنجره و پرده رو داد كنار . ملی خانم بود با یه لباس سفید گل و گشاد . پس كشید و رفت عقب . كمی بعد برگشت . دستش رو زده بود زیر چونه‌اش و از پنجره بیرون رو نگاه می‌كرد . شاید وقت خوبی بود كه خودم رو نشونش بدم . خواستم در ماشین رو وا كنم كه یهو یه ماشین كادیكلاك دم خونه پارك كرد . یه پسر جوون با كت و شلوار زرشكی و كراوات مشكی پیاده شد . روغن موهاش زیر نور چراغ تو كوچه برق می‌زد . ملی خانم تا دیدش ، گل خنده‌اش وا شد . دستش رو از پنجره آویزون كرد به سمت پایین . پسر جوون و خوش‌تیپی كه پایین بود ، از تو ماشین یه شاخه گل بیرون آورد و به سمت دست ملی خانم برد . ملی با نوك انگشت‌هاش شاخه گل رو گرفت ولی پسره دستش رو ول نكرد و كمی دست‌هاشون تو دست هم موند . برق چشم هر دوشون رو می‌شد دید . بعد ملی خانم گل رو كشید بالا و بعد از اینكه خوب به بهش لبخند زد ، كشید عقب . پسره برگشت سمت ماشین . یه كم به نظرم آشنا می‌یومد . بهش دقت كردم . انگار قبلاً یه ، همون پسری كه چند وقت پیش تو كاباره ديدم . يوسف بود .
    دلم يه طوري شد .
    بهم ريختم . نميدونستم چرا اونقدر يه هو وجودم بهم ريخت . ملي خانم كمي ديگه نگاش گرد و رفت .
    یوسف اون‌قدر خوب و باوقار به نظر می‌یومد كه اصلاً عجیب نبود ملی خانم ازش خوشش اومده باشه ، حتی اگر فقط یك بار تو رستوران دیده باشدش .
    دلم می‌خواست راه بیفتم و برم ولی مجبور بودم صبر کنم تا یوسف بره و من رو نبینه . كمی كه گذشت ، یوسف رفت . بعد از مدتی هم چراغ اتاق ملی خانم خاموش شد . ماشین رو روشن كردم و راه افتادم . كمی جلوتر وایستادم . سرم رو گذاشتم رو فرمون ماشین و یه دل سیر گریه كردم .

    كمی كه آروم شدم ، باز راه افتادم . تو تاریكی شب ده بار تجریش رو تا افسریه سر و ته كردم . همه‌اش خاطرات ملی خانوم رو برای خودم هجی می‌كردم . از اون موقع كه بچگی‌ام رو پر می‌كرد ، تا الان كه ذهنم رو با فكرش پر می‌كردم . آن‌قدر برام جذاب و دوست‌داشتنی بود كه به هیچ وجه نمی‌تونستم فراموشش كنم . وقتی صداش رو می‌شنیدم ، دلم هری می‌ریخت پایین . دوست داشتم فقط یك بار دیگه ببینمش .
    قبل از بالا اومدن آفتاب دوباره رفتم جلوی خونه‌ی فرنگیس خانم . همون‌جا موندم تا یواش‌یواش آدم‌ها اومدن بیرون . كمی كه گذشت ، در خونه باز شد و یه پیرمرد با زنبیل از خونه رفت بیرون . كمی بعد یه ماشین جلوی خونه وایستاد و فرنگیس خانم سوارش شد و رفت . از ماشین اومدم بیرون و در خونه رو زدم . كمی گذشت كه یكی در رو باز كرد . ملی خانم بود . همون لباس خواب سفید دیشب تنش بود و از چشم‌های پف كرده‌اش كه زیبایی‌اش رو دو چندان كرده بود ، معلوم بود از خواب بلند شده . كمی كه به من نگاه كرد و آروم چشم‌هاش رو درشت كرد ، یهو پرید و محكم بغلم كرد و گفت :
    - عزیز دلم . امیر جان خوبی ؟
    - خوبم خانم .
    - دلم واست یه ذره شده بود امیر ارسلان .
    - من هم .
    - بیا تو ، بیا تو عزیز ، بیا . چه خوب كردی اومدی .
    رفتم تو خونه . توی هال روی یكی از مبل‌های شیك نشستم . ملی خانم رفت تا لباس عوض كنه . كمی طول كشید تا بالاخره با لباسی تازه و شیك در حالی كه با حوله سرش رو بسته بود ، اومد بیرون .
    - نمی‌خواستم بعد از این همه مدت منو اون‌جوری ببینی . چقدر عوض شدی امیر . وااای ! خیلی خوب و خوش‌قیافه شدی . دیگه اصلاً قیافه‌ات فنچ و نقلی نیست . وای خدا ! اینو ببین .
    - ملی خانم چرا نمی‌یومدی سراغم رو بگیری ؟
    - اومدم كه .
    - یه بار اومدی . ولی تو همه كس و كار منی . می‌دونی كه من به خاطر شما همه چیزم رو از دست دادم . من به خاطر شما از خونه در رفتم . یه عمر بدبختی كشیدم . ولی شما فقط یه بار اومدی ، همین .
    حق با توئه . باور كن مامان نذاشت . نمی‌ذاشت بیام پیشت . می‌بینی كه چقدر روم حساسه .

    ب ب ببخشششید . شرمنده‌تم .  حق با توئه ، حاضرم به هر صورتي كه دستور ميفرماييد تلافي كنم امير ارسلان خان ستوده
    باور كن راست ميگم .
    من بهت مديونم امير . تو براي من خيلي خيلي مهمي . شايد واسه مادرم ياد آور خاطرات بدشي ولي واسه من يه دنيايي . 
    من در رابطه با تو به حرف مادرم گوش نمی‌دم ، چون تنها كسی كه منو به مادرم رسوند ، تو بودی امیر ارسلان . شاید الان تو رو اینجا ببینه ، ناراحت بشه ، ولی كاملاً می‌تونم جلوش وایستم .

    از رو مبل بلند شدم و رفتم جلوش وایستادم . اون هم هم آروم بلند شد . سعی كردم تا اونجایی كه می‌تونم ، بهش نزدیک بشم . عطر خوش‌بویی رو كه به گردنش زده بود ، می‌تونستم احساس كنم .
    - ملی خانم ، من برم . فقط خواستم یه بار دیگه ببینمت .
    - بری ؟ كجا ؟
    - من دهاتی و پاپتی كجا ، شما خانم خانما كجا ؟ شما این بالایی ، من اون پایین . هنوز اون تهِ تهم ، تو آب‌سفید . من كوچیكم ، شما بزرگی . شاید حق با شماست ، من اصلاً نباید این‌قدر بهتون فكر می‌كردم ..


    ملی خانم كمی به صورتم دقیق شد و كمی اخم انداخت تو صورتش و گفت :
    - دیوانه !  تو خیلی عزیزی واسه من ، خیلی . باور كن بیش از اندازه واسه‌م مهمی . بشین حالا ، كارِت دارم . بشین .
    - اجازه بده من برم . فقط اومده بودم صداتونو بشنوم . می‌خواستم یه تصمیم بگیرم و باید قبلش شما رو می‌دیدم .
    - واای ! چقدر پلیسی و حساس صحبت می‌كنی شیطون پسر .
    - خداحافظ .
    - گفتم كه كارِت دارم . دو سه روز مهمون منی .
    - نه ، الان فرنگیس خانم می‌یاد منو اینجا می‌بینه ، بد می‌شه .
    ملی خانم همین‌طور كه می‌رفت سمت اتاقش ، گفت :
    - اینجا رو نمی‌گم . من دارم می‌رم ویلامون ، شمال . قراره یكی دو هفته واسه امتحاناتم اونجا تنها باشم . البته داییم اونجاست . راستی فهمیدی داییم از فرانسه برگشت ؟ مرد باحالیه . من هم به بهونه‌ی درس خوندن می‌رم . با یه سری از بچه‌ها قرار گذاشتم بیان پیشم .

    - من كه نمی‌تونم بیام خانم . اونجا جای من نیست .
    - دیگه چرت و پرت نگو . تو بهترین دوست منی . عزیز دل منی امیر ارسلان . تازه بودن تو خیلی هم خوبه . می‌خوام یكی رو واسه‌م خوب حلاجی كنی .
    بودن با ملی خانم در هر صورت برام جذاب بود . خیلی پرانرژی و مهارنشدنی بود . آدم وقتی نگاهش می‌کرد ، احساس می‌كرد یه دنیا زیبایی جلوش وایستاده . ملی خانم از توی اتاقش بلند بلند گفت :
    - راستش ازت چه پنهون ، یه پسری رو می‌خوام . اون هم منو می‌خواد ، فقط باید بهتر بشناسمش . تو با من باشی ، بهتره . می‌یای ؟
    - می‌یام .
    با هم قرار گذاشتیم و بعد از اینكه ماشین رو رسوندم به ویدا ، به بهانه ای ازش جدا شدم و رفتم . خودم رو رسوندم سر قرار و با ملی خانم راهی شدم . تو ماشینش فقط ما دو تا بودیم ، ولی اول جاده چالوس دو سه تا ماشین دیگه هم منتظر بودن . اونجا كه رسیدیم ، وایستادیم . چند تا دختر و پسر جوان داشتن با هم باقالی می‌خوردن و تا ما رسیدیم ، با خنده اومدن سمت ملی خانم و شروع كردن به شوخی كردن . ملی من رو معرفی كرد و بعد از احوال‌پرسی راه افتادیم . معلوم بود همه‌شون خیلی سر كیفن . یوسف بین اون‌ها نبود .   
    از اینكه داشتم با ملی اون مسیر زیبا رو می‌رفتم ، حال خوبی داشتم و لذت می‌بردم . این دو سه روز میتونست برام خیلی برام لذت‌بخش باشه .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن نود و پنج

  • ۱۵:۴۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۵:۴۱   ۱۳۹۵/۱۱/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۷:۱۷   ۱۳۹۵/۱۱/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و پنجم



    لذت بودن با ملی خانم بی‌مثال بود . توی راه یه جا نگه داشت و با رفیق‌هاش آش خوردیم . كمی هم گفتیم و خندیدیم و راه افتادیم . قبل از اینكه آفتاب در بیاد . رسیدیم نشتارود . جلوی ویلا پیاده شدیم و رفتیم تو . یه ویلای درندشت و ولنگ و باز بود كه خیلی شیك به نظر می‌یومد . هر كسی از خستگی یه ور افتاد و مثل جنازه خوابمون برد .
    با صدای خنده‌ی بقیه از خواب بیدار شدم . رو یه كاناپه دراز كشیده بودم و روم یه پتو مسافرتی بود . آروم از جام بلند شدم . ملی خانم از تو یكی از اتاق‌ها اومد بیرون و در حالی كه داشت رو صورتش كرم می‌مالید ، گفت :
    - رو باز خوابیده بودی . روت پتو انداختم .
    - مرسی .
    - پاشو دیگه ، همه تو حیاطن ، پاشوووو !
    اومد و دست‌هاش رو از پشت گذاشت رو شونه‌هام و هلم داد سمت دستشویی .
    - حالا اول دست و صورتت رو بشور و بعد بیا بیرون . دایی تو حیاطه . منتظرم .
    ...
    وقتی اومدم بیرون ، دو تا از پسرها دنبال هم افتاده بودن و یكی‌شون داشت با كاسه‌ی ماست اون یكی رو ماستی می‌كرد . تا رسیدن دم استخر ، پریدن توش . ملی خانم بدو رفت سمتشون و گفت :
    - یواش بابا . ببین گند زدید به آب استخر . الان دایی می‌یاد دعواتون می‌کنه .
    یه مرد حدوداً پنجاه ساله با موهای جوگندمی و یه پیراهن آستین كوتاه سفید با راه‌های قرمز داشت منتقل رو باد می‌زد و با چند تا از دور و بری‌هاش می‌خندیدن . تا پسرها رو تو آب دید ، تندی رفت سمتشون و از كنار استخر یه چوب بلند رو كه سرش توری بسته بودن ، برداشت باهاش شروع كرد به دعوایی الكی با پسرها و اون‌ها چوب رو كشیدن و اون هم افتاد تو آب .
    کمی بعد اومدن بیرون و دور آتیش جمع شدن . چند تا چوب داشت می‌سوخت . البته دم هوا خودش می‌تونست خشكشون كنه ، ولی مثلاً داشتن شیك خشك می‌شدن . دل و جیگرایی رو كه روی منقل بود ، كمی دیگه باد زدم و بعد از اینكه كباب شدن و خوب بوی روغنشون در اومد ، ورشون داشتم و سیخ خوش گوشت‌ها رو گذاشتم جاشون . سیخ‌ها رو بردم به کسانی كه دور آتیش بودن ، نفری دو سیخ دادم . ملی خانم تا من رو دید ، گفت :
    - اصلاً وقت نشد دوستان رو معرفی كنم . عزیزان ، امیر كه درباره‌ش بارها باهاتون حرف زدم .
    ملی خانم از جاش بلند شد و اومد سمت من . دستم رو گرفت و كشید سمت جمع و بعد یكی از سیخ‌های جیگرش رو داد به من و گفت :
    - خوب ، این آقای بسیار خوش‌تیپ و جاافتاده دایی بنده است ، آقا فرزین ، ولی می‌گه بهم بگین فرزین ، بدون آقا .
    دایی‌اش بلند شد و اومد سمت من و دستش رو دراز كرد سمتم و گفت :
    - خوش‌وقتم . خیلی خوش اومدی .
    ملی با دست به دختر و پسر جوانی كه كنار هم نشسته بودن ، اشاره كرد . برگشتم سمتشون . گفت :
    - این دو نفر هم یه زوج خوشبخت و تازه كارن ، رسول و نسترن . ایشون هم كه از همه‌مون درشت‌تره ، هاتفه . اون خانم هم لیدا شیطون جمعمونه .
     اینو كه گفت ، لیدا از جاش بلند شد و اومد سمت من و گفت :
    - كوچیك شما . راستی بهتون گفتن چقدر شبیه آرتیست‌هایی ؟ البته لباس‌هات نه . سر و وضعت كلاً داغونه ولی صورتت گودِ گود . وری نایس . زیبا و جذاب . صورت‌های استخونی و كشیده اصیل‌ترن .
    ملی خانم اومد سمتش و گفت :
    - این‌قدر سر كارش نذار .
    تا این رو گفت ، صدای زنگ در ویلا بلند شد . لیدا زودی یه نیشگون از لپ ملی خانم گرفت و رفت سمت در و گفت :
    - خودشه . جان جانان آمد . اوه مای گاد ! بوی فرند !

    بعد از اینكه پشت در حیاط كلی عشوه اومد و حرف‌های بامزه زد ، در رو وا كرد . یوسف اومد تو . همه دور و ورش جمع شده بودن و باهاش احوال‌پرسی می‌كردن و به سر وضع كاملاً شیك و جذابش نگاه می‌كردن . انگار غرور و مردونگی یوسف هم اونها رو وادار به احترام می‌كرد . آخرین نفری بودم که یوسف باهاش دست داد و گفت :
    خوبی امیر آقا ؟
    ملی اومد سمتمون و كنارمون وایستاد .
    - امیر جان ، آقا یوسف رو كه قبلاً دیدی . اون هم شما رو می‌شناسه .
    - بله ، اولین بار تو رستوران دیدمشون .
    - ولی ایشون از قبل شما رو می‌شناسه . حالا كجا و چطوری رو بهت می‌گم . یوسف ، نمی‌دونی چقدر خوشحالم كه امیر با ماست . این امیر خیلی آقا و گله . یه پارچه آقاست .
    یوسف بازوم رو گرفت و گفت :
    - اینكه الان من و ملی خانم با همیم ، یه دلیلش شمایید . این برای من خیلی مهمه .
    مجبور بودم لبخند بزنم ولی دلم طور دیگه‌ای بود . داشت می‌سوخت . آتیش گرفته بودم . واقعاً دلم عاشقانه ملی خانم رو می‌پرستید و از تك‌تك حركت‌هاش لذت می‌بردم . ملی خانم یوسف رو راهنمایی كرد سمت خونه . كمی بعد اومد دنبال من و گفت :
    - بریم بیرون و كمی خرید كنیم . ماهی رو پایه‌ای ؟
    سر تکون دادم . رفتیم تو شهر و از بازار ماهی‌فروش‌ها چند تا ماهی سفید گرفتیم و یه كم هم زیتون و رب انار . تو راه برگشت جلوی یكی از مغازه‌ها نگه داشت و پیاده شدیم . قبل از اینكه وارد مغازه بشیم ، گفت :
    - من می‌دونم كه تو الان كار و كاسبی نداری.  پس لطفاً ناراحت نشو و اجازه بده یه دست لباس تازه واسه‌ت بگیرم تا دیگه اون لیدا زر زر نكنه و من ناراحت نشم . این معنی خوبی داره ها . تو عزیز منی و من نمی‌خوام کسی نسبت به تو فكر بد بكنه . كاریش نمی‌شه كرد ، الان دیگه لباس هم نشانگر شخصیت آدمه . شعارها رو گوش نكن . درستش همونه كه می‌گم .


    بعد از خرید لباس رفتیم كنار ساحل و پیاده شدیم . ملی خانم پاچه‌های شلوارش رو زد بالا و كمی رفت تو آب و من هم دم ماشین نشستم رو شن‌ها . كمی بهم نگاه كرد و گفت :
    - من یوسف رو خیلی دوست دارم . اولین بار تو مراسم ملكه خانم دیدمش . خیلی زود باهاش اخت شدم . ولی به مشكلی هست . مادرم نمی‌خواد ما عروسی کنیم . نمی‌دونم چرا ، ولی نمی‌خواد . یعنی یه بار بهش گفتم ، كم مونده بود خفه‌م كنه . خیلی از برادر یوسف دلگیره . حالا یه راه واسمون مونده . می‌خوام یه جوری برادر یوسف رو بكشم سمت مادرم . شاید اگه اون‌ها به هم برسن ، مادرم دست از لجبازی ورداره . می‌خوام بهم كمك كنی که بتونم یوسف رو بهتر بشناسم و اگه به نظرت پسر خوبی بود ، كمك كنی به هم برسیم .
    از جام بلند شدم و رفتم سمتش . دم آب وایستادم . خم شد و یه مشت آب پاشید رو صورتم .
    - خیلی خوشحالم که پیش منی امیر .
    - چطوری باید كمكت كنم ؟
    - من و يوسف خيلي فكر كرديم .  اولش باید یه كاری بكنیم که برادر یوسف بیاد سمت مادرم . تا بين اونا صلح نباشه ما كارمون راست و ريست نميشه . من يه چيزايي از روابطشون يادمه . به مادرم هم حق ميدم از برادر يوسف متنفر باشه . یوسف جاش رو می‌شناسه . نزدیك اینجاست ، تو یه روستایی تو جاده‌ی عباس‌آباد مسافرخونه داره . اسمش محمده . باید یه راهی پیدا كنی امیر .


    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۵/۱۱/۱۳۹۵   ۱۷:۱۸
  • ۰۷:۰۴   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست
    محمد مگه با مهلقا ازدواج نکرد. چجوری بکشنش سمت فرنگیس؟
  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست
    نه ازدواج که نکرده بودن . تو قسمت آخر فصل اول قرار بود ازش خواستگاری کنه
    که باید ببینیم جریانشون چی شده

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و ششم



    من و ملی خانم برگشتیم ویلا . دایی ملی خانم دوره گرفته بود و از خاطراتش تو فرانسه می‌گفت . معلوم بود از این خاطره‌گویی لذت می‌برد . همه‌ی جمع با گفته‌هاش همراه بودن.  نمی‌دونم چرا شنیدن روزمرگی‌های یك نفر تو خارج واسه ایرانی‌ها این‌قدر جذابه . شاید دلیلش رو باید تو نحوه‌ی نگاه آدم‌ها به اطرافشون پیدا كرد . 
    سعی می‌كردم زیاد قاطی بحث نشم و حوصله‌ی تحمل شوخی‌های لیدا رو نداشتم . با هر كسی كه دوست داشت ، می‌خندید و بهش تیكه می‌نداخت . كلاً خیلی سرخوش بود . هی شیطونی می‌كرد و با تیكه‌هاش همه رو می‌خندوند . یهو برگشت سمت من و اومد جلوتر و گفت :
    - رفتی خوش‌تیپ كردی .اگه به خاطر منه كه مرسی !
    بعد پاكت سیگارش رو از جیبش در آورد و بهم تعارف كرد . به ملی خانم نگاه كردم . چشم‌هاش رو درشت كرد كه بهم بفهمونه ورندارم . یه خنده‌ی نرمی زدم و یه نخ ورداشتم و لیدا هم آتیش زد . ملی خانم به كم اخم كرد و رفت . تا آخر شب فقط بگو و بخند بود و بعضی وقت‌ها هم با صدای گیتار دایی فرزین می‌خوندن . من از دیدن اتفاقاتی كه آرزوی دیدنش رو داشتم ، خوشحال بودم و این مدل خوش بودن رو هم یاد می‌گرفتم . تو حیاط واسه خودم قدم می‌زدم و از این باكلاس‌بازی كیف می‌كردم . دوست نداشتم به چیزی فكر كنم . یه دفعه یوسف دراومد روبه‌روم . یه استكان شراب دستش بود .
    - بفرما .
    - من نمی‌خورم .
    - من هم نمی‌خورم . واسه وا كردن سر حرف یه پیك واسه‌تون ریختم .
    كمی عقب‌تر ملی خانم كه داشت با موهاش ور می‌رفت ولی حواسش به ما بود ، گفت :
    - شما نسبت به امیر آقا چی فكر كردی ؟ اصلاً تو خط این حرف‌ها نیست .
    كمی بهش نگاه كردم و استكان رو از یوسف گرفتم و كشیدم بالا . این دومین بار بود كه این طعم رو احساس می‌كردم . یه بار به زور اون پیرمرده ، یه بار هم برای لج‌بازی با ملی خانم .

    یوسف با تعجب به من نگاه كرد و بعد خیلی آروم گفت :
    - بدجور داغونی انگار امیر جان .
    - به خاطر یه بی‌معرفته .
    ملی خانم اومد سمتم و پرید بین حرفمون و گفت :
    - یوسف جان این چند روز حواست به امیر باشه . اصلاً می‌خوام با هم باشید .
    بی‌توجه به حرف ملی خانم به یوسف گفتم :
    - می‌شه یه پیك دیگه هم بخورم ؟
     ملی خانم بازوم رو گرفت و كشید سمت خودش .
    - امیر ارسلان !
    خیره شدم تو چشم‌هاش . صداش پیچید تو سرم و رفت تو تموم جونم . می‌خواستم بهش بگم بی‌معرفت ، خوب این‌قدر دلبری نمی‌كردی . كاش این‌قدر خوب نبودی ملی خانم .
    صدای آواز خوندن دایی فرزین بلند شد و بچه‌ها اومد دنبالمون و بردنمون تو . همه خوش بودن و من هم خوش بودم ، ولی بغض داشتم تو حلقم . انگار گم شده بودم . تو خودم بودم . انگار گمش كرده بودم . كسی كه می‌پرستیدمش ، جلوم بود و با یوسف خوش بود . دم به دقیقه مشروب می‌خوردم ، می‌رقصیدم ، می‌چرخیدم ، که من رو ببینه . نمی‌دونستم چی‌كار كنم . خل شده بودم . دیوانه شده بودم . مست شده بودم ،

    مست مَلی .
    ...
    یه ربعی دم جوی جلوی در ویلا چمباتمه زده بودم  و كارخرابی می‌كردم تا بهتر شدم . اومدم پشت در حیاط  نشستم و چشم‌هام رو دوختم به پنجره‌ای كه پشتش بچه‌ها همشون خندون بودن و از خوشی رو پا نبودن . از دور ملی خانم رو دیدم كه داشت می‌یومد . اومد و جلوم نشست و گفت :
    - امیر ارسلان ، من گفتم تو با من بیای تا یوسف رو بشناسی و به من كمك كنی . الان كه خودت تعطیلی عزیزم .
    - خوبم . این‌طوری كردم یوسف بهم مطمئن بشه . یه دفعه اگه اهل موادی ، بنگی ، تلی ملی چیزی بود ، بهم بگه .
    نه بابا ، شما چقدر زرنگ شدین آقا .
    آخه چه‌طور باید بهش می‌فهموندم كه این‌قدر دوست‌داشتنی نباشه ؟ چی‌كار باید می‌كردم که احساسم رو می‌فهمید ؟ دری وری نمی‌گم والله . دست خودم نبود . تا حالا شده فكر كنی یه چیزی مال خودته و یكی به زور ازت بگیره ؟ خیال من بود . من احمق بودم . ولی حالا دیگه دلیلش مهم نبود . چه غلطی باید می‌كردم ؟


    ملی همین‌طور سرش رو كج كرده بود و بهم نگاه می‌كرد . چشم‌هاش رو كمی تنگ كرد و مژه‌های بلندش بیشتر به چشم اومد . دلم مورمور شد . چشم‌هاش رو اصلاً تكون نمی‌داد و فقط بهم نگاه می‌كرد .
    - بسه ملی خانم . تو رو خدا بسه .
    - چی بسه ؟!
    - ... چیز ... می‌گم بسه ملی خانم ، دیگه مشروب نمی‌خورم ، بسمه .
    - نه ، بفرما بخور . خاك تو سرت اندازه‌ی هفت نفر خوردی . پاتیل پاتیلی .
    - اِ چرا ؟
    - مستی امیر ؟
    - نه پس نیستم . من اگه الان مست نیستم ، چی‌ام ؟ هیجان زده‌م ؟ خسته‌م ؟ عصبانی‌ام ؟ مستم دیگه .
    - خوب باشه . بلند شو برو بخواب . پا شو .
    - نمی‌تونم .
    - چرا ؟
    - گیج می‌زنم .
    - لوس !
    - به جان ملی خانم حالم بَده . تو عمرم این‌طوری مست نکرده بودم . بد وضعیه ها . مس ... مستتتی ... بد وضعیه . یعنی خوبی ولی وضعت خرابه . توی آدم خوبه ، بیرونش خرابه . آدم دوست داره راستش رو بگه . یه چیزی بگم ؟
    ملی خانم آروم بلند شد و گفت :
    - قر الكی نیا . از این اداها هم در نیار . حرف زشت بزنی ، دعوات می‌كنم ها .
    - زشت چیه بابا . حرف راست می‌خوام بگم .
    - بگو .
    - مادرت رو اذیت نكن . ببین چی می‌گه ، همون کارو بكن . اگه راضی نیست ، با یوسف عروسی نكن . دل مادرت رو نشكن .
    - زهر مار . این وضع حرف زدنه ؟ چرا بعد از زندان اسكل شدی ؟ مادر من به خاطر آقا محمد با ازدواج ما مخالفه . در ثانی شما بیشتر به شخصیت یوسف دقت كن و باهاش صمیمی شو . تحقیق كن مثلاً .
    - باشه . بذار برم كمی برقصم ، بعد باهاش قاطی می‌شم .
    بلند شدم که برم تو . پله‌ی سوم رو كه رفتم بالا ، دیگه نتونستم چشم‌هام رو باز نگه دارم . همون‌طور سرپا از مستی افتادم . فقط فهمیدم یكی دو نفر داشتن می‌بردنم یه ور . كمی هم سر و صدا شنیدم . خوابم برد .
    ...
    صبح زود از خنكی هوا بیدار شدم . رو تخت چوبی تو حیاط خوابیده بودم . آروم بلند شدم و رفتم تو خونه . این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم . كسی رو ندیدم . رفتم رو یكی از كاناپه ها دراز كشیدم ولی خوابم نبرد . باز بلند شدم و این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم . كسی نبود . تو اتاق‌ها هم خبری نبود . تو خونه فقط من بودم . آروم آروم از پله‌ها رفتم پایین . نگران شده بودم . هیچ خبری از بچه‌ها نبود . رفتم سمت در حیاط . یهو در باز شد و دایی فرزین با دو تا نون تازه اومد تو . من رو كه دید ، گفت :
    - بیدار شدی ؟
    - كجایید پس ، نگرانتون شدم .
    دایی فرزین اومد تو و در رو بست . با تعجب رفتم سمتش و پرسیدم :
    - بچه‌ها كوشن ؟
    - رفتن دیگه .
    - كجا رفتن ؟ دیشب كه داشتن می‌زدن و می‌رقصیدن . قرار بود دو سه روز بمونیم .
    - بله قرار بود ، ولی نشد . یعنی شما اون‌قدر سنگین مست كرده بودی که با اون همه داد و بیداد از جات تكون نخوردی . البته بد هم نشد . فرنگیس اگه تو رو می‌دید ، حتماً منو پاره می‌كرد .
    - فرنگیس خانم اومده بود ؟
    - بله . فرنگیس كه چه عرض كنم . انگار ارتش ریخته بود تو خونه . آخه تقصیر اون خرها هم هست دیگه . فرنگیس تماس می‌گیره كه مثلاً احوال ملیحه رو بپرسه . یكی از این پسرها تو حالت مستی گوشی رو ور می‌داره و حرف می‌زنه . یه عالمه دری‌وری می‌گه . تازه می‌خواسته مخ فرنگیس رو هم بزنه . هیچی دیگه ، خواهر من هم می‌فهمه اینجا چه خبره . شبونه كوبیده بود و اومد همه‌شون رو انداخت بیرون .
    بعد اومد سمتم و دستم رو گرفت و گفت:
    - بریم صبحونه بخوریم .
    - من به هم ریختم بابا . صبحونه بخورم ؟
    - ولشون كن بابا . ده بار تا حالا این‌طوری شده . فرنگیس دیوانه است . بی‌خیال ، خوش باش .
    - وا !
    - وا نداره كه . ملیحه هم یه كار بهت سپرده که باید انجام بدی .
    دست كرد تو جیبش و یه كاغذ آورد بیرون .
    - بیا ، اینو ملیحه داده . یه آدرسه . شبونه تو اون هیری ویری داد كه بهت برسونم .

    آدرس مسافرخونه‌ی محمد بود . به زور دایی فرزین كمی صبحونه خوردم و بعد كلید ماشینش رو بهم داد تا برم و برگردم . راه افتادم . یه بی‌ام‌و دو در  نقره‌ای بود كه تا حالا پشتش ننشسته بودم . جاده قشنگ عباس‌آباد رو رد كردم . هوا نم داشت و مه قشنگی لای درخت‌ها بود . موسیقی قشنگی تو ماشین پخش می‌شد و اطراف رو زیباتر نشون می‌داد . از دو سه تا بلالی و دکه كه زیر کپر كاسبی می‌كردن ، آدرس پرسیدم تا بالاخره راه رو پیدا كردم . یه جاده‌ی قشنگ بود كه با سنگ‌های رودخونه‌ای صافش كرده بودن . تو مسیر سه چهار تا ویلای نقلی هم درست كرده بودن . ازشون رد شدم و كمی تو جاده‌ی جنگلی جلو رفتم تا رسیدم به یه ده كوچیك . جلوی مسافرخونه‌ی كوچیكی كه اولش بود ، پیاده شدم . یه در چوبی قهوه‌ای داشت . هلش دادم و بازش كردم . رفتم تو . یه رستوران كوچیك و خیلی مرتب بود . شبیه مسافرخونه نبود . اگر هم بود ، خیلی كوچیك بود . رو در و دیوارش چند تا قاب عكس از طبیعت و یكی دو تا هم عكس از ایفل بود ، یه سری هم شعر از فروغ و شاملو . صدای مردی از بالای پله‌ها بلند شد .
    - الان می‌رسم خدمتتون .
    كمی منتظر شدم . مردی اومد پایین كه انگار تازه سفیدی رو موهاش نشسته بود و صورت گرم و مردونه‌اش نشون می‌داد خیلی باتجربه است .
    - دوست عزیز ، اگر اتاق لازم دارید كه شرمنده‌تونم . غذا بخوایید ، در خدمتم .
    - نخیر ، من با خودتون كار داشتم .
    - چه عجب بالاخره یكی با من كار داره . جانم ، در خدمتت هستم .
    - من از طرف ملی خانم اومدم .
    خنده‌ای كرد و رفت پشت میزش و شروع کرد به مرتب كردن كتاب‌هایی كه رو میزش بود .
    - من زیاد حافظه‌ی خوبی ندارم ، ولی كلاً این اسم رو به خاطر نیاوردم .
    - ملیحه ، دختر فرنگیس خانم .
    اینو كه شنید ، خیلی آروم نشست رو صندلی . عینكش رو از رو صورتش ورداشت . رنگش پرید . نفس‌نفس می‌زد . یه گل‌سر زنونه روی میزش بود . آروم دستش رو دراز كرد و اون رو گرفت تو مشتش .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • ۱۲:۴۴   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    نار و نگار / " مست و مليح " 🍂

    رمان ایرانی " مست و ملیح "
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان